Wings (l.s Mpreg) [persian tr...

By ff_translation

78K 11.3K 3.7K

[Completed] هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد. اون همه چیز و همه... More

توضیحات
Prologue
Harry
A Walk Through the Garden
Some of the Best and Some of the Worst
Beaten and Bruised, Black and Blue
Night Terrors and Gentle Touches
Three Days and Pancakes for Breakfast
Wine and Dine
Lady and the Tramp Style
Nerves and Birthdays
Sweet Touches and Bad News
Happy Surprises
Birthdays
Year Two
Third Time is Not Always the Charm
New Starts and Answers
London Bound
Home and Forgiveness?
Not A Dream
Epilogue

They Seem to be Functioning On Three's

3.1K 561 121
By ff_translation


لویی و هری چند روز بعد رو توی تخت گذروندن تا به لویی اجازه‌ی ریکاوری بدن . اونا از سیر تا پیاز حرف زده بودن .

نه لویی و نه هری تا حالا توی عمرشون انقدر خوشحال نبودن ، فقط با کنار هم بودن .

لویی فهیمد که هری توی مدرسه وقتی بچه بوده رها شده بوده . اون احساس بدی بهش دست داد ولی هری بهش اطمینان داد که اون کاملاً خوشحال بود و اینکه لیام بهترین پدری بود که اون میتونست بخواد .

اون اینو رو هم فهمید که هری یه مادر داشت ، دنیل، زن لیام ، ولی اون فوت کرد وقتی هری هنوز یه بچه بود . ظاهراً دنیل یه زن خیلی زیبا با یه قلب خیلی مهربون بود و هری خیلی ازش یاد گرفته بود .

در مقابل ، هری درباره‌ی خانواده‌ی لویی فهمید . لویی چهار‌ تا خواهر، و مادر و پدرشو داره . اون اصالتاً اهل دانکستر بود و دلیلی که توی مدرسه بود ، این بود که پدر و مادرش دوست نداشتن یه پسرِ گی داشته باشن ، بنابرین به جای بیرون انداختنش- اونا انقدر هم بی قلب نبودن- اونا اونو به مدرسه‌ی شبانه‌روزی فرستادن .

هری قرار نبود هیچوقت قبولش کنه اما یکم سرش گیج رفت وقتی شنید لویی گی‌ه .

روز سوم --- به نظر میاد روی سه ها میچرخن--- اونا با بی‌میلی لویی دوباره به مدرسه رفتن .

لویی نمیخواست با جک‌های منفور و هرزه‌های تر و تمیز که توی راهروها جمع میشدن و سعی میکردن خودشونو به هری بندازن، دست و پنجه نرم کنه .

وقتی اول مدرسه شدن زمزمه‌های بدنام شروع شدن و همه خیره شدن . هری کنار لویی راه رفت ، سرشو بالا نگه داشته بود و متوجه هیچ‌کس نمیشد ‌، در حالیکه لویی سرشو پایین نگه داشته بود و احساس میکرد قراره گریه کنه .

هری احتمالاً متوجه شد، چون دستش دور کمر لویی رفت و پسر رو به شکم لختش فشار داد . لویی قرمز شد و به هری نگاه کرد . هری هم در جواب به لویی نگاه کرد و لبخند زد ، دستشو بالا برد و چونه‌ی لویی رو نوازش کرد . لویی لبخند زد و ریز خندید و به راه رفتنش توی راهروی زمزمه ها به سمت لاکرش ادامه داد .

لویی روز اول برگشت به مدرسه و چند روز بعدش رو همه رو با هری کنارش نجات پیدا کرد . زمزمه ها تموم شدن و لویی دیگه چشم‌غره های مرگبار یا توهینی دریافت نمیکرد .

هری آخر به لویی با درساش کمک کرد و این خیلی برای پسر بالدار سرگرم‌کننده تر از پرسه زدن توی محوطه‌ای بود که از قبل حفظ بود . اون خوشحال بود و بالاخره احساس میکرد کسی بهش نیاز داره ، و اون عاشق این بود .

تو چند هفته‌ی بعد هردوی پسرا به هم نزدیکتر شدن ، اونا به قدم زدناشون با هم ادامه دادن ، و لویی دوباره به خوابگاه‌ها برگشت بعد از اینکه به هری اطمینان داد اگه هر اتفاقی افتاد، هری اولین کسی بود که خبردار میشد .

بنابرین سنت راه رفتن توی باغچه و برگشتن به خوابگاه جایی که لویی یه بوسه‌ی ملایم روی گونه‌ی هری میذاشت ، و هری با یه خماری از خوشحالی به خونه میرفت و لویی هم با همون حال  تو اتاقش میرفت ، ادامه پیدا کرد .

یه شب خاص هری دیگه نمیتونست تصور اینکه لویی مال اون نباشه رو تحمل کنه . بنابرین اونو به یه قرار دعوت کرد .

یه عصر قشنگ پاییزیِ دیگه بود . بنابرین خورشید زودتر غروب کرده بود و ماه بالای آسمون بود و به باغچه‌شون یه درخشش آسمانی میداد .

لویی و هری داشتن کنار هم توی سکوت راحت و نورمالشون راه میرفتن که هری تصمیم گرفت حرف بزنه .

" لویی ؟"

" همم " لویی در حالیکه به زمین خیره بود و دستاش پشت سرش قفل شده بودن جواب داد . و یه قدم کوچولو رو جا گذاشت .

" میتونم یه چیزی ازت بپرسم ؟" هری با نگرانی پرسید . اونا تازه به خوابگاه رسیده بودن بنابرین برای هری یا حالا یا هرگز بود .

" خب همین الانشم پرسیدی ولی آره " لویی گفت و آروم خندید . لبخند روی صورت لویی کاری کرد هری تقریباً چیزی که میخواست بپرسه رو یادش بره . تقریباً .

" آاااام ... دوست داری فردا شب با من سر یه قرار بیای ؟" اون با نگرانی پرسید .

لویی از ناباوری به خاطر چیزی که الان شنیده بود خشکش زد . چشماش گشاد شده بودن و مات و مبهوت به هری نگاه میکرد .

" درسته . فراموشش کن . من فقط .."

" نه ! م ...منظورم اینه که آره ! آره ! خیلی خیلی دوست دارم با تو سر یه قرار برم هری " لویی حرفشو قطع کرد و یه لبخند بزرگ راهشو به صورتش پیدا کرد . اون بوسه ای روی گونه‌ی هری گذاشت و به خوابگاه‌ها رفت .

هری برای چند دقیقه روی پله های خوابگاه ایستاد و مثل یه دیوونه با خودش لبخند زد .

آره . خیلی خوشحال بود که اونکارو انجام داد .

حمایتا بسیار کمه دوستان . کامنتا و ووتا کمن و بازدید هم همینطور . لطفاً درستش کنین . ممنون ‌.

×Yamna×🏳️‍🌈

Continue Reading

You'll Also Like

162 51 7
داستایفسکی گفت: زیاد در خاطرات دیگران کنجکاوی نکنید، در خاطرات هر شخص چیزهایی وجود دارد که حتی می‌ترسد آن خاطرات را برای خود آشکار سازد اما شخصی که ن...
31.6K 4K 12
[complete] - الهه ماه برای همه جفت خاصی رو تعیین کرده و کیم تهیونگ تمام عمرش رو وقف پیدا کردن جفتش کرد؛ درست زمانی که از پیدا شدنش ناامید شده بود اون...
167K 18.7K 64
ز, ليام من ميترسم اونا مي خوان منو اعدا.... ل, هييشش هيچکس تا وقتي من اينجام جرعت نميکنه نزديکت شه تخس کوچولوم .کافيه دستشون بهت بخوره تا کاري کنم از...
9.1K 1.8K 7
اهمیتی نداشت که فردا مردم ، جنازش‌ رو روی ‌قبر‌ پیدا کنن و ‌بگن: " پسر بیچاره ... روی سنگ قبر شوهرش یخ زده . " - COMPLETED -