قسمت بیست و نهم / تموم نشده

431 58 3
                                    

داستان از نگاه کتی

"کتی! خواهش میکنم، در رو باز کن." امیلی پشت در قفل شده داد زد. من برای یه هفته و نصفی میشه که تو همین تختم.

همینجور گریه میکنم، غذا نمیخورم و تنها جایی که میرم حمامه که اونم تو اتاقمه. مدرسه هم نرفتم، همشون همینجوری دارن بهم زنگ میزنن و پیام میدن. مامانم همیشه سعی میکنه یه کاری کنه که من غذا بخورم.

همشون رو نادیده گرفتم و هنوز جواب امیلی رو ندادم. میدونم که اون هیچکاری انجام نمیده چون مطمئنم که درباره ی شرط بندی چیزی نمیدونه، و اینکه اون توی اولین قرارمون بهم هشدار داد.

"کتی، لطفا باز کن!" دوباره صدام زدم و بعد آه کشید. صدای پاهاشو شنیدم که دور شدن. درست مثل هر روز تو این یه هفته و نصفی.

ولی امروز تصمیم گرفتم که برم مدرسه. چون امیلی هر روز میاد و بیدارم میکنه و ما با هم میریم مدرسه. و اینکه الانم به سختی میخوابم، پس میرم آماده بشم.

یه دوش گرفتم و جین های تنگ و تیشرت معمولیم رو پوشیدم. ولی چیزی که چشممو گرفت کلاه نارنجی بود که هری بهم داده بود. من همیشه کلاهه رو دوست داشتم و هری بهم میگفت بهم میاد.

آه کشیدم و هیچ اشکی نیوفتاد. فکر میکنم به اندازه ی کافی گریه کردم. کلاهو در حالیکه بهش نگاه میکردم برداشتم. منو یاد فرها و چشماش میندازه. بعد چشماش منو یاد مارسل میندازه.. استایل و عینکش. اوق.. بسه کتی. کلاهو انداختم روی تخت و کیفمو برداشتم.

بعد گوشیمو برداشتم و کلی پیام و تماس داشتم. ولی سه تا پیام چشممو گرفت. یکی از لوییس، هری و مارسل.

اول مال لویی رو باز کردم و خوندمش.

' هی کت، داشتم فکر میکردم ما باید همدیگه رو ببینیم. من ندارم ولی اگه تو وقت داری بهم زنگ بزن. :) '

خیلی دوست دارم که یه روز رو باهاش بگذرونم. حداقل اون هرگز قلبمو نمیشکونه و بهم آسیب نمیزنه. هر وقت زمان داشتم بهش زنگ میزنم و بخاطر گریه زشت بنظر نمیرسم.

مال هری رو باز کردم.

' خیله خب، میدونم که تو اینو نمیبینی و باهام حرف نمیزنی ولی به امتحانش می ارزه. من باید ببینمت. باید بهت یه چیز خیلی مهم رو بگم. و اینکه خیلی خیلی متاسفم کتی.'

حتی میخواد ببینتم؟ لعنتی! من نمیتونم. منظورم اینه که من نمیتونم با کل مدرسه و همچنین اونا روبرو بشم. ولی من باید هری رو ببینم و جفتمون تنها باشیم. بعد چی میشه؟

پیام مارسلو باز کردم و در واقع بهم آسیب میزد این که به یاد بیارمش. اون بیشتر از همه بهم آسیب زد، من بهش اعتماد کرده بودم. دیگه نمیخوام به خونه ی درختی برم چون مطمئنم مارسل همیشه اونجاست.

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now