Wings (l.s Mpreg) [persian tr...

Por ff_translation

78.1K 11.3K 3.7K

[Completed] هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد. اون همه چیز و همه... Mais

توضیحات
Prologue
Harry
A Walk Through the Garden
Some of the Best and Some of the Worst
Beaten and Bruised, Black and Blue
Night Terrors and Gentle Touches
Three Days and Pancakes for Breakfast
Wine and Dine
They Seem to be Functioning On Three's
Lady and the Tramp Style
Nerves and Birthdays
Sweet Touches and Bad News
Happy Surprises
Birthdays
Third Time is Not Always the Charm
New Starts and Answers
London Bound
Home and Forgiveness?
Not A Dream
Epilogue

Year Two

2.5K 446 93
Por ff_translation


لویی تابستون بعد از اولین سال دانشگاهش رو با خانواده‌اش خونه موند . یکم هرج و مرج بود ولی لویی به همون اندازه دوسش داشت .

تا ژوئن برسه ، نوح یاد گرفت که چطور چهار دست و پا راه بره ، که یه چالش بزرگ برای لویی بود چون ممکن بود فقط برای یه ثانیه نگاهشو بگیره و نوح یه جای کاملاً متفاوت بود .

نوح شروع به نامفهوم صحبت کردن هم کرد . اولای ژوئن بود که نوح اولین کلمه‌ی کاملشو گفت .

" تو خیلی شبیه پاپاتی نوح " لویی به بچه‌ی کوچیک روی پاهاش گفت . اون از اینکه بخواد به زبون بچه ها باهاش حرف بزنه متنفر بود . به نظرش احمقانه بود و توانایی های تکلم نوح رو عقب مینداخت .

" موهای فرفری پاپا " لویی موقع بازی کردن با یه فر گفت . " لبای کیوت پاپا " اون گفت . " در کل صورت پاپا !" اون به نرمی گفت ، به بچه‌ی روبروش به پهنی لبخند زد .

" پا !" نوح بلند گفت . لویی خندید . " آره بیبی ، پاپا "

" پاپا !" نوح دوباره گفت .
" پاپا پاپا پاپا پاپا !" اون گفت ، و با وجود اینکه به نظر میومد فقط یه تکرار طولانی از '‌ پا ' بود ، اشک توی چشمای لویی جمع میشد . انقدر پهن لبخند میزد که صورتش میتونست از وسط نصف بشه .

نوح رو تو دستاش بلند کرد و به اتاقی‌ رفت که وقتی تو خونه‌ی خانواده‌اش بود اونجا میموند . یه قاب عکس رو پاتختی بود . لویی لبه‌ی تخت نشست و دوباره نوح رو روی پاهاش گذاشت . پشت نوح به سینه‌اش بود . عکس رو بلند کرد ؛ لویی عکس رو جلوی نوح گرفت و به صورت هری اشاره کرد  .

" پاپا " اون گفت .

نوح ریز‌ خندید و دستشو پشت سر هم روی شیشه زد ، لویی لبخند زد ، چشماش از  اشک پر میشد ، یه ترکیب از خوشحالی و ناراحتی درونش در جریان بود .

" هی نوح میتونی بگی ددی ؟" لویی وقتی به پسرش نگاه کرد گفت .

نوح دوباره ریز خندید و به تکرار کردن ' پا' ادامه داد .

" من عاشقتم بیبی بوی " تمام چیزی بود که لویی گفت .

🗿

لویی برای سال دومش توی آگوست به مدرسه برگشت . نوح بیشتر اوقات با لیام موند چون اجازه نداشت تا وقتی دو سالش نشده وارد قسمت مهدکودک بشه .

لویی داشت دست و پنجه نرم میکرد ، ولی از پسش برمیومد ؛ و اینکه نوح دیگه وسط شب بلند نمیشد خیلی کمک کرد . بعضی وقتا اون حتی بهش به عنوان آلارمش یاد میکرد چون نوح دقیقاً ساعتی بلند میشد که لویی لازم داشت پا شه تا برای کلاساش آماده شه .

تولد نوح توی نوامبر با لیام ، نایل ، زین و مادر لویی گذشت . یه کاپ کیک کوچیک داشتن برای نوح که نابودش کرد ، و یه کیک کوچیک برا بزرگترا بود که خوردن . نوح به مقدار ترس‌آوری عروسک از عمو ها و مامان و بابابزرگش دریافت کرد ، لویی با خودش فک میکرد کجا قرار بود همشونو جا بدن .

اون بچه‌ی کوچولوی خیلی لوس شد‌ه‌ای بود ، ولی لویی امیدوار بود میتونست بهش یاد بده که هیچوقت ناسپاسی نکنه .

باقی سال آروم گذشت . لویی هنوز تو مسئله‌ی هری گیر بود ، ولی برا بقیه یه چهره‌ی شجاع به نمایش میذاشت .

