قسمت شانزدهم / مست

799 131 38
                                    

داستان از نگاه کتی

من یه جرعه نوشیدم و هری پوزخند زد. اون سوزوندم، ولی.. ولی خوبه. لعنتی، این چیزیه که ازش میترسیدم. باشه، باشه دیگه بیشتر نمیخورم.

"بیا، دیگه بیشتر نمیخوام."

اخم کردم و هری لبخند زد. فنجون و گرفت و گذاشتش روی میز، گونه م و بوسید. میخواست یه چیزی بگه، ولی بعد خودش و مجبور کرد که بره دوستشو ببینه. منم بهش گفتم که مشکلی نیست و اون رفت.

الان من کاملا تناهم، با خودم. همینطور به فنجون نگاه میکردم، ولی نه، نمیخورم. به اطراف نگاه کردم و امیلی داشت به یه آدمی که تصادفی ملاقاتش کرده بود میرقصید و مشروب میخورد. فکر کنم اون از دوست از پسر سابقش آسیب دیده، ولی بهش اجازه میدم شاد باشه. باشه پس من اینجا نمیمونم و اینکه کاری انجام ندم، مینوشم و بعد میرم بالا پیش مارسل. آره، این خوب بنظر میرسه! ولی زیاد نمیخورم، فقط همین یه فنجون.

**

به در اتاق مارسل ضربه زدم، و وای به صورت لعنتی احساس گیجی میکنم. همه چی داره دورم میچرخه. بدون هیچ دلیلی هم میخندم، یادم نمیاد چند تا فنجون مشروب خوردم ولی واقعا، هیچی یادم نمیاد. و برام مهم نیست، همونطور که گفتم یه فنجون خوردم، ولی همون یه دونه من و به خوردن یکی دیگه مجبور کرد. برای چند ثانیه منتظر موندم و بعد مارسل در و باز کرد.

اون لبخند زد و بعد اخم کرد وقتی کثافت کاری من و دید، من یه کثافتم.

"هی، مارسل!"

داد زدم و خندیدم. اون به اطراف نگاه کرد و من میخواستم بیوفتم، ولی اون من و گرفت. سرم و گذاشتم روی شونه ش و هنوز میخندیدم و مارسل اجازه داد که بشینم روی تختش. دراز کشیدم و سرم و گذاشتم روی بازوهام و به سقف خیره شدم.

"چقدر نوشیدی؟"

من با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و خندیدم.

"نمیدونم."

زمزمه کردم و هنوز میخندیدم. سرم درد میکنه، و نمیدونم دارم چیکار میکنم. شبیه اینه که سرم داره فکر میکنه، ولی بدنم داره کارهای دیگه ای انجام میده. بلند شدم و صورتم فقط چند اینچ از مارسل فاصله داشت، اون دست پاچه شد و من پوزخند زدم.

"دست پاچه ای مارسل؟"

سرش و تکون داد و رفت اون طرف، براش ابروهامو انداختم بالا و اون رفت سمت میزش.

"تو الان مستی باشه، و نمیدونم داری چیکار میکنی."

بهش خندیدم و اون با یه لیوان آب برگشت.

"مارسل.. تو من و دوست داری؟"

با جدیت پرسیدم. و از جباب دیوونه ی مستیم بیرون نیومدم، ولی میخواستم ازش بپرسم. و چیزی که فکر میکردم از دهنم اومد بیرون و نمیتونم برش گردونم.

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now