قسمت دهم / حقیقت

960 163 23
                                    

داستان از نگاه هری

وقت ناهار بود و من با کتی نشسته بودم و اون سرش توی گوشیش بود. عرق کرده بود م و با ناآرامی فکر میکردم. باید بهش بگم؟ اگه مارسل بهش بگه اون از من متنفر میشه. ولی اگه خودم بگم، شاید منو ببخشه.. شاید؟ کتی با گیجی بهم نگاه کرد.

"هری، حالت خوبه؟ چرا عرق کردی؟"

کتی دستشو گذاشت روی دست من و گوشیشو گذاشت روی میز.

"آ-آره. م-من خوبم."

عصبی خندیدم. اون ابروهاشو انداخت بالا و دستشو از روی دست من برداشت. باشه، یه آدم ترسو نباش هری و بهش بگو


"واقعا، نه. خوب نیستم."

کتی بهم نزدیک شد و سرشو تکون داد تا ادامه بدم.

"وقتی ما برای اولین بار همدیگه رو دیدیم، همش بازی بود. من الکی بودم.. میخواستم دوست تو باشم پس.. اممم.. میدونی.. قرارمون،"

بهش نگاه کردم و اون هیچ حرکتی نکرد. فقط به نگاه کردن به من با هیچ حالت خاصی ادامه داد. بعد به پایین نگاه کرد، چونه ش رو اوردم بالا پس میتونست بهم نگاه کنه.

"قسم میخورم عوض شدم، من خیلی احمق و کور بودم. منظورم اینه که من با هیچکس قرار نذاشته بودم یا نبوسی-"

"میدونم هری، و همین دلیلشه که من باورت دارم."

اون حرفمو قطع کرد و لبخند زد، شوکه شده بودم. من فکر کردم اون میزنه توی صورتم یا چیزی شبیه این. ولی اون فهمید که این چیزیه که راجبش دوست دارم. ولی.. مطمئنم اون داره دروغ میگه(این که بخشیدتش. پ ن) پس باید مطمئن بشم. این بیشتر بهم آسیب میزنه.

"منو بخشیدی؟ درکت میکنم اگه از دستم عصبانی باشی."

"من بخشیدمت، تو دوستمی."

کتی سرشو تکون داد ومن بغلش کردم. وقتی از هم جدا شدیم اون نگاهمو نادیده گرفت. گوشیشو از روی میز برداشت و کاری رو که داشت توش انجام میداد رو ادامه داد. از دستم ناراحته؟ بایدم باشه. میخواستم دوباره ازش بپرسم، ولی مارسل اومد و حرفمونو قطع کرد.

"هی، بچه ها!"

مارسل اول به کتی و بعد به من نگاه کرد، بعد دوباره به کتی نگاه کرد.

"کتی حالت خوبه؟"

کتی سرشو تکون داد و لبخند زد. میتونم بگم الکی بود. و چیزی که فهمیدم اینه که.. من بهش آسیب زدم. دیگه نمیتونم اینو با خودم حملش کنم، حالا اون فکر میکنه من توی اون روزی که با هم بودیم هم داشتم بهش دروغ میگفتم، ولی حقیقت اینه که من عوض شدم. بعد از اون روز من عوض شدم. این خیلی از وجود منو میگیره که توجه کنم یا عوض بشم(یعنی یه جورایی ازم کم میشه!). دیگه نمیتونستم تحمل کنم پس از جام بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم دور شدم. من باید براش روشن میکردم. مجبورم.

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now