جما روز بعد تولد هری با یه سری خبرای ناخوشایند رسید .
لویی با یه وزن گرم روی سمت چپ بدنش و یه نرمی که مثل ابرها بود روی سمت راستش بلند شد .
آروم چشمهاشو باز کرد و صحنهی هری که به زیبایی روش خوابیده بود ، بین پاهاش همونطور که شب قبل خوابشون برده بود ، رو دید .
دستاش دور شونههای هری حلقه شده بودن در حالیکه مال هری دور کمرش حلقه شده بودن . صورت هری توی گردنش فرو رفته بود و میتونست نفسهای گرم و ثابتی که میکشید رو حس کنه .
لویی هری رو دقیق بررسی کرد ، چشماش صورت و بدن پسر بزرگتر رو جستوجو میکردن . چشمای لویی روی پشت هری جایی که بالهاش به پوست لختش وصل بود نشست . لویی انگشتاشو روی پوست قرینش کشید . زبر و در عین حال مثل لاستیک بود .
اون بعد انگشتاشو بالای نوک بالهای هری کشید . انگشتاش بزحمت لمس میکردن . فقط روی سطح پرهای سیاه نقل مکان کرد .
بالها به خاطر لمس لویی لرزیدن انگار ذهن خودشونو داشتن .
لویی به خاطر منظرهی روبروش میخکوب شده بود دست راستشو بالا برد و بال بزرگ سیاه رو نوازش کرد ، با عشق پرهاشو توی دستش میگرفت .
هری توی خوابش تکون خورد ؛ دستاشو دور کمر لویی محکم کرد و آه کشید ، که به نظر لویی ، از روی خرسندی بود .
لویی همینطور بالهای هری رو نوازش کرد ، از گرما و نرمیش کیف میکرد . هری با احساس نوازش شدن بالهاش توسط لویی بیدار شد و حس سعادت خالص داشت .
توی اون لحظه اون فکر کرد که میتونست تا ابد مثل اون بمونه . چشماشو بسته نگه داشت و تظاهر کرد خوابه تا لویی برای فقط یکم دیگه ادامه بده .
طرفای نیم ساعت بعد هری تصمیم گرفت تکون بخوره و ' بیدار شه ' .
لویی به پسر زیبا که روش خوابیده بود نگاه کرد ، نوازش های آهستهی دستش روی پرها رو متوقف نکرد . اون لبخند زد وقتی هری چشماشو باز کرد .
" صبح بخیر " اون زمزمه کرد ، احساس کرد هرچیز بلندتری میتونست اتمسفر تنبل صبحگاهی رو بشکونه .
هری لبخند زد و یه ' صبح بخیر' آروم با صدای عمیق و خشدار صبحگاهیاش گفت که لویی اوه خیلی زیاد عاشقش بود .
هری جابجا شد تا جایی که روی آرنجاش خم شده بود درحالیکه هنوز دستاش دور لویی بود طوریکه سرش بالای مال لویی بود .
لویی با خوشحالی به هری لبخند زد و سرشو بالا برد تا یه بوسهی کوتاه روی لباش بذاره . هری با یه بوسهی کوتاه راضی نشد ، بنابرین سرشو پایین آورد و یه بوسهی عمیق ، آروم و تنبل رو شروع کرد .
بوسه بالا گرفت تا هری کمکم لویی رو با دو انگشت باز کرد ، بعد آروم ولی عمیق درون لویی ضربه زد تا لویی بدون لمس اومد و هری از منظرهی اومدن لویی ، خودشو تو لویی خالی کرد . بعد از سکسهایز تنبل و صبحگاهیشون لویی شروع کرد به ریز خندیدن .
احساسش توی سینش جوشید همراه با قلبش که انگار قرار بود بترکه .
هری فقط با علاقه و گیجی بهش خیره شد . خندههای ریز لویی تموم شد و یه آه خوشحال و راضی کشید .
هری به موقعیت قبل از سکسشون برگشت ، به چسبناکی اهمیت نداد و تو گردن لویی لبخند زد .
" چرا میخندی؟ " اون پرسید .
یه مکث پرمعنی بود قبل از اینکه لویی تصمیم گرفت جواب بده .
