the challenge [persian transl...

By bahar_styles_

28.9K 4K 799

چیکار میکنی اگه خودت رو توی یه بازی پیدا کنی؟ ولی نه هر بازی ای... یه بازی از عشق. و، نمیتونی کدوم یکی رو انت... More

قسمت اول | دختر جدید
قسمت دوم | دو برادر
قسمت سوم | دوست یا فقط شریک؟
قسمت چهارم | چالش آغاز میشود
قسمت پنجم | هری عوض میشه؟
قسمت ششم | ساده نیستم
قسمت هفتم | یه قرار نه
قسمت هشتم | یک روز با هز
قسمت نهم / بهترین دوست
قسمت دهم / حقیقت
قسمت یازدهم / تصمیمات
قسمت دوازدهم / قرار
قسمت سیزدهم / دوست دختر
قسمت چهاردهم / یک روز با مارسل
قسمت پانزدهم / مهمونی
قسمت شانزدهم / مست
قسمت هفدهم / من رو ببخش
قسمت هجدهم / برادران استایلز
قسمت نوزدهم / اون شب
قسمت بیستم / یاد آوری
قسمت بیست و یکم / دوست دختر مارسل
قسمت بیست و دوم / سومین نفر
قسمت بیست و سوم / اعتراف
قسمت بیست و چهارم / ناپدید
قسمت بیست و ششم / صحبت ها و اجازه ها
قسمت بیست و هفتم / بازی در کار نیست
قسمت بیست و هشتم / روز خوش شانسی نیست
قسمت بیست و نهم / تموم نشده
قسمت سی ام / چیزی که میخوام
قسمت سی و یکم / پایان های خوش ]قسمت آخر[

قسمت بیست و پنجم / اون خوبه

533 78 21
By bahar_styles_

داستان از نگاه کتی

"کتی، کتی!"

امیلی داد میزد و میدوید سمتم. من داشتم وسایلمو میذاشتم تو کمدم و وقتی به امیلی نگاه کردم اون خوشحال بود. اممم.. دارم فکر میکنم که باز چه فاجعه ای اتفاق افتاده و من ازش بی خبرم.

"نفس بکش. چه خبره؟"

بهش خندیدم و اون با انگشتش به پشت سرم اشاره کرد. من نه چرخیدم نه تکون خوردم فقط بهش نگاه کردم انگار که دیوونست.

"چی؟"

امیلی مثل بچه ها چشماشو چرخوند.

"پشت سرتو ببین!"

آه کشیدم و برگشتم.. نمیتونستم به چشمام اعتماد کنم.

هری بود.

چشمام گرد شدن و بهش نگاه کردم. اون بالاخره خودشو نشون داد. ولی کجا بوده؟ اون خیلی.. خوب بنظر میرسه. هری به مردم لبخند زد و رفت سمت کمدش. چشماش برای یه ثانیه منو دید، ولی من زود برگشتم و با ترس به امیلی نگاه کردم.

"چرا اینقدر ترسیدی؟ کتی تو بهش گفتی و الان همه چیز خوبه. منظورم اینه نمیتونی صورتشو ببینی؟ من مطمئنم که اون تو رو بخشیده، چون خودشم همین کارو کرده بود."

سرمو تکون دادم. همه چی دور از خوبه. ولی هریم همین کارو کرده بوده و من مطمئنم اونم حسش مثل منه چون اونم مست بوده.

"هی کتی، هی امیلی!"

صدای عمیقش رو از پشت سرم شنیدم و البته که هریه و نیازی به حدس زدن نیست. به امیلی نگاهی با همون حالتی که چند دقیقه پیش بهش انداخته بودم انداختم، با چشمای گرد و اون بهم پوزخند زد.

"هی هری، اوه من باید برم آوریل رو ملاقات کنم."

"تو کسی رو به اسم آوریل نمیشناسی."

به امیلی یه نگاه خشن انداختم. اونم قبل از اینکه ما رو ترک کنه چشمک زد. آروم چرخیدم و به هری لبخند زدم. فکر میکردم با یه اخم روبرو میشم اما اونم لبخند زد. در واقع نمیتونم بگم لبخندش الکیه یا نه. من الان واقعا گیج و عصبی شدم و نمیدونم چرا.

"هی هری."

