the challenge [persian transl...

By bahar_styles_

28.9K 4K 799

چیکار میکنی اگه خودت رو توی یه بازی پیدا کنی؟ ولی نه هر بازی ای... یه بازی از عشق. و، نمیتونی کدوم یکی رو انت... More

قسمت اول | دختر جدید
قسمت دوم | دو برادر
قسمت سوم | دوست یا فقط شریک؟
قسمت چهارم | چالش آغاز میشود
قسمت پنجم | هری عوض میشه؟
قسمت ششم | ساده نیستم
قسمت هفتم | یه قرار نه
قسمت هشتم | یک روز با هز
قسمت نهم / بهترین دوست
قسمت دهم / حقیقت
قسمت یازدهم / تصمیمات
قسمت دوازدهم / قرار
قسمت سیزدهم / دوست دختر
قسمت چهاردهم / یک روز با مارسل
قسمت پانزدهم / مهمونی
قسمت شانزدهم / مست
قسمت هفدهم / من رو ببخش
قسمت هجدهم / برادران استایلز
قسمت نوزدهم / اون شب
قسمت بیستم / یاد آوری
قسمت بیست و یکم / دوست دختر مارسل
قسمت بیست و دوم / سومین نفر
قسمت بیست و سوم / اعتراف
قسمت بیست و پنجم / اون خوبه
قسمت بیست و ششم / صحبت ها و اجازه ها
قسمت بیست و هفتم / بازی در کار نیست
قسمت بیست و هشتم / روز خوش شانسی نیست
قسمت بیست و نهم / تموم نشده
قسمت سی ام / چیزی که میخوام
قسمت سی و یکم / پایان های خوش ]قسمت آخر[

قسمت بیست و چهارم / ناپدید

589 81 22
By bahar_styles_

داستان از نگاه کتی

"لعنتی! من هیچی از ریاضی نمیفهمم."

امیلی با ناراحتی اومد کنارم و وسایلش رو گذاشت تو کمدش. بهش نگاه کردم و پیش خودم خندیدم.

"از کی تا حالا تو یه چیزی رو نمیفهمی یا حتی تلاش میکنی که بفهمی؟"

بهم خیره نگاه کرد. ادامه داد

"اصلا از کی تا حالا تو به مدرسه اهمیت میدی؟"

بعد برای یه ثانیه فکر کرد و با خنده سرشو تکون داد. منم بهش خندیدم هرچند الان توی مود نیستم.

"هی اِم، ممم.. هری رو امروز ندیدی؟"

من امروز اصلا ندیدمش. اون اصلا تو کلاسا یا هر جا حضور نداشت. از چند نفرم پرسیدم ولی اونام ندیده بودنش. میخواستم از دوستاشم بپرسم ولی نمیدونم کجان.

"نه. هری امروز حاضر نبود." خدایا، کجاست یعنی؟ "کتی، تو و اون.. میدونی.. بهم زدین؟"

سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم. یعنی تا الان واقعا راجبش فکر نکرده بودم. رابطه مون.. تموم شده؟

"خب. من الان میخوام بدونم اون کدوم جهنمیه و بعدش میتونیم با هم حرف بزنیم."

امیلی اطرافو نگاه کرد. بعد در کمدش رو قفل کرد و شروع کرد به راه رفتن به طرف یکی. منم در کمدم رو بستم و رفتم دنبالش. متوجه شدم که داشت میرفت طرف نایل و دو تاپسرم پشتش بودن. فکر کنم زین و لیام باشن؟ پسرایی که هری شبو با اونا گذروند؟

"هی نایل"

من گفتم و امیلی پشتم بود. اونا نگران بنظر میرسن؟ منظورم اینه ناراحتن، آره شاید چون هری امروز حاضر نبوده اونا نگرانن؟

"ه-هی کتی."

نایل عصبی و دست پاچه بود.

"هری رو امروز ندیدی؟"

همون سوالی که از امیلی پرسیده بودمو پوسیدم و نایل سرشو تکون داد. اخم کردم."میدونی کجاست؟"

"ن-نه."

چرا انقدر عصبیه؟ دقیقا هر سه تاشون؟ به امیلی نگاه کردم که اونم متوجه این شده بود.

"نایل، چرا انقد دست پاچه ای؟ واقعا میدونی هری کجاست؟"

"نمیدونم. کتی ما واقعا نمیدونیم."

حرفشو باور کردم. منظورم اینه که نایل هیچوقت به من دروغ نمیگه. شاید اون به این خاطر عصبیه که فکر میکنه من راجب.. اینکه هری امی رو بوسیده چیزی نمیدونم. در واقع این بهم آسیب میزنه که اسم اون هرزه رو بیارم. ولی دوباره، منم در مقابل همون کارو با بوسیدن مارسل کردم. سرمو براشون تکون دادم و از اونجا دور شدم. امیلی هم در حالیکه فکر میکرد اومد پشتم.

"چرا نایل اونقدر عصبی بود؟ منظورم اینه لیام و زینم همونطوری بودن."

"اوه، پس اونا لیام و زین بودن. صبر کن، چجوری فهمیدی؟"

ابروهامو براش انداختم بالا و اون پیش خودش خندید.

"من همه چی رو تو این مدرسه میدونم. حتی راز هارو."

"وحشتناکی!"

امیلی خندید و متوجه شدم که مارسل داره میاد. به ام نگاه کردم و اون داشت پوزخند میزد.

"کتی، چرا قرمز شدی؟"

چی؟ من قرمز شده بودم؟ اصلا متوجه نشدم. البته شاید این بخاطر فکر کردن به بوسه ی دیروزمون بوده. فراموشش نکردم چون البته که مست نبودم.

"کتی، چیزی هست که من نمیدونم؟"

سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. من همه چیزو به امیلی نگفتم.

"چی شده؟ زود بگو تا مارسل نیومده نزدیکتر. پنج ثانیه وقت داری."

"من و مارسل دیروز همدیگه رو بوسیدیم."

چشمای امیلی گرد شد و فکش افتاد پایین. مارسل هم با یه اخم اومد و روبرومون ایستاد. البته، اون الان متعجبه که هری کجاست. وقتی دیروز از اتاقش رفت بیرون آخرین باری بود که من و مارسل دیدیمش. بعدش دیگه دیده نشد.

"منم ندیدمش، و از همه هم پرسیدم حتی نایل، لیام و زین."

مارسل خیلی