" من خیلی خوشحالم " اون در جواب زمزمه کرد و یه آه خوشحال دیگه کشید .
" میشه یه دوش بگیریم؟ چسبی شدم "
" حتماً "
اونا با هم یه دوش گرفتن . به همراه ریز خندیدن های از روی خوشحالیِ لویی چون باسنش درد میکرد اون فقط دلیل خوشحالیشو بهش یادآوری میکرد .
بعد از دوش گرفتن و خلاص شدن از شر کام خشک شدهی روی بدناشون ، رفتن طبقهی پایین تا صبحونه بخورن .
زحمت لباس پوشیدن به خودشون ندادن ، ازونجایی که هیچکس تو خونه نبود ، و اونا از پن کیک کنار بوسه های عاشقانه لذت بردن .
بعد از صبحونه تصمیم گرفتن توی باغچه قدم بزنن . خورشید توی آسمون بود و یه نسیم میوزید . بوی گلهای زیبای زیادی رو در باغچه حمل میکرد .
لویی فک کرد روزش نمیتونست بیشتر از این پرفکت باشه و هری دقیقاً به همون فک میکرد . با دستای تو هم قفل شده و لبخند رو لباشون توی باغچه میگشتن وقتی صدای به هم خوردن بال از دور شنیدن .
یه پرنده نبود ، نه ، از پرنده خیلی دور بود چون صدای به هم خوردن دقیقاً همونی بود که بالهای هری موقع پروازکردن در میاورد .
لویی با کنجکاوی به آسمون نگاه کرد ، بعد به هری نگاه کرد که یه لبخند خیلی پهن روی صورتش داشت . تابلو بود که میدونست صدا چی بود ، ولی لویی گیج شده بود .
ناگهانی بود و باعث لویی محکم بازوی هری رو بچسبه . یه شخص درست روبروشون با یه ضربهی بلند فرود اومد . وقتی شخص از حالت زانوزدهاش دراومد ، لویی دید که یه زن جوون خیلی خوشگل بود . اون موهای خیلی بلند موجدار داشت ، چشمای زیبای سبز و یه ترکیب چهرهی شبیه مال هری داشت . با یه پیراهن سفید که پایینش نخ نما شده بود و پشتش بریده شده بود تا به بالهای بزرگ سیاه با راههای سفیدش جا بده ، تزیین شده بود .
" برادر کوچولو خوبه میبینمت"
اون شمرده حرف زد، یه لبخند کوچک راهشو به سمت صورت خالیش باز کرد .
" جما ! اینجا چیکار میکنی ؟" هری با خوشحالی پرسید .
لویی هنوز گیج شده بود . و ' برادر کوچولو ' ؟
شباهت ها رو توضیح میده لویی با خودش فک کرد
" هرچی سر وقتش برادر . خیلی بزرگ شدی ! الان چند سالته ؟" جما پرسید .
" یه مدتی شده . از دیروز ۲۰ سالمه " هری با افتخار جواب داد . لویی تا حالا ندیده بود هری با کسی غیر از خودش انقدر راحت باشه .
" خیله خب پس ، تولدت مبارک ! برای کادو نیاوردنم عذر میخوام . پس این جوون پیشت کیه ؟ حدس میزنم پارتنرته ؟"
جما با لبخند پرسید و برای برادرش خوشحال بود ، برخلاف خبرایی که با خودش آورده بود .
اون موقع صورت هری روشن شد .
" بله این لوییه ! اون دوست پسرمه . لویی این خواهر بزرگترم جمائه " هری معرفی کرد .
" سلام ، از آشناییت خوشبختم " لویی با یه لبخند با نزاکت گفت . با خودش فکر کرد چرا هری هیچوقت به اینکه یه خانوادهی دیگه داره اشاره نکرده بود ، ولی تصمیم گرفت الان بهترین زمان برای پزسیدنش نبود .
" منم همینطور لویی " جما هم با ادب پاسخ داد . بعد سمت هری برگشت .
" هری باید یه چیزی بهت بگم و بهت چند روزی فرصت میدم که تصمیمتو بگیری . ولی باید گوش بدی باشه ؟" جما با آرامش پرسید .
" حتما . چیه ؟" هری جواب داد . دست لویی رو توی دست خودش از نگرانی محکمتر گرفت .
