قسمت هفدهم / من رو ببخش

794 115 20
                                    

داستان از نگاه هری

رسیدم خونه، اینجا خالیه و هیچکس نیست. فکر میکنم نایل اونا رو مجبور کرده که برن.، این یه کثافت کاریه. بنظر میرسه من قراره تمیز کاری خوبی رو داشته باشم. خب، فردا شنبه ست پس بعدا تمیز میکنم. همه ی چیزی که الان میخوام اینه که برم و از مارسل عذرخواهی کنم. من بدترین برادر موجود هستم که امی رو به جای برادر دوقلوی خودم باور کردم.

رفتم طبقه ی بالا و بیرون اتاقش ایستادم، امیدوارم بیدار باشه. هر چند نمیدونم چی بگم، منظورم اینه شاید بفهمه و من و ببخشه. آره، شاید. به درش ضربه زدم ولی بعد پشیمون شدم چون متاسف بودن کافی نیست. قبل از اینکه دور بشم مارسل در و باز کرد.

"هی هری، حال کتی خوبه؟"

سرم و تکون دادم و بهش لبخند زدم. اون هنوز گیجه، من همیشه بهش نگاه های خیره ی بد میندازم، با ناراحتی یا عصبانی نگاهش میکنم. ولی الان دارم بهش لبخند میزنم، البته که باید گیج بشه.

"میتونم بیام تو؟"

مارسل با یه دهن باز سرتکون داد، من همیشه میزدمش کنار و وارد میشدم. اما الان لبخند میزنم و منتظر اجازه ی اونم.

"ببین، من بخاطر دو تا چیز اومدم اینجا."

وارد اتاقش شدم و چرخیدم تا باهاش روبرو بشم، مارسل دوباره برام سر تکون داد تا ادامه بدم.

"اول اینکه، مرسی از اینکه از کتی مراقبت کردی. وضعش درهم و برهم بود، واقعا ممنون."

"کتی دوستمه، پس البته که ازش مراقبت میکنم."

مارسل لبخند زد و منم در مقابل لبخند زدم.

"بعدش، دومین چیز چیه که میخواستی بگی؟"

آه کشیدم و روی تختش نشستم.

"من واقعا بابت اون سالها متاسفم، اینکه چجوری باهات رفتار میکردم. امم.. توی.. توی مهمونی امی رو-"

"امی؟ دوست.. دوست دختر سابقت؟"

سرمو تکون دادم و چشمای مارسل گرد شد، این همون قیافه ای بود که منم وقتی امی رو دیدم همین شکلی شدم.

"اون بهم حقیقت و گفت. در واقع.. من یه ک*ری بودم.. و من واقعا، واقعا متاسفم. من بدترین-"

"نه، نیستی. خب تو اون موقع نمیدونستی، و اینکه عصبانی بودی."

لبخند زدم و عذرخواهی کردن و ادامه دادم و مارسل بخشیدم. یه لبخند بزرگ زدم، و اونم در مقابل لبخند زد. از الان هیچکس برای مارسل قلدری نخواهد کرد، چون اون برادرمه و من ازش دفاع میکنم.

"خب، من و نایل میریم تو پارک و فوتبال بازی میکنیم، چند بار تو هفته. امم.. میخوای مثل قدیما بیای؟"

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now