قسمت دوم | دو برادر

1.4K 224 27
                                    

داستان از نگاه کتی

روزم سریع و خوب گذشت. من یه دوست جدید به اسم امیلی دارم. اون خیلی‌شیرین و خوبه. و هری رو بعد از اون گفت و گوی‌کوتاهمون دیگه این اطراف‌ندیدم. ولی مارسل رو دیدم. و الان، آماده م تا به خونه ش برم. رفتم طبقه ی پایین و مامانم توی آشپزخونه بود. اون من رو دید و لبخند زد.

"هی عزیزم، غذا ساعت پنج آماده میشه."

اون از آشپزخونه گفت، من رفتم پیشش و روی صندلی نشستم.

"اوه اوم, نه , گرسنه نیستم. و, میخوام به خونه ی یه دوست برم."

اون پوزخند زد, و کاری که تا الان داشت انجام میداد رو متوقف کرد.

"اوه, خونه ی دوست یا, خونه ی... دوست پسر؟"

من چشم غره رفتم.

"این اولین روزمه و دوست پسر داشته باشم؟ تو فکر میکنی من کی هستم؟"

اون خندید و برگشت تا آشپزی کنه.

"چرا داری میری خونه ی دوستت اونم در اولین روز, کاملا؟"

"من یه پروژه دارم و اون پسر شریکمه, پس ما روی اون کار میکنیم."

من گفتم ولی بعدش به خودم سیلی زدم بخاطر گفتن"پسر". اون هیچوقت این رو از ذهنش بیرون نمیکنه. چشمای مامانم گرد شد و دوباره پوزخند زد چون اون فکر میکرد خونه ی یه دوست به عنوان یه برنامه ی شبونه ی دخترونه باشه یا یه چیزی شبیه این.

اگر چه من تعجب میکنم اگه اون هنوز یه دوست پسر جدید پیدا کرده باشه. امیدوارم پیدا نکرده باشه.

قبل از اینکه اون چیز دیگه ای بگه, من به سمت در دویدم و به سمت خونه ی مارسل رفتم.
__________

"پس این خونشه."

من به خودم گفتم و آه کشیدم. در حقیقت از من زیاد دور نبود. به در ضربه زدم و چند دقیقه منتظر موندم تا در باز شد.

"هری؟"

چشمام گرد شد.

"صبر کن, این آدرس... این درسته؟"

"اوه سلام, خوشگله!"

اون گفت, و اون پوزخند احمقانه برگشت روی صورتش. بعد چشمای اونم مثل من گرد شد.

"صبر کن, ببینم تو کتی شریک برادر من هستی؟"

اون گفت.

"آره, من کتی... یه ثانیه صبر کن, چی چیه تو؟! برادرت؟ و من فکر میکردم داشتم همه چیز رو خیال میکردم."

اون خندید و گذاشت تا من داخل خونه بشم.

"به هر حال, مارسل کجاست؟"

من پرسیدم.

"م.. من اینجام"

من برگشتم تا مارسل رو ببینم. اون بهم لبخند زد, پس من هم متقابلا لبخند زدم.

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now