قسمت بیست و سوم / اعتراف

623 80 23
                                    

داستان از نگاه امیلی

وقت ناهار بود . من و کتی داشتیم به سمت پایین راهرو میرفتیم. اون ساکته، عصبیه و به زمین نگاه میکنه. یعنی حالش خوبه؟ اوه اگه دوباره ازش اینو بپرسم میگه که خوبه. ولی نیست.


"کتی همه چی مرتبه؟"

کتی بهم نگاه کرد و بعد آه کشید.

"میخوای.. چیزی بهم بگی؟"

سرشو تکون داد. لبخند زدم و منتظرش شدم تا حرف بزنه.

"ببین، من میدونم که ما بهترین دوستای همیم و اینکه میدونی که من عاشقتم."

کتی اومد روبروم ایستاد. خیله خب الان من تقریبا از چیزی که اون میخواد بگه ترسیدم.

"ولی باید یه چیزی رو بهت اعتراف کنم. تو میتونی منو بکشی اگه بخوای ولی من باید بهت بگم چون واقعا احساس گناه میکنم."

"ادامه بده."

گفتمو بهش یه نگاه گیج انداختم.

"من مارسلو دوست دارم."

شوکه شده بودم ولی خوشحال بودم. کتی بالاخره اینو اعتراف کرد! من پریدم و بغلش کردم، شاید ما اون لحظه یه صحنه ی فوق العاده درست کرده بودیم. ولی کی اهمیت میده! کتی اومد عقب و با گیجی نگاهم کرد.

"خوشحالی؟"

با خنده سرمو تکون دادم. کتی گیج شده. خب الان باید حقیقتو بگم.

"چ- من هیچی نمیفهمم. تو الان باید منو بزنی یا همچین چیزی؟ من همین الان اعتراف کردم که دوست پسر تو رو دوست دارم."

بهش خندیدم. اونم ابروهاشو داد بالا و منتظر جوابم شد.

"دوست پسر الکی. کتی، مارسل راجب.."

رفتم جلوتر و تو گوشش زمزمه کردم

"بوسه تون توی مهمونی بهم گفت."

چشمای کتی گرد شدن. من سرمو تکون دادم و اون شروع کرد به فکر کردن.

"خب.. مارسل بهم گفت که تو ازش عصبانی شدی و اینکه مست بودی."

اخم کرد. در واقع این قضیه تقصیر کتی یا مارسل نبود. جفتشون نسبت به همدیگه یه حسایی دارن و نمیتونن در برابرش مقاومت کنن. مارسل فکر میکرد کتی دوستش داره، که داشته و هنوزم داره ولی الان داره انکارش میکنه. خب مارسل کت رو بوسید. کتی مارسلو دوست داره و اون الکل باعث شد که چیزی که احساس میکنه رو انجام بده یا بهش بگه. این بار، کتی اونکارو کرد. مارسلو بوسید.

"این تقصیر منه امیلی. صبر کن ببینم منظورت از دوست پسر الکی چی بود؟"

سرمو تکون دادم و لبخند زدم.

"این تقصیر تو نیست خب، من منظورم وقتی بود که مارسل بهم گفت. و من یه حدسایی زدم وقتی اون روز حسودیت شد تا الان که خودت اعتراف کردی که مارسلو دوست داری. که داری، پس من هیچوقت اشتباه نمیکنم!"

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now