قسمت هشتم | یک روز با هز

1.4K 167 22
                                    

داستان از نگاه کتی

"بریم؟"
هری لبخند زد و دستش رو گرفت سمتم. من با یه پوزخند از کنارش رد شدم و شنیدم که اون خندید. ولی وقتی ماشینش رو دیدم چشمام چهار تا شد.
"صبر کن, تو یه Range Rover داری؟ واااو, فقط واو! "
اون همینجوری پشت سر هم خندید و رفت تا در ماشین رو برام باز کنه.
"ممنون, آقای جنتلمن!"
هری لبخند زد.
اون رفت طرف دیگه ی ماشین و اومد داخل. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
"تو ماشین هارو میشناسی.. اومم.. جالبه. ولی من فکر میکردم تو یه دختر احمقی که هر چیزی رو که میخواد بدست میاره."
به سمتم نگاه کرد و بعد دوباره به سمت جاده برگشت. پوزخند زد و من با دهن باز نفس کشیدم. ما خندیدیم و بعد من چرخیدم تا روبروی صورتش باشم.
"باشه, من اون دختر نیستم. و بله, من ماشین هارو از بابام یاد گرفتم. اوه و... هیچ وقت فکر نمیکردم تو بتونی جوک بگی و بخندی. در نهایت, تو یه فعالیت دیگه غیر از لاس زدن داری."
اون پیش خودش خندید و سریع به من نگاه کرد, و بعد دوباره به سمت جاده چرخید. و واقعا این کار رو چند بار انجام داد
"میدونی تو متفاوتی. واقعا تو من رو عوض کردی"
من به اون طرز فکر لبخند زدم. منظورم اینه اون خیلی نسبت به من خوبه و کمکم میکنه, نه مثل وقتی که برای اولین بار دیدمش.
"خب, امیدوارم به یه آدم خوب تغییرت بدم, نه بدتر از اینی که هستی."
هری خندید و من بهش لبخند زدم. من عاشق خنده ی اونم.. یعنی اون و مارسل. جفتشون اون چال گونه ای رو که من واقعا عاشقشم رو دارن, هر وقت که لبخند میزنن یا میخندن.
"مارسل چطوره؟"
اون نیمه اخمی کرد و لبخند الکی زد
"خوبه, وقتی من اومدم اون توی اتاقش بود"
من سرم رو تکون دادم و ماشین ایستاد. ما توی یه کافه ی با نمک و کوچیک بودیم.
"رسیدیم!"
از ماشین پیاده شدیم و هری دقیقا نوشیدنی مورد علاقه ی من رو میدونست, پس بهم گفت که منتظر بمونم و خودش رفت تا نوشیدنی هامون رو بگیره. چند دقیقه بعد لبخند زنان برگشت و نوشیدنی من رو داد دستم.
"ممنون"
لبخند زدم که هری هم متقابلا لبخند زد.
"خواهش میکنم فرشته"
من با خنده سرم رو تکون دادم.
"چیه؟" (منظور هری اینه که چرا میخندی؟)
و لبخند گیجی زد
" بخاطر اون اسم بود, منظورم اینه همه منو کت صدا میزنن ولی تو تنها کسی هستی که بهم میگی فرشته."
من متنفرم که زیر بارش برم ولی واقعا عاشق این کلمه م. واقعا این رو دوست دارم که هری متفاوته, اون حتی با من رفتار متفاوتی داره.
"من نمیخوام شبیه بقیه باشم, میخوام متفاوت باشم و با تو متفاوت رفتار کنم"
وای انگار هری ذهنم رو خوند, و به افکارم گوش داد. اون لبخند زد و من به دستام نگاه کردم. صبر کن من خجالت کشیدم؟ 'چون گرمی و حرارت رو روی گونه م حس کردم. و الان از حرفیکه هری میخواد بهم بگه متنفرم.
ای, من باعث شدم کتی خجالت بکشه؟"
اون پوزخند زد, بهش نگاه کردم و جشم غره رفتم. توی فکر بودم, نمیدونم هری داره خودش رو برام خوب نشون میده یا واقعا اینجوری هست؟ منظورم اینه که من دوست ندارم دوستم الکی باشه. یا بره به طرف رابطه ی بیشتر از یه دوست بودن. من قول میدم که با هری قرار نذارم, یا گول جذابیتش رو بخورم و عاشقش بشم, یا حتی گول بازی هاش رو. درست مثل مارسل که بهم هشدار داد.
مارسل.. اون ناز ترین آدمیه که من توی کل زندگیم دیدم. اون فوق العاده, خوش قیافه و با هوشه. ما تقریبا شخصیت های یکی داریم, ولی چیزی که من بهش توجه میکنم اینه که...
"اگه من بخوام به تنهایی بدونم چی توی سرت میگذره"
من از افکارم بیرون اومدم و با یه نگاه گیج به هری خیره شدم. اونم با یه لبخند نگران نگاهم کرد, ولی من متقابلا بهش لبخندی زدم که بتونه احساس کنه حالم خوبه وقتی که دقیقا نبودم, من گیج بودم.
"میدونی, ما جفتمون شخصیت های مشابهی داریم. سخت و خشن عمل میکنیم. خنده داریم, بچه های بدی هستیم و با همدیگه لاس میزنیم"
هری گفت و پیش خودش خندید, من بهش لبخند زدم.
و این چیزی بود که بهش توجه میکردم و من رو مطمن میکرد که ما شبیه هم فکر میکنیم.
"میدونی میتونیم بریم قدم بزنیم اگه تو بخوای؟"
سر تکون دادم, هری از جاش بلند شد و دستش رو به سمتم گرفت. منم با خوشحالی قبول کردم و دستش رو گرفتم و از جام بلند شدم.

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now