قسمت هجدهم / برادران استایلز

713 123 20
                                    

داستان از نگاه مارسل

امروز من و هری میخوایم یه "زمان برادرانه" داشته باشیم اونجور که خودمون اسمشو گذاشتیم. اون گفت ما میخوایم بریم خونه ی نایل و فوتبال بازی کنیم. برام مهم نیست که میخوایم چیکار کنیم بعد از یه مدت طولانی که دوباره با همیم. نمیدونم کتی چیکار میکنه ولی مطمئنم اون خوبه و از اینکه امروز ما زمانمون رو باهاش نگذروندیم ناراحت نمیشه، چون اون خودش میخواست که من و هری مثل روزای قدیم با هم زمانمون رو بگذرونیم.

چیزی که بهم آسیب میزنه اینه که اون یادش نمیاد که توی مهمونی چه اتفاقی افتاد، من فکر میکردم یادش میاد. صبر کن، البته، یادش نمیاد. چون مست بود، من یه احمقم.

ولی خوبه، چون نمیخوام هری بفهمه، الان خوشحالم که همه چیز خوبه. نمیخوام ما بخاطر یه دختر با هم بجنگیم. دوباره. ولی کتی هر دختری نیست. و نکته ی خیلی مهم اون امی نیست. کتی لیاقت اینکه براش دعوا کنی رو داره، ولی من یه دعوای دیگه رو نمیخوام. دوباره نه. عینکم و زدم و به در نگاه کردم، هری ایستاده بود.

"آماده ای بریم، داداشی؟"

اون پوزخند زد، من پیش خودم خندیدم و سرم و تکون دادم. ما رفتیم طبقه ی پایین، و بعد سمت ماشین هری. رفتم تو ماشین و هری هم جای راننده نشست. الان خوشحالم، ولی تمام چیزی که بهش فکر میکنم کتیه در صورتی که نباید بکنم.

**

"خدا، نابود شدم! نمیتونم پاهامو حس کنم رفیق."

هری بعد از اینکه ما شش ساعت فوتبال بازی کردن و تموم کردیم گفت، البته که همه مون نمیتونیم پاهامون و حس کنیم. ما رفتیم توی آشپزخونه ی نایل و آب خوردیم.

"پس، بنظر میرسه الان همه چیز خوبه، ها؟"

نایل گفت و به جفتمون نگاه کرد، من و هری بهش نگاه های گیجی انداختیم.

"راجب چی داری حرف میزنی؟"

هری گفت، از بطریش آب خورد. نایل با انگشتش به من و هری اشاره کرد و هری پوزخند زد.

"اوه آره، ما خوبیم."

"خوبه. خوش اومدید برادرا."

هری خندید و بلند شد.

"خب، برادرا دیگه میخوان برن. فردا میبینمت، نایلر."

نایل سرشو تکون داد.

ما سوار ماشین هری شدیم و اون راه افتاد. من از پنجره داشتم جاده رو نگاه میکردم و سخت تو فکر بودم. داشتم راجب اون شب فکر میکردم، مهمونی. چه اتفاقی میوفته اگه هری بفهمه من کتی و دوست دارم؟ چه اتفاقی میوفته اگه اون بفهمه-

"مارسل؟ مارسل کجایی؟"

از فکر اومدم بیرون و با گیجی به هری نگاه کردم. اون پیش خودش خندید و دوباره برگشت سمت جاده.

the challenge [persian translate_by bahar]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