قسمت ششم | ساده نیستم

1.2K 163 15
                                    

داستان از نگاه مارسل
توی اتاقم بودم و منتظر بودم تا کتی بیاد, بهش میگم. مجبورم, هری همیشه منو عصبانی میکنه. هر بار که میام به کتی بگم هری میاد و حرفامون رو گوش میکنه یا قطعش میکنه. نمیدونم چیکار کنم, همه ی چیزی که میخوام اینه که به کتی بگم که هری چجوری فکر میکنه.
"داداش باهوش و دوست داشتنی من, میتونم بیام داخل؟"
هری لبخند زنان در اتاق رو باز کرد. اخیرا چش شده؟ سوارم شده, اون لبخند زد و بهم یه نگاه خشمگین ننداخت. منظورم اینه اگه داره فیلم بازی میکنه, پس چرا وقتی کتی نیست بازم ادامه میده؟(فیلم بازی کردنِ هریو همون خوب جلوه دادنش رو میگه!) شاید عقلش رو از دست داده؟ هری هیچوقت عوض نخواهد شد. یعنی... هیچوقت.
"البته"
من با یه نگاه مغشوش بلند شدم. هری نزدیکتر شد و لبخند بزرگی زد و بعدش بغلم کرد.
وای, اون هیچوقت بغلم نکرده بود... یعنی از وقتی کوچیکتر بودیم. درسته, اون عقلش رو از دست داده. هری رفت کنار و موهام رو لمس کرد.
"وای, تو باید بهم نشون بدی که چجوری موهات رو این شکلی درست کردی مارسل. منظورم اینه ما جفتمون فریم" (متوجه منظور هری شدید دیگه؟تازه متوجهِ موهای صافِ مارسل شده تعجب کرده!)
اون پیش خودش خندید و من ابروهام رو انداختم بالا. هری رفت سمت میزم و روش نشست.
"من خیلی ناراحتم مارسل. تو چرا اینقدر ترسویی؟ و چرا اینقدر از من متنفری؟"
اون یه جوری بهم نگاه کرد که انگار صدمه دیده و سرش رو تکون داد.
"چی؟ در مورد چی داری حرف میزنی؟ من از تو متنفر نیستم و ترسو هم نیستم."
عصبانی شده بودم ,من ترسو نیستم. و به کسی صدمه نمیزنم و نخواهم زد. هری میخواد به کتی صدمه بزنه تا قلبش رو بشکنه. من نمیتونم اجازه بدم که این اتفاق بیوفته. اون بلند شد و اومد طرف من, و با کراواتم بازی کرد.
"مارسل, چرا تو میخوای درباره ی چیز کوچیکمون با کتی حرف بزنی, اوممم بیا بهش بگیم.. معامله یا بازی... یا بهترش.. چالش؟ تو انتخاب کن, داداشی!"
و پوزخند زد.
"چون تو به اون صدمه میزنی."
"نه نمیزنم! چجوری میتونم بهش صدمه بزنم؟ بعلاوه, چرا برای تو مهمه؟ صبر کن... نکنه مارسل اوممم.. یه کراش کوچولو روی کتی داره؟"
اون با دهن باز نفس کشید و من چشم غره رفتم.
"نه ,برای من مهمه چون اون دوستمه."
"خب, کتی دوست منم هست مارسل. من شمارش رو دارم, ما صحبت میکنیم بعد از اینکه تو میری. و به زودی.. اون مال من میشه."
هری چشمک زد. اوه خدا.. هری ازش درخواست کرده و کتی جواب مثبت داده. البته, اون خیلی مهربونه و همیشه میگه آره.
اگه کتی ساده باشه, عاشق هری و بازی هاش میشه. ولی اون گفت که ساده نیست و این درسته, ولی پس چرا اونا دوستن با همدیگه؟ ولی اگه کتی زرنگه پس با هری بازی میکنه. خدایا ذهنم داره منفجر میشه.
چرا من باید این پروژه رو انجام بدم؟ خوب تر میشه اگه به کتی بگم آره او نمیتونه شریک ها رو عوض کنه. من دلیل اینم, همش تقصیر منه. سوال های زیادی توی سرم داره میچرخه.
"چی؟ سورپرایز؟ "
من پوزخند زدم, و حالا هری اولین نفری بود که گیج بشه.
"میدونی, شاید کتی فقط ازت استفاده میکنه, یا فقط میخواد رابطه ش باهات دوستانه باشه. چون اون دخترای احمق تو رو که باهاشون قرار میذاری دوست نداره. و البته اون خیلی درباره ی تو و رابطه هات شنیده. پس من نگران نیستم."
لبخند زدم و هری کاملا عصبانی شده بود. فکش منقبض شده بود و صورتش از عصبانیت داشت قرمز میشد.
"نشونم بده که چیکار میتونی بکنی خوره!"
و با این حرف.. اون رفت. شنیدم که صدای زنگ در اومد. رفتم طبقه ی پایین و هری قبل از من کنار در بود و داشت موهاش رو مرتب میکرد. اون بهم پوزخند زد و بعد در خونه رو باز کرد تا اینکه دوست من معلوم شد, دوست زیبام. یا باید بگم دوست ما؟ نه, دوست من بهتره.
"هی استایلز, اوه و استایلز شماره ی یک روی پله."
کتی گفت و خندید و هری بهم یه نگاه بد انداخت. من فقط با افتخار لبخند زدم که من شماره ی یکم.احمقانه و عجیب و غریبه میدونم... ولی بهترین چیزیه که الان از کتی دیدم. و من شماره ی یک هستم. این که اولین نفری باشی که اون توی مدرسه باهاش حرف زده بهترین چیزه.
"بیخیال, من از اون بزرگترم."
هری با ناله گفت. کتی خندید و من چشم غره رفتم.
"با یه دقیقه داداش."
من تصمیم گرفتم طوری با هری رفتار کنم طوری که خودش هست. مثل خودش بازی کنم. بهشون لبخند زدم و از پله ها رفتم پایین و روبروشون ایستادم. کتی ابروهاش رو برامون بالا انداخت و اون میتونه بگه که یه چیزی شده.

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now