اون یهکلمه هم حرف نزد و فقط بهم نگاه میکرد. واقعا احساس گناه و شکستن میکنم. اونم همین حس رو داره؟

"تودیروز اصلا خودتو نشون ندادی. من، امیلی و مارسل نگران شدیم."

اون اخم کرد وقتی شنید من گفتم مارسل.

"آه.. آ-آره. داشتم تلاش میکردم همه چیو بفهمم. فقط نیاز داشتم تنها باشم و فکر کنم."

سرشو تکون داد. ولی کجا بودی هری؟

"درباره ی؟"

ازش پرسیدم و اون سرشو انداخت پایین.

"خودمون."

احساس میکنم داره میاد. فقط صبر کن کتی و حرف اون تو رو نابود میکنه.

"و؟"

"من فکر میکنم ما باید به هم بزنیم که خوب شه، و دوست معمولی بمونیم."

بیا. حرفش انگار منو زد. به پایین نگاه کردم و میدونستم این موضوع سر میرسه. میدونم که مارسل و هری رو دوست دارم. چیزی که عجیبه، چون تو هیچوقت فکر نمیکنی یا حتی به زبون نمیاری که دو نفر رو دوست داری. ولی این چیزیه که من حس میکنم. من جفتشونو میخوام و البته که نمیتونم. میدونم کاری که کردم یه اشتباه بوده.

ولی این دقیقا همون حسیه که زمانیکه مارسلو برای بار دوم بوسیدم داشتم. خیلی گیج کننده ست. و چیزی که بیشتر گیجم میکنه اینه که من خودم میخواستم مارسلو ببوسم وقتی تو خونه درختی بودیم.

" آ-آره. امیدوارم موفق باشی."

بالا رو نگاه کردم و با آخرین توانم داشتم با اشکایی که آماده بودن مبارزه میکردم. "اممم.. همچنین امیدوارم که منو ببخشی."

و هری دوباره سرشو تکون داد و گفت

"میبخشم. منظورم اینه منم این کارو قبلا انجام دادم، و این اولین بارت بود که مست کرده بودی."

یکم لبخند زدم. حداقل اون منو بخشیده و ما الان دوستیم. ولی شاید نه به اون اندازه ای که قبلا بودیم.

"ولی.. تو منو بخشیدی؟"

هری پرسید و من سرمو تکون دادم. لبخند زد و منو کشید تو بغلش. منم محکم بغلش کردم و الان کاملا احساس خالی بودن میکنم. به صورت لعنتی گیج شدم و باید احساساتمو بفهمم.

خب، چه احساساتی؟ برای هری یا مارسل؟ الان نمیتونم با هری باشم. شاید اصلا عاشقش نبودم؟ شاید فقط داشتم کمکش میکردم؟ هه، دروغ خوبیه. انکار کردن و دروغ گفتن رو ادامه بده کتی. ولی بعد بیشتر توی مشکلات و دروغ ها میوفتی.

اومدم عقب. به چشمای زیباش- منظورم.. چشمای سبزش نگاه کردم. باید خودمو متوقف کنم چون الان دوستشم. به چشماش نگاه نمیکنم. رفتم سمت لبخندش، وای اون چال های با نمک- بسه کتی. دوباره رفتم بهش نگاه کنم و اون مستقیم داشت به چشمام نگاه میکرد بعد نگاهش افتاد به پشت سرم. چرخیدم و مارسلو دیدم. اون نگران بود ولی من بهش لبخند زدم.

"هی مارسل. متاسفم دیروز توی مود نبودم."

امروز روز شوک داری برای من بود. این راجب چیزی که دیروز بینشون اتفاق افتاد و من نمیدونم چی بود نیست، بلکه هری داره با مارسل صحبت میکنه!

تکرار میکنم.

هری داره با مارسل حرف میزنه.

و بهش نگاهای خیره نمیندازه. حالش خوبه؟

برگشتم و هری داشت لبخند میزد. و من یه لبخند زیبا و مهربون دیدم.

"ه-همه چی.. خوبه؟" مارسلم شوکه شده بود. "امروز حالت خوبه؟"

مارسل از هری پرسید و من یه ذره برگشتم تا به جفتشون نگاه کنم. هری پیش خودش خندید و شونه هاشو بالا انداخت. به مارسل که نگران شده بود نگاه کردم و هری خندید.

