داستان از نگاه کتی
من یه جرعه نوشیدم و هری پوزخند زد. اون سوزوندم، ولی.. ولی خوبه. لعنتی، این چیزیه که ازش میترسیدم. باشه، باشه دیگه بیشتر نمیخورم.
"بیا، دیگه بیشتر نمیخوام."
اخم کردم و هری لبخند زد. فنجون و گرفت و گذاشتش روی میز، گونه م و بوسید. میخواست یه چیزی بگه، ولی بعد خودش و مجبور کرد که بره دوستشو ببینه. منم بهش گفتم که مشکلی نیست و اون رفت.
الان من کاملا تناهم، با خودم. همینطور به فنجون نگاه میکردم، ولی نه، نمیخورم. به اطراف نگاه کردم و امیلی داشت به یه آدمی که تصادفی ملاقاتش کرده بود میرقصید و مشروب میخورد. فکر کنم اون از دوست از پسر سابقش آسیب دیده، ولی بهش اجازه میدم شاد باشه. باشه پس من اینجا نمیمونم و اینکه کاری انجام ندم، مینوشم و بعد میرم بالا پیش مارسل. آره، این خوب بنظر میرسه! ولی زیاد نمیخورم، فقط همین یه فنجون.
**
به در اتاق مارسل ضربه زدم، و وای به صورت لعنتی احساس گیجی میکنم. همه چی داره دورم میچرخه. بدون هیچ دلیلی هم میخندم، یادم نمیاد چند تا فنجون مشروب خوردم ولی واقعا، هیچی یادم نمیاد. و برام مهم نیست، همونطور که گفتم یه فنجون خوردم، ولی همون یه دونه من و به خوردن یکی دیگه مجبور کرد. برای چند ثانیه منتظر موندم و بعد مارسل در و باز کرد.
اون لبخند زد و بعد اخم کرد وقتی کثافت کاری من و دید، من یه کثافتم.
"هی، مارسل!"
داد زدم و خندیدم. اون به اطراف نگاه کرد و من میخواستم بیوفتم، ولی اون من و گرفت. سرم و گذاشتم روی شونه ش و هنوز میخندیدم و مارسل اجازه داد که بشینم روی تختش. دراز کشیدم و سرم و گذاشتم روی بازوهام و به سقف خیره شدم.
"چقدر نوشیدی؟"
من با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و خندیدم.
"نمیدونم."
زمزمه کردم و هنوز میخندیدم. سرم درد میکنه، و نمیدونم دارم چیکار میکنم. شبیه اینه که سرم داره فکر میکنه، ولی بدنم داره کارهای دیگه ای انجام میده. بلند شدم و صورتم فقط چند اینچ از مارسل فاصله داشت، اون دست پاچه شد و من پوزخند زدم.
"دست پاچه ای مارسل؟"
سرش و تکون داد و رفت اون طرف، براش ابروهامو انداختم بالا و اون رفت سمت میزش.
"تو الان مستی باشه، و نمیدونم داری چیکار میکنی."
بهش خندیدم و اون با یه لیوان آب برگشت.
"مارسل.. تو من و دوست داری؟"
با جدیت پرسیدم. و از جباب دیوونه ی مستیم بیرون نیومدم، ولی میخواستم ازش بپرسم. و چیزی که فکر میکردم از دهنم اومد بیرون و نمیتونم برش گردونم.
YOU ARE READING
the challenge [persian translate_by bahar]
Fanfictionچیکار میکنی اگه خودت رو توی یه بازی پیدا کنی؟ ولی نه هر بازی ای... یه بازی از عشق. و، نمیتونی کدوم یکی رو انتخاب کنی تا برنده بشی! داستان راجب کتی هست. اون یه دختر جدیده. باهوش، زیبا و بی خیال. اون استعداد خودش رو توی موسیقی دید. کتی و مادرش خیلی جا...