نوح کلمات بیشتری یاد گرفت و شروع کرد به راه رفتن . برای لویی دردسرآور بود وقتی نوح یاد گرفت چهار دست و پا راه بره  ، ولی حالا با راه رفتنش . کابوس بود . لویی تقریباً مجبور بود همه‌جا دنبالش بره تا مطمئن شه در امانه ‌.

لویی حتی خیلی دنبال پیشگیری رفت و تموم خونه رو برای بچه امن کرد . وسایل شکستنی خیلی بالا بودن و گوشه ها و لبه ها گرد شده بودن . بچه‌ی اولش بود ، نمیدونست باید چیکار کنه .

نوح و لویی برای کریسمس و تولد ۱۹ سالگی لویی دوباره به دیدن خانواده رفتن . برای تولدش لویی یه آلبوم عکس دریافت کرد که عکسای لویی و هری،  و یه چندتایی هم از نوح از طرف خواهراش بود  .عکسا اونایی بود که از وقتی هری با لویی به دیدنشون اومده بودن گرفته شده بودن و بعضیاشون عکسایی بودن که لیام مخفیانه گرفته بود .

لویی خندید ، و گریه کرد که باعث شد نوح با یه اخم رو صورتش سمتش بیاد، و لویی فقط بیشتر گریه کرد چون پسر کوچیک باارزشش که یه هدیه از هری بود ، شیرین ترین پسر کوچولوی تو دنیا بود ‌

کریسمس خوب بود ، خواهرای لویی تمام روز رو با نوح بازی کردن تا لویی بتونه یه استراحتی بکنه و با مادر و پدرش گپ بزنه . و اونا یه شام کریسمس بی‌نظیر داشتن .

لویی و نوح روز بعد سال نو برگشتن خونه تا لویی دوباره مدرسه رو شروع کنه .

🗿

" ددی !" لویی دادِ نوح رو از هال شنید ‌.

" بله بیبی توی آشپزخونه‌ام  ، یه لحظه !" لویی با داد جواب داد . داشت یه کاسه‌ی کوچیک میوه واسه میان وعده درست میکرد که نوح قبل از چرتش بخوره .

" ددی ددی ددی !" نوح جیغ زد .

لویی سریع رفت پذیرایی .
" چیه بیبی ؟ واسه چی جیغ میزنی ؟" لویی با اوقات‌تلخی گفت درحالیکه کاسه‌ی کوچیک میوه رو با یه چنگال نگه داشته بود .

نوح ایستاده بود و با بامزگی به قفسه‌ی کتاب اشاره میکرد  ، بال‌های ریزه‌میزه‌اش هردفعه سر جاش میپرید یکم باز میشدن .

" کادو ! کادو !" اون داد زد ، هنوز به قفسه‌ جایی که یه بسته‌ی کوچولوی کاغذ کادو شده نشسته بود ‌ لویی به اشتیاق پسرش نخودی خندید . کاسه و چنگالو روی میز‌ عسلی گذاشت و سمت نوح رفت که داشت با دهنش که مثل ' o' باز بود و چشماش که گشاد بودن بهش نگاه میکرد .

لویی بلندش کرد و اونو کنار پهلوش گذاشت ‌.
" اون کادو مال پاپائه بیبی . فردا تولد پاپاست ، ولی هنوز سَفَره " لویی با یه لبخند گفت ‌.

" پاپا ، سفر " نوح تکرار کرد ، لویی سرشو تکون داد .

" آره یه سفر‌ " لویی با خودش گفت  .

" حالا ! یکم میوه برای بیبی بوی کیوتم چطوره ؟" لویی از نوح پرسید .

" یوهو !" نوح با نیش باز داد زد . لویی به خاطر تغییر ناگهانی تون صداش لرزید ، ولی در هر صورت خندید .

" بعدش وقت چرت زدنه چون بیبی بوی من باید استراحت بکنه "

" نه !" نوح اخم کرد و حرف ' ه ' رو کشید .


ساری گایز ✋ این چپترو مجبور شدم ۳ بار تایپ کنم سیو نمیشد 😩

درباره کتاب نظر بدین . ترجمه ... خود داستان .. هرچی .

Yamna🏳️‍🌈

Continuar a ler

Também vai Gostar

207K 31.3K 48
[Complete] لویی زیبایی رو، ترکیب رنگ‌ها و جنس‌های مختلفی که حس ظرافت رو درون آدم‌ها به‌وجود میارن، میشناسه. اون درحالی که داره توی دانشگاه فشن میخون...
2.2K 685 8
𝘭𝘢𝘳𝘳𝘺 𝘴𝘵𝘺𝘭𝘪𝘯𝘴𝘰𝘯 {کامل شده} خلاصه ی کتاب: هری توی تاریکیه و درد و استرس بخش جدا ناشدنی وجودشه. به خاطر گذشته‌اش مرتب دچار حمله عصبی میش...
30.9K 3.8K 23
*داستان برگرفته از صحنه هایی از فیلم holding the man..* ای گلهای زیبا.. من هم امشب همانند شما فرومیپاشم.. امشب که خانه اش از خاک و سنگ شده..من هم در...
138K 23K 42
[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن