Wings (l.s Mpreg) [persian tr...

By ff_translation

78.1K 11.3K 3.7K

[Completed] هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد. اون همه چیز و همه... More

توضیحات
Prologue
Harry
A Walk Through the Garden
Some of the Best and Some of the Worst
Beaten and Bruised, Black and Blue
Night Terrors and Gentle Touches
Three Days and Pancakes for Breakfast
Wine and Dine
They Seem to be Functioning On Three's
Lady and the Tramp Style
Nerves and Birthdays
Happy Surprises
Birthdays
Year Two
Third Time is Not Always the Charm
New Starts and Answers
London Bound
Home and Forgiveness?
Not A Dream
Epilogue

Sweet Touches and Bad News

3.2K 470 143
By ff_translation

جما روز بعد تولد هری با یه سری خبرای ناخوشایند رسید .

لویی با یه وزن گرم روی سمت چپ بدنش و یه نرمی که مثل ابرها بود روی سمت راستش بلند شد ‌.

آروم چشمهاشو باز کرد و صحنه‌‌ی هری که به زیبایی روش خوابیده بود ، بین پاهاش همونطور که شب قبل خوابشون برده بود ، رو دید .

دستاش دور شونه‌های هری حلقه شده بودن در حالیکه مال هری دور کمرش حلقه شده بودن . صورت هری توی گردنش فرو رفته بود و میتونست نفس‌های گرم و ثابتی که میکشید رو حس کنه .

لویی هری رو دقیق بررسی کرد ، چشماش صورت و بدن پسر‌ بزرگتر رو جست‌وجو میکردن . چشمای لویی روی پشت هری جایی ‌که بالهاش به پوست لختش وصل بود نشست . لویی انگشتاشو روی پوست قرینش کشید . زبر و در عین حال مثل لاستیک بود .

اون بعد انگشتاشو بالای نوک بالهای هری کشید . انگشتاش بزحمت لمس میکردن . فقط روی سطح پرهای سیاه نقل مکان کرد .

بالها به خاطر لمس لویی لرزیدن انگار ذهن خودشونو داشتن .

لویی به خاطر منظره‌ی روبروش میخکوب شده بود ‌ دست راستشو بالا برد و بال بزرگ سیاه رو نوازش کرد ، با عشق پرهاشو توی دستش میگرفت ‌.

هری توی خوابش تکون خورد ؛ دستاشو دور کمر لویی محکم کرد و آه کشید ، که به نظر لویی ، از روی خرسندی بود .

لویی همینطور بالهای هری رو نوازش کرد ، از گرما و نرمیش کیف میکرد . هری با احساس نوازش شدن بالهاش توسط لویی بیدار شد و حس سعادت خالص داشت .

توی اون لحظه اون فکر کرد که میتونست تا ابد مثل اون بمونه ‌. چشماشو بسته نگه داشت و تظاهر کرد خوابه تا لویی برای فقط یکم دیگه ادامه بده ‌.

طرفای نیم ساعت بعد هری تصمیم گرفت تکون بخوره و ' بیدار شه ' .

لویی به پسر زیبا که روش خوابیده بود نگاه کرد ، نوازش های آهسته‌ی دستش روی پرها رو متوقف نکرد ‌. اون لبخند زد وقتی هری چشماشو باز کرد .
" صبح بخیر " اون زمزمه کرد ، احساس‌ کرد هر‌چیز‌ بلندتری میتونست اتمسفر تنبل صبحگاهی رو بشکونه .

هری لبخند زد و یه ' صبح بخیر' آروم با صدای عمیق و خش‌دار صبحگاهی‌اش گفت که لویی اوه خیلی زیاد‌ عاشقش بود .

هری جابجا شد تا جایی که روی آرنجاش خم شده بود درحالیکه هنوز دستاش دور لویی بود طوریکه سرش بالای مال لویی بود .

لویی با خوشحالی به هری لبخند زد و سرشو بالا برد تا یه بوسه‌ی کوتاه روی لباش بذاره ‌. هری با یه بوسه‌ی کوتاه راضی نشد ، بنابرین سرشو پایین آورد و یه بوسه‌ی عمیق ، آروم و تنبل رو شروع کرد .

بوسه بالا گرفت تا هری کم‌کم لویی رو با دو انگشت باز کرد ، بعد آروم ولی عمیق درون لویی ضربه زد تا لویی بدون لمس اومد و هری از منظره‌ی اومدن لویی ، خودشو تو لویی خالی کرد ‌. بعد از سکس‌هایز تنبل و صبحگاهی‌شون لویی شروع کرد به ریز‌ خندیدن .

احساسش توی سینش جوشید همراه با قلبش که انگار قرار‌ بود بترکه .

هری فقط با علاقه و گیجی بهش خیره شد . خنده‌های ریز لویی تموم شد و یه آه خوشحال و راضی کشید .

هری به موقعیت قبل از سکسشون برگشت ، به چسبناکی اهمیت نداد و تو گردن لویی لبخند زد ‌.
" چرا میخندی؟ " اون پرسید .

یه مکث پرمعنی بود قبل از اینکه لویی تصمیم گرفت جواب بده ‌.

" من خیلی خوشحالم  " اون در جواب زمزمه کرد و یه آه خوشحال دیگه کشید .

" میشه یه دوش بگیریم؟ چسبی شدم "

" حتماً "

اونا با هم یه دوش گرفتن . به همراه ریز خندیدن های از روی خوشحالیِ لویی چون باسنش درد میکرد اون فقط دلیل خوشحالیشو بهش یادآوری‌ میکرد .

بعد از دوش گرفتن و خلاص شدن از شر کام خشک شده‌ی روی بدناشون ، رفتن طبقه‌ی پایین تا صبحونه بخورن .

زحمت لباس پوشیدن به خودشون ندادن ، ازونجایی که هیچکس تو خونه نبود ، و اونا از پن ‌کیک کنار بوسه های عاشقانه لذت بردن ‌.

بعد از صبحونه تصمیم گرفتن توی باغچه قدم بزنن . خورشید توی آسمون بود و یه نسیم میوزید . بوی گلهای زیبای زیادی رو در باغچه حمل میکرد ‌.

لویی فک کرد روزش نمیتونست بیشتر از این پرفکت باشه و هری دقیقاً به همون فک میکرد ‌. با دستای تو هم قفل شده و لبخند رو لباشون توی باغچه میگشتن وقتی صدای به هم خوردن بال از دور شنیدن .

یه پرنده نبود ، نه ، از پرنده خیلی دور بود چون صدای به هم خوردن دقیقاً همونی بود که بالهای هری موقع پروازکردن در میاورد .

لویی با کنجکاوی به آسمون نگاه کرد ، بعد به هری نگاه کرد که یه لبخند خیلی پهن روی صورتش داشت . تابلو بود که میدونست صدا چی بود ، ولی لویی گیج شده بود  .

ناگهانی بود و باعث لویی محکم بازوی هری رو بچسبه . یه شخص درست روبروشون با یه ضربه‌ی بلند فرود اومد . وقتی شخص از حالت زانوزده‌اش دراومد ، لویی دید که یه زن جوون خیلی خوشگل بود . اون موهای خیلی بلند موجدار داشت ، چشمای زیبای سبز و یه ترکیب چهره‌ی شبیه مال هری داشت ‌. با یه پیراهن سفید که پایینش نخ نما شده بود و پشتش بریده شده بود تا به بالهای بزرگ سیاه با راه‌های سفیدش جا بده ، تزیین شده بود ‌.

" برادر کوچولو خوبه میبینمت"
اون شمرده حرف زد،  یه لبخند کوچک راهشو به سمت صورت خالیش باز کرد ‌.

" جما ! اینجا چیکار میکنی ؟" هری با خوشحالی پرسید .

لویی هنوز گیج شده بود ‌. و ' برادر کوچولو ' ؟
شباهت ها رو توضیح میده لویی با خودش فک کرد ‌

" هرچی سر وقتش برادر . خیلی بزرگ شدی ! الان چند سالته ؟" جما پرسید ‌.

" یه مدتی شده . از دیروز ۲۰ سالمه " هری با افتخار جواب داد . لویی تا حالا ندیده بود هری با کسی غیر از خودش انقدر راحت باشه . 

" خیله خب پس ، تولدت مبارک ! برای کادو نیاوردنم عذر میخوام . پس این جوون پیشت کیه ؟ حدس میزنم پارتنرته ؟"
جما با لبخند پرسید و برای برادرش خوشحال بود ، برخلاف خبرایی که با خودش آورده بود .

اون موقع صورت هری روشن شد ‌.

" بله این لوییه ! اون دوست پسرمه . لویی این خواهر بزرگترم جمائه " هری معرفی کرد .

" سلام ، از آشناییت خوشبختم " لویی با یه لبخند با نزاکت گفت . با خودش فکر کرد چرا هری هیچوقت به اینکه یه خانواده‌ی دیگه داره اشاره نکرده بود ، ولی تصمیم گرفت الان بهترین زمان برای پزسیدنش نبود ‌.

" منم همینطور لویی  " جما هم با ادب پاسخ داد . بعد سمت هری برگشت  .
" هری‌ باید یه چیزی بهت بگم و بهت چند روزی فرصت میدم که تصمیمتو بگیری . ولی باید گوش بدی باشه ؟" جما با آرامش پرسید .

" حتما . چیه ؟" هری جواب داد . دست لویی رو توی دست خودش از نگرانی محکمتر گرفت .

" مامان میخواد چند روزی‌ بیای خونه  " اون شروع کرد . اوه خب هری فک نمیکرد چیزی که میخاست بپرسه انقدر سخت میشد .