" مامان میخواد چند روزی بیای خونه " اون شروع کرد . اوه خب هری فک نمیکرد چیزی که میخاست بپرسه انقدر سخت میشد .
" اون مریضه و یه روز از این روزا میتونه از پیش ما بره ، بنابرین امیدوار بود تو بتونی بری ببینیش چون اون خیلی ضعیفه که به دیدن تو بیاد "
هری از غافلگیری سکوت کرد . اون فقط چند بار اون زن رو دیده بود ولی اون خیلی براش خاص بود
لویی هم همین فکرو میکرد . برای مادر هری احساس تاسف میکرد و ناراحت نمیشد اگه هری میخواست به دیدنش بره ، اون کاملاً درک میکرد .
" هری تو باید بری " لویی به نرمی گفت . هردوی جما و هری با غافلگیری به لویی نگاه کردن .
" آمم .. آره ، باشه میرم . ولی فردا میریم اگه اشکالی نداره" هری با تردید گفت .
" حتماً " جما جواب داد . هری با یه لبخند کوچیک به لویی نگاه کرد و لویی لبخندشو برگردوند .
" خب میتونم اتاق مهمونو بهت نشون بدم ؟ میتونیم بعداً یه شام خوب با بابام بخوریم"
جما لبخند زد ، سرشو تکون داد و هری و لویی رو تا خونه دنبال کرد .
وقتی هری مطمئن شد اون هرچی لازم داره پیششه اون و لویی به اتاقش برگشتن .
" چرا بهم نگفتی یه خواهر داری ، و یه مادر ؟" لویی با آرامش پرسید . اون ناراحت بود که هری بهش نگفته بود .
" متاسفم . نمیدونم . اونا فقط یه بار تو چند سال سر میزدن واقعاً متاسفم نمیدونم چرا بهت نگفتم . گمونم از ذهنم پرید و من هیچوقت واقعاً دربارش فک نکردم " هری با سراسیمگی گفت .
لویی صورت هری رو توی دستای ریزه میزش گرفت و ریز خندید .
" آروم بگیر لاو " اون گفت و گونشو نوازش کرد
" اشکال نداره . فقط یکم ناراحتم که بهم نگفتی همین "
هری آه کشید . دستاشو دور کمر لویی حلقه کرد تا بغلش کنه . لویی دستاشو دور گردن هری حلقه کرد و به نرمی بالهای هری رو نوازش کرد ، میدونست که آرومش میکرد و احساس کرد اونا دور جفتشون حلقه شدن ، به بغلشون ملحق شدن .
" چرا گفتی باید برم ، بلافاصله ؟" هری زمزمه کرد . صورتشو بیشتر به گردن لویی فشار داد .
" چون من درک میکنم . اون مامانته هری . باید قبل از اینکه بره تا جایی که میتونی ببینیش . میدونم تو هم همینو میگفتی " لویی هم زمزمه کرد ، همچنان بالهای هری رو ناز میکرد .
" و به علاوه ، من میتونم چند روز بدون تو دووم بیارم . باشه؟ من کاملاً ناتوان نیستم " اون شوخی کرد . هری نخودی خندید .
" خیله خب ، ولی فقط واسه چهار پنج روز . بعد برمیگردم و با بوس و کادِل خفهات میکنم " هری با خنده جواب داد . لویی رو محکمتر فشار داد و گردنشو بوسید . لویی به حرف هری ریز خندید .
" به نظر من خوبه " لویی به نرمی گفت
" بیا بریم شام باشه ؟ یه جورایی گشنمه "
" آره لاو بریم " هری جواب داد، لویی رو ول کرد و سمت آشپزخونه هدایتش کرد .
صبح روز بعد خداحافظی ها با اشک بودن ولی هیچ چیز هیستریکی نبود . هری فقط قرار بود واسه چند روز بره .
بنابرین لویی ایستاد و به آسمون نگاه کرد ، جایی که هری داشت چند دقیقهی بعد با جما میرفت .
اشک از گونههاش پایین میومد .
فحش به من آزاد ✋
اشکال نداره گمونم همتون انگلیسیشو تموم کردین .
Yamna🏳️🌈