قسمت پانزدهم / مهمونی

812 133 33
                                    

داستان از نگاه کتی

"لوییس!"

"کتی!"

اون من و محکم بغل کرد. من قرار بود اون و توی استار باکس ملاقات کنم و الان ما اینجاییم.

"لو، م-من نمیتونم نفس بکشم."

اون رفت عقب در حالیکه پیش خودش میخندید.

"ببخشید."

بهش خندیدم و داخل استار باکس (اسم یه کافه ی معروفه دیگه) شدیم چون لویی بیرون منتظرم ایستاده بود. اون همیشه همینجوریه، دوست داره که منتظرم بمونه و زود بیاد.

"من عاشق بغل هاتم، لو، ولی بعضی وقتا اونا میتونن لهم کنن."

با صدای بلند خندید و باعث شد همه به سمت ما نگاه کنن، ولی مثل همیشه اون اهمیت نداد. یعنی این یکی از دلایلی هست که اون بهترین دوس- نه صبر کن بذار درستش کنم. برادرمه.

لو همیشه میگه ''این خود منم و اگه کسی خود من و دوست نداره، برام مهم نیست.' بیشتر شبیه اینه که میگه هیچ توجه گهی بهشون نمیکنم.

"خب، من دلم برات تنگ شده بود و میخواستم مثل خرس بغلت کنم از وقتی که توی پارک دیدمت، ولی خب نمیخواستم توی مشکل بندازمت. فقط سریع بغلت کردم."

ما نشستیم و من با گیجی بهش نگاه کردم. چی مشکلی؟ منظورم اینه که بغل کردن من توی پارک یه مشکله؟

"چی باعث یه مشکل میشه یا من و توی دردسر میندازه؟ بغل کردنم توی پارک؟ خب بعدش چی میشه اگه تو گونه م و ببوسی؟ به علاوه، تو یه بغل خیلی محکم بهم دادی!"

بهش خندیدم و اون چشماشو چرخوند.

"چون دوست پسرت اونجا وایستاده بود. اون میخواست من و بکشه فقط با نگاه کردن به تو!"

اوه، منظورش هریه.

"اون موقع اون دوست پسرم نبود. اوه یادم اومد، تو قرار میذاری؟"

من پوزخند زدم و اون با یه لبخند بزرگ سر تکون داد.

"آره!"

من شوکه شدم و اون خندید.

"شوکه شدی چون اون(دختر) من و ازت گرفت؟"

اون چشمک زد و از خود راضی تظاهر کرد.

"نچ! بخاطر اینه که تو خوش شانسی که یه دختر دوستت داره."

بهش خندیدم و اون الکی خودش و آسیب دیده نشون داد. که باعث شد من بیشتر بخندم، ولی اون لبخند زد.

"در حقیقت ما عاشق.. همدیگه.. شدیم؟"

من دوباره شوکه شدم و محکم بغلش کردم.

"وای خدای من، لوییس یه دختر از رویاهاش پیدا کرده. صبر کن تو هیچوقت راجب هیچ دختری فکر نمیکردی، ولی حداقل یکی و پیدا کردی که عاشقته."

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now