" اون مریضه و یه روز از این روزا میتونه از‌ پیش ما بره ، بنابرین امیدوار بود تو بتونی بری ببینیش چون اون خیلی ضعیفه که به دیدن تو بیاد "
هری از غافلگیری سکوت کرد . اون فقط چند بار اون زن رو دیده بود ولی اون خیلی براش خاص بود ‌

لویی هم همین فکرو میکرد . برای مادر هری احساس تاسف میکرد و ناراحت نمیشد اگه هری میخواست به دیدنش بره ، اون کاملاً درک میکرد ‌.

" هری تو باید بری " لویی به نرمی گفت ‌. هردوی جما و هری با غافلگیری به لویی نگاه کردن .

" آمم .. آره ، باشه میرم . ولی فردا میریم اگه اشکالی نداره" هری با تردید گفت ‌.

" حتماً " جما جواب داد ‌. هری با یه لبخند کوچیک به لویی نگاه کرد و لویی لبخندشو برگردوند .

" خب میتونم اتاق مهمونو بهت نشون بدم ؟ میتونیم بعداً یه شام خوب با بابام بخوریم"
جما لبخند زد ، سرشو تکون داد و هری و لویی رو تا خونه دنبال کرد ‌.

وقتی هری مطمئن شد اون هرچی لازم داره پیششه اون و لویی به اتاقش برگشتن .

" چرا بهم نگفتی یه خواهر داری ، و یه مادر  ؟" لویی با آرامش پرسید . اون ناراحت بود که هری بهش نگفته بود .

" متاسفم ‌. نمیدونم . اونا فقط یه بار تو چند سال سر میزدن ‌ واقعاً متاسفم نمیدونم چرا بهت نگفتم . گمونم  از ذهنم پرید و من هیچوقت واقعاً دربارش فک نکردم " هری با سراسیمگی گفت ‌.

لویی صورت هری رو توی دستای ریزه میزش گرفت و ریز خندید .
" آروم بگیر لاو  " اون گفت و گونشو نوازش کرد
" اشکال نداره ‌. فقط یکم ناراحتم که بهم نگفتی همین "

هری آه کشید . دستاشو دور کمر لویی حلقه کرد تا بغلش کنه . لویی دستاشو دور گردن هری حلقه کرد و به نرمی بالهای هری رو نوازش کرد ، میدونست که آرومش میکرد و احساس کرد اونا دور جفتشون حلقه شدن ، به بغلشون ملحق شدن .

" چرا گفتی باید برم ، بلافاصله ؟" هری زمزمه کرد . صورتشو بیشتر به گردن لویی فشار داد .

" چون من درک میکنم . اون مامانته هری . باید قبل از اینکه بره تا جایی ‌که میتونی ببینیش . میدونم تو هم همینو میگفتی " لویی هم زمزمه کرد ، همچنان بالهای هری رو ناز میکرد .

" و به علاوه ، من میتونم چند روز بدون تو دووم بیارم . باشه؟  من کاملاً ناتوان نیستم " اون شوخی کرد ‌. هری نخودی خندید .

" خیله خب ، ولی فقط واسه چهار پنج روز . بعد برمیگردم و با بوس و کادِل خفه‌ات میکنم " هری با خنده جواب داد ‌. لویی رو محکمتر فشار داد و گردنشو بوسید . لویی به حرف هری ریز خندید .

" به نظر من خوبه " لویی به نرمی گفت
" بیا بریم شام باشه ؟ یه جورایی گشنمه "

" آره لاو بریم‌ " هری جواب داد، لویی رو ول کرد و سمت آشپزخونه هدایتش کرد .

صبح روز بعد خداحافظی ها با اشک بودن ولی هیچ چیز هیستریکی نبود ‌. هری فقط قرار بود واسه چند روز بره ‌.

بنابرین لویی ایستاد و به آسمون نگاه کرد ، جایی ‌که هری داشت چند دقیقه‌ی بعد با جما میرفت ‌.

اشک از گونه‌هاش پایین میومد .


فحش به من آزاد ✋

اشکال نداره گمونم همتون انگلیسیشو تموم کردین .

Yamna🏳️‍🌈

Continue Reading

You'll Also Like

14.4K 2.5K 29
"هیچ شنیدی که می‌گن چشم ها نمی‌تونن دروغ بگن؟ حقیقت نداره! تنها قاعده‌ای که اینجا صدق می‌کنه اینه که هر چی چشم ها زیباتر باشن، دروغ های زیباتری هم می...
49.9K 10K 27
❌complete❌ #larrystylinson Harry top ژانر : پلیسی _رومنس If you want to know what's going on, read the story
35.4K 8.5K 42
[Completed] همه چی از یه کراش ساده شروع شد. جایی که هری پسرخاله‌ی خبیثِ لوییه و می‌خواد بهش کمک کنه تا به کراشش برسه اما چی می‌شه اگه این وسط به جای...
40.7K 7.3K 21
[Complete] هری انتظار نداشت که دبیرستان آسون باشه. خواهرش براش یه‌عالمه داستان تعریف کرده بود و هری میدونست که قراره توی یه جهنمِ چهارساله باشه. ول...