قسمت بیست و پنجم / اون خوبه

533 78 21
                                    

داستان از نگاه کتی

"کتی، کتی!"

امیلی داد میزد و میدوید سمتم. من داشتم وسایلمو میذاشتم تو کمدم و وقتی به امیلی نگاه کردم اون خوشحال بود. اممم.. دارم فکر میکنم که باز چه فاجعه ای اتفاق افتاده و من ازش بی خبرم.

"نفس بکش. چه خبره؟"

بهش خندیدم و اون با انگشتش به پشت سرم اشاره کرد. من نه چرخیدم نه تکون خوردم فقط بهش نگاه کردم انگار که دیوونست.

"چی؟"

امیلی مثل بچه ها چشماشو چرخوند.

"پشت سرتو ببین!"

آه کشیدم و برگشتم.. نمیتونستم به چشمام اعتماد کنم.

هری بود.

چشمام گرد شدن و بهش نگاه کردم. اون بالاخره خودشو نشون داد. ولی کجا بوده؟ اون خیلی.. خوب بنظر میرسه. هری به مردم لبخند زد و رفت سمت کمدش. چشماش برای یه ثانیه منو دید، ولی من زود برگشتم و با ترس به امیلی نگاه کردم.

"چرا اینقدر ترسیدی؟ کتی تو بهش گفتی و الان همه چیز خوبه. منظورم اینه نمیتونی صورتشو ببینی؟ من مطمئنم که اون تو رو بخشیده، چون خودشم همین کارو کرده بود."

سرمو تکون دادم. همه چی دور از خوبه. ولی هریم همین کارو کرده بوده و من مطمئنم اونم حسش مثل منه چون اونم مست بوده.

"هی کتی، هی امیلی!"

صدای عمیقش رو از پشت سرم شنیدم و البته که هریه و نیازی به حدس زدن نیست. به امیلی نگاهی با همون حالتی که چند دقیقه پیش بهش انداخته بودم انداختم، با چشمای گرد و اون بهم پوزخند زد.

"هی هری، اوه من باید برم آوریل رو ملاقات کنم."

"تو کسی رو به اسم آوریل نمیشناسی."

به امیلی یه نگاه خشن انداختم. اونم قبل از اینکه ما رو ترک کنه چشمک زد. آروم چرخیدم و به هری لبخند زدم. فکر میکردم با یه اخم روبرو میشم اما اونم لبخند زد. در واقع نمیتونم بگم لبخندش الکیه یا نه. من الان واقعا گیج و عصبی شدم و نمیدونم چرا.

"هی هری."

اون یهکلمه هم حرف نزد و فقط بهم نگاه میکرد. واقعا احساس گناه و شکستن میکنم. اونم همین حس رو داره؟

"تودیروز اصلا خودتو نشون ندادی. من، امیلی و مارسل نگران شدیم."

اون اخم کرد وقتی شنید من گفتم مارسل.

"آه.. آ-آره. داشتم تلاش میکردم همه چیو بفهمم. فقط نیاز داشتم تنها باشم و فکر کنم."

سرشو تکون داد. ولی کجا بودی هری؟

"درباره ی؟"

ازش پرسیدم و اون سرشو انداخت پایین.

"خودمون."

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now