قسمت یازدهم / تصمیمات

1K 154 39
                                    

داستان از نگاه کتی

از خواب بیدار شدم و اصلا حال خوبی نداشتم، شاید بخاطر گریه های دیروزه. رفتم حمام و آماده شدم، تصمیم گرفتم یه لباس زیبا و ساده بپوشم. یه تیشرت که روش سنگ کاری شده بود پوشیدم، یه جین تنگ مشکی و بوت های دکمه دار مشکی. همه چیز مشکی. هیچ آرایشی نکردم، و فقط کیفمو برداشتم و رفتم طبقه ی پایین.

"صبح بخیر، خوشگلم."

من فقط سرمو تکون دادم و مامانم با گیجی بهم نگاه کرد.

"من سردرد دارم قبل از اینکه بپرسی چی شده."

اون با ناراحتی بهم نگاه کرد، بعد به گوشیش نگاه کردو خندید. فکر کنم دلیلش این بود که یه پیام از یه دوست پسر جدید داشت یه چیزی شبیه این. و من فکر کردم اون یه لحظه مادر شده بود، احمقانه مثل همیشه.

قبل از اینکه اون بتونه چیزی بگه از خونه رفتم بیرون و مارسل روبروم بود. لبخند زدم و ابروهام رو دادم بالا.

"چرا اینجایی؟ نباید توی مدرسه باشی یا بری اونجا؟"

رفتم جلو و بغلش کردم، ما از هم جدا شدیم و اون لبخند با نمک و زیباش رو زد.

"فکر میکنم بتونیم از اینجا با هم قدم بزنیم؟"

یجوری گفت که انگار داشت ازم سوال میکرد، من چشم غره رفتم. اون فکر میکنه من از راه رفتن با اون متنفرم؟ احمقی مارسل.

"البته، مجبور نبودی بپرسی."

ما توی سکوت راه میرفتیم و مارسل به من نگاه میکرد، ولی من به زمین نگاه میکردم. ذهنم پر از چیزای مختلفه. اگه امروز هری رو ببینم باید چیکار کنم؟ باید کاملا سرد رفتار کنم یا چی؟ مجبورم، چون بهش گفته بودم که بخشیدمش. یه قسمتی از من ازش خوشش میاد و قسمت دیگه ازش متنفره، ولی این تقصیر من نیست. تقصیر هریه. من از همون اولش بهش گفته بودم که تلاش نکنه روی من کاری انجام بده، چون بهش گفته بودم که اگه بخواد گولم بزنه یا هر چی، پشیمون میشه. ولی نمیدونم باید چیکار کنم، فقط نمیدونم. ذهنم خالیه.

"کتی؟"

از فکر اومدم بیرون و با گیجی به مارسل نگاه کردم.

"بله؟ ببخشید،"

اون اخم کرد و از راه رفتن ایستاد.

"ببین.. امیلی بهم گفت. و من واقعا بابت کاری که هری انجام داد متاسفم و-"

"مشکلی نیست تو نمیدونی. این تقصیر تو نیست مارسل، تو بهتر از هری هستی چون هیچوقت به من آسیب نمیزنی."

گونه ی مارسلو بوسیدم واون لبخند زد. میتونم بگم الکی بود.

ولی چیزی که منو نگران میکنه اینه که اون داره یه چیزی رو پنهان میکنه. میتونم اینو توی چشماش ببینم، مثل این نیست که من قدرت زیادی دارم ولی وقتی مارسل چیزی رو پنهان میکنه من میفهمم.

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now