"من خوبم. هر چند بنظر میرسه شما دو تا نیستید. به هر حال.. من باید برم. بعدا میبینمتون بچه ها."

هری خیلی خوب بود. مثل اینکه.. حتی یه ذره هم نشکسته. این.. چیز خوبیه؟ نمیدونم ولی اون تا الان اینجوری نبوده. من فکر میکردم اون با همون حالت قدیمیش برمیگرده چون فکر میکنه منم مثل امی هستم. دختری که اونو عوض کرد و من هرگز ندیدمش. ولی اصلا ازش خوشم نمیاد. و.. توی مهمونی کاملا مثل اون بودم.

اوق، فکر میکنم ما باید هممون اون شب لعنتی رو فراموش کنیم. اون تمام زندگیه منو عوض- صبر کن، زندگیه همه ی ما رو عوض کرد.

"کتی، خب..؟"

از فکر اومدم بیرون و اخم کردم. از این متنفرم وقتی مردم دارن باهام حرف میزنن و من تو فکرم و صداشونو نمیشنوم. مارسل اخم کرد و من آه کشیدم.

"ببخشید داشتم فکر میکردم. چیزی گفتی؟"

آه کشید

"گفتم، هری چی بهت گفت؟"

"ما بهم زدیم که بهتر بشه ولی هنوز با هم دوستیم."

اون با اخم سرشو تکون داد.

"متاسفم."

"نباش. تقصیر تو نیست. فقط.. بیا راجبش حرف نزنیم و فراموشش کن. گذشته و همه چیزش رو فراموش کن."

لبخند زدم و مارسل سرشو تکون داد. ما نباید نگران باشیم. منظورم اینه که.. هری الان خوبه. درسته؟

**

"واسه هری نگرانم. اون خیلی خوبه و باهام حرف میزنه حتی بعد از کاری که کردیم."

"مارسل آروم باش. این چیز خوبیه! و من گفتم ما باید گذشته و اتفاقایی که افتاد رو فراموش کنیم. میخوای اون دوباره بشکنه، مشروب بخوره و هرروز با دخترا قرار بذاره درست مثل گذشته؟"

مارسل سرشو به نشونه ی منفی تکون داد.

"خوبه، پس دیگه این موضوعو نگو. اون هنوز همون هریه که من باهاش قرار میذاشتم. ولی.. بهترش."

یه ماه از بهم زدنمون میگذره و هری خوبه. نه، بهتر از خوبه. و خداروشکر دوباره به اون شخصیت قبلیش برنگشته.

"صبر کن، نکنه بهم زدن من با اون باعث شده اینطوری بشه؟"

مارسل شونه هاشو بالا انداخت.

"کتی.. هری خوبه؟"

ناله کردم و امیلی با گیجی بهم نگاه کرد. ادامه داد

"حال کتی خوبه؟"

امیلی ابروهاشو برای من و مارسل بالا انداخت.

"خب وقتی من ناراحت بودم، شما هرروز این سوالو ازم میپرسیدید. و حالا دوباره دارین همونو میپرسید؟"

"نچ. ایندفعه فرق داره. ایندفعه راجب هریه."

آه کشیدم. دوستای هری یعنی نایل، زین و لیام اومدن و میخواستن همون سوالی رو بپرسن که یه ماهه دارن ازم میپرسنش. ولی قبل از اینکه اونا چیزی بگن من حرف زدم.

"بچه ها، ولش کنین این قضیه رو باشه! هری خوبه. و اینکه چرا از من میپرسید؟ هر روز. و فقطم من؟!"

"راحته،"

لیام گفت.

"چون تو دوست دخترش-"

حرف نایلو قطع کردم.

"دوست دختر سابقش، لطفا."

"و تو هری رو یکم بیشتر از ما میشناسی."

زین گفت و بقیه سر تکون دادن.

"من اونو فقط برای یه مدت میشناختم. پس برید از برادرش که اونو بهتر از خودش میشناسه بپرسید. اوه چرا؟ چون اونا دو قلو هستن!"

صدامو توی قسمت آخر جمله م بلند کردم و اونا همشون آه کشیدن. زنگ خورد. خوبه، زنگ منو نجات داد.

با سرعت به سمت کلاس بعدیم رفتم. انگلیسی. وقتی درو باز کردم هری رو دیدم که داشت با یه دختر بلوند حرف می زد. توجه نکردم اون کیه. اوه، اون الکسه. اون با شیرین و خوبه ولی ما اصلا با هم حرف نزدیم. فکر کنم فقط یه بار.

جفتشون داشتن میخندیدن و حرف زدنو ادامه دادن. رفتم سمتشون و هری داشت مینشست روی نمیکت. رفتم روبروشون ایستادم ولی اونا متوجهم نشدن. سرفه کردم و الان متوجه شدن. واقعا؟

"اوه هی، فراموش کرده بودم که امروز با هم زبان داریم."

چشمامو چرخوندم. بله درسته. برای یه ماه و تو فراموش کردی؟

"واقعا؟ شایدم صندلیمو فراموش کردی. همچنین جایی که میشینم."

هری با لبخند ابروهاشو داد بالا. ادامه دادم

"اون صندلیه منه که روش نشستی."

اون با دهنش اوه رو زمزمه کرد و بلند شد.

"هی کتی. نمیدونستم ما تو یه کلاسیم."

چرا؟ نکنه من برای همه نامرئی هستم یا روح؟ یه لبخند الکی زدم.

"اوه واقعا؟ منظورم اینه تو با ما ته کلاس میشینی. و یه بار از من خودکار خواستی. خب، فکر میکنم تو باید.. عینکی چیزی بزنی."

الکس اخم کرد. اوه پس تو جوکمو نگرفتی؟ صبر کن.. اون یه جوک نبود. چون من باهاشون بدم. هری خندید و الکس دور شد و رفت سمت صندلیش.

به هری نگاه کردم و اون قبل از اینکه بشینه چشمک زد. منم نشستم و کلاس شروع شد. معلم همینجوری صحبت میکرد و من کاری که همیشه میکردم رو انجام دادم. تو دفترم خط خطی میکردم و اون زمانی رو یادم اومد که هری هی اسممو زمزمه میکرد و برام نامه میفرستاد. و وقتی در نهایت مچمون گرفته شد، من مسخره ترین عذرخواهی موجود رو کردم.

به اون خاطرات لبخند زدم و وقتی معلم چرخید، یه یادداشت روی میزم دیدم.

گیج شدم و وقتی چرخیدم تا به هری نگاه کنم اون داشت مستقیم به تخته نگاه میکرد. بعد بهم یه نگاه کوتاه انداخت و با پوزخند چشمک زد. زود برگشتم و شنیدم هری پیش خودش خندید. اون خیلی چشمک میزنه و این هات ترین چیز ممکنه.

یادداشت رو باز کردم و چیزی که نوشته بود رو خوندم.

'یادته من با همین شیوه ی فرستادن نامه ازت درخواست قرار کردم.'

لبخند زدمو سرمو تکون دادم. فکر کنم هری متوجه شد چون یه نامه ی دیگه فرستاد. خدایا، این بهترین و بامزه ترین چیز ممکنه.

صبر کن، من الان توی سرم چی گفتم؟

' خب، عادتمون شده بود فرشته ;) '

وقتی کلمه ی فرشته  رو خوندم پروانه ها رو احساس کردم. آفرین هری. آفرین. منم براش یه چیزی نوشتم.

' اممم.. خوبه که اینو فراموش نکردی . :) '

براش فرستادم و وقتی میخواستم نامه رو بدم دستش لبخند زدم. یکم صبر کردم چون ممکن بود لو بریم. بعد هری یه نامه ی دیگه بهم داد.

' کی گفته فراموش کردم؟ ;) '

پیش خودم خندیدم و امیدوارم کسی نشنیده باشه. به معلم نگاه کردم و جوری وانمود کردم که روی چیزی که داره میگه تمرکز کردم. بعد برای هری یه یادداشت نوشتم.

اولا تو گفتی و من میگمش -اوه هی، فراموش کرده بودم با هم کلاس انگلیسی داریم-

دوما، چشمک زدن رو متوقف کن. '

میخواستم بچرخم و نامه رو بهش بدم ولی معلم یه چیزی گفت که توجهمو جلب کرد.

"خب، من میخوام برای کمتر از یک دقیقه از کلاس برم بیرون. کار احمقانه ای نکنید."

نچ، تو احمقی. معلم از کلاس رفت بیرون. منم پیش خودم خندیدم و چرخیدم. هری لبخند زد و نگاه کردن به منو ادامه داد. منم همونکارو کردم. ولی بعد من اون نگاه خیره رو شکستم و نامه رو بهش دادم، چون احساس میکردم با نگاه کردن توی چشماش گم میشم.

هری با صدای بلند خندید چون معلم انگلیسی اینجا نبود. باور کنید یا نه، من حتی اسمشم یادم نمیاد. همه ی کلاس داشتن میخندیدن و حرف میزدن. ولی بعد متوقف شدن چون معلممون برگشت. واو، خیلی سریع. هری دوباره نامه فرستاد.

'خخخخ(فکر کردم بهترین معادل haha همین بشه^_^) داشتم اذیتت میکردم و اینکه متوقف نمیکنم. اوه به هر حال، سوتین قشنگیه ;) '

چشمام گرد شدن. چی؟! پایینو نگاه کردم و لباسم تقریبا داشت نشونش میداد ولی نه خیلی. اروم ناله کردم وقتی داشتم دکمه های لباسمو میبستم. زنگ خورد و معلم آه کشید.

من با وسایلم بلند شدم و هری پشت سرم اومد. قبل از اینکه از کلاس بره بیرون تلفونشو در اورد و با یه پوزخند بهم نگاه کردم. بهش یه نگاه خشن انداختم و اون خندید و بعد دور شد.

وسایلم رو جمع کردم و گذاشتمشون توی کیفم و بعد برام پیام اومد.

From Harry:

'چت خوبی بود، خب برای بیشترش آماده شو. من شوخی نمیکردم وقتی گفتم این باید عادتمون بشه ;)xx '

منم با خنده جوابشو دادم.

'و کی گفته من داشتم شوخی میکردم؟ الانه! هاها xx '

خب، چرا من احساس میکنم اون یه چیز برنامه ریزی شده داره؟

و واقعا ما دوست شدیم؟ بهترین دوست؟

من داشتم فیلم بازی میکردم. به همه میگفتم که هری خوبه. و اون داشت تظاهر میکرد چون تو چطوری میتونی در طول یه روز خیلی خوب بشی. منظورم اینه من تقریبا ناراحتم و هنوز احساس گناه میکنم. شاید اون روزی که ما نمیدونیم هری کجا رفته، یا با کی گذرونده، عوضش کرده؟

اینا همه ی سوالایی هستن که من دارم راجبشون فکر میکنم. ولی یه کاری میکنم هری جوابشونو بده.

منظورم اینه که دوستا راز هاشون رو میگن. درسته هز؟

*****

مارسلو زیاد تو این قسمت نداشتیم و اینکه نمیدونم الان دقیقا رابطه ی کتی و مارسل چیه؟

هری و کتی هم که بهم زدن.

خب حالا نظرتون چیه؟ بنظرتون آخر داستان کتی کیو انتخاب میکنه؟

راستی واسه اون عزیزایی که میخوان نسخه ی اصلی داستانو بخونن.. دوستان داستان اصلی حذف شده و من خودمم دارم از یه منبع دیگه داستانو میخونم و ترجمه میکنم.

عجله نکنید  فقط شش قسمت دیگه مونده^_^

منم تمام تلاشمو میکنم تو این مدت زود زود ترجمه کنم و بذارم.. آخه چپترا خیلی طولانین و مسلما کار سخت تر میشه.

به هر حال ممنون از اون عشقایی که میخونن و با رای و نظر خوشحال ترم میکنن..

دوستون دارم

XOXO


Continue Reading

You'll Also Like

9.9K 1.6K 8
فروختن تنش به تک‌‌پسر نازپرورده‌ی یاکوزا، آخرین چیزی هم نبود که جونگ‌کوک فکرش رو می‌کرد! آدم‌ها توی شرایط سخت بدترین تصمیمات رو می‌گیرن و جونگ‌کوک،...
75.5K 9.4K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
2.7K 831 19
[completed] من و تو گرمای خورشید موهای خرمایی رنگت رقص پیرهنت بین خوشه های گندم‌زار منو داری به جنون میکشونی! 20200821 20201026
110K 19.7K 19
[Completed] با اطمینان بدن تهیونگ رو محکم به خودش فشرد و عطر تنشو رو نفس کشید. نباید می ذاشت تهیونگ رازشو بفهمه و ترکش کنه. آره. این هرگز قرار نبود ب...