Hurricane{Z.M}

By zayniction

17.4K 2.5K 342

احساس کردم چشماش داره بین ما می چرخه. ـ یک این جا هیچ کس به هیچ وجه رابطه ی جنسی نخواهد داشت.برام هیچ فرقی نم... More

chapter2
chapter3
chaptrer4
chapter5
chapter6
chapter7
chapter8
chapter9
chapter10
chapter11
chapter12
chapter13
chapter14
chapter15
chapter16
chapter17
chapter18
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter22
chapter 23
chapter24
chapter25
chapter26
chapter27
not an update
chapter 28
chapter29
chapter30
characters
chapter31
chapter32
chapter33
chapter34
&&&

chapter1

1.4K 108 15
By zayniction

دیدن ی صندلیه خالی تو اتوبوس شلوغ وقتی 2تا چمدون گنده دستته شاید بتونه جز 10تا حس اول لذت بخش دنیا باشه.اونم وقتی که هر کدومو دستت گرفتی و داری مثل اردک از بین مسافرایی رد میشی که دائم دارن به خاطر این که چمدونت بهشون خورده بهت چشم غره میرن.همین که روی صندلی نشستم تازه فهمیدم چرا هیچ کس دیگه ای حاضر نمیشه روش بشینه.کنار من ی زن تقریبا 30 ساله با موهای قرمز کوتاه و آشفته و صورت کک و مکی و چشمای ریز نشسته بود که از طرز لباس پوشیدنش معلومه عجله داشته.منظورم اینه که آخه که ی شال راه راه سیاه سفید رو با ی پیرهن بنفش چروک و ی شلوارسبز می پوشه؟ولی این مشکل اصلی نبود،مشکل اصلی اون دختربچه ی دماغویی بود که بغل او زن بود.یا بچه ی خودش نبود یا به باباش رفته بود چون فقط چشمای ریزش شبیه اون زن بود و صورت ضریف تری داشت و به طرزباور نکردنی پیش فعال بود.جوری رفتار میکرد که انگار توی ی ماهیتابه دارن سرخش می کنن مدام دست و پاشو تکون می داد و آروم نمی گرفت.و هر چند لحظه ی بار پاشو به من می زد.مامانش_اگه واقعا مامانش باشه_با ی زبونی که فک می کنم آسیایی بود سعی می کرد آرومش کنه.مسافرا یا واقعا اعصابشون از دستش خورد نمی شد یا شایدم به روی خودشون نمی آوردن چون همه انگار مشغول کار خودشون بودن و هیچ کس اهمیتی نمی داد.حتما اگه بابام اینجا بود براش ی سری شکلک مسخره در میاورد.یادم افتاد باید بهش زنگ بزنم اما همین که شرایطمو بررسی کردم فک کردم عاقلانه تره بعدا این کار رو بکنم.من خودمو جمع و جور کرده بودم تا از دست رس بچه دور باشم،چمدونامو به زور کنار صندلیم نگه داشته بودم تا با هر دست انداز به این ور اون ور پرت نشه.چرا باید انقدر احمق باشم؟کی پولاشو ته چمدونش می ذاره؟اونم چمدونی که از کتابای مختلف تا عکس تولد 7 سالگیشو توش گذاشته؟که بعد مجبور شه سوار اتوبوس شه چون تو کیف دستیش فقط کارت اعتباری و کارت اتوبوس هست؟همون لحظه با حس کردن اینکه یه مایع گرم سمت راست هیکلمو خیس کرد از فکر در اومدم و با وحشت به بچه نگاه کردم از ی طرف از این که روم جیش نکرده خوشال شدم از ی طرف بوی شیری که روم ریخته بود داشت خفم میکرد.مامانش با همون زبون ی سری چیزا تند تند گفت که احتمالا عذر خواهی بود و با قیافه ی بر افروخته از شرم بهم ی دستمال داد.اگه فک می کردم اوضاعش به اندازه ی من اسف بار نیست سرش غر میزدم ولی در هر حال که نمی فهمید چی میگم پس فقط ازش دستمال رو گرفتم و سعی کردم حداقل صورتمو پاک کنم و در همون حال زیر لب به خودم امیدواری می دادم که دیگه تا از این اتوبوس لعنتی پیاده شم وضع از این بدتر نمیشه.

Continue Reading

You'll Also Like

33.7K 6.1K 23
White Rose | رُز سفید من به دلیل ترسی که از تو داشتم برای قوی‌تر شدن تلاش کردم و به عنوان قوی ترین امگای پک رُز سفید شناخته شدم. ولی این کافی نبود نه...
108K 12.6K 48
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
8.6K 1.1K 28
بهار خیلی نزدیک بود و عطر گل ها رو به همراه داشت ولی هنوز هم هوا سرد بود.. گویی زمستان‌ سئول تمومی نداشت و یا شاید این قلب خودش بود که یخ زده بود! 𝗚...
126K 41.6K 71
- گریه کردی؟ نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانه‌ی سئول زیر سرمه‌ایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه...