قسمت نوزدهم / اون شب

678 118 53
                                    

اولش رو با دقت بخونید! :)

* * * *

داستان از نگاه کتی

"هری.. من باهات بهم میزنم."

"چی؟ چرا؟"

اون اومد نزدیک و آسیب دیده بنظر میرسید، ازش دور شدم. نمیخواستم بیشتر از این بهش آسیب بزنم، مارسل اونجا ایستاده بود و داشت ما رو نگاه میکرد.

"من مارسلو دوست دارم."

هری شوکه شد، من هیچ حرف دیگه ای نزدم. فقط رفتم سمت مارسل و بوسیدمش که اونم در مقابل من و بوسید. هری اونجا ایستاده بود و داشت ما رو تماشا میکرد، خیلی ناراحت بود و بعد..

"آخ!"

چشمامو مالیدم و خودم و روی زمین دیدم. از روی تختم افتاده بودم پایین. صبر کن.. تخت؟ اون یه خواب بود؟

"خدا رو شکر!"

بلند شدم وایستادم و به ساعت نگاه کردم، دو صبح بود. اون دیگه چه جهنمی بود؟! من مارسلو ببوسم و دوستش داشته باشم؟ خب، فکر میکنم بخاطر چیزی که مارسل میخواد بهم بگه نگرانم، یا دعوام با هری باعث شده خوابشو ببینم؟ حالا صبح راجب اون نگران میشم.


**


"کتی! کت، بلند شو."

من ناله کردم ولی در هر صورت بلند شدم. به امیلی نگاه کردم، اون همیشه میاد و من و بیدار میکنه هر وقت چیز مهمی داره که بگه.

"واو، اولین باره که بدون لگدام بیدار میشی و بدون اینکه از روی تخت هلم بدی پایین."

اون خندید، من در حالیکه چشمامو میمالیدم نشستم روی تخت. امیلی همینطور داشت بهم نگاه میکرد. منم ابروهامو براش انداختم بالا.

"خوبی؟ همینطوری بهم نگاه میکنی و چیزی نمیگی."

اون سرشو تکون داد و روی تخت کنارم نشست.

"ولی تو خوب نیستی، درسته؟ منظورم تو و.. هریه."

من نگاهش کردم.

"آره. چوری فهمیدی؟ هری بهت گفت؟"

امیلی دوباره سر تکون داد.

"خب، اون بهم گفت از حرفایی که زده بود واقعا منظوری نداشته. میخواست بدونه تو الان خوبی که بنظر میرسه خوب نخوابیدی."

اون پیش خودش خندید. منم سرم و با خنده تکون دادم. ولی باید راجب خوابم بهش بگم؟ یعنی اینکه امیلی بهترین دوستمه و من بهش اعتماد دارم.

"کتی؟"

با گیجی بهش نگاه کردم.

"میدونم یه چیزی هست که میخوای بهم بگی. میتونی بهم اعتماد کنی، نگران نباش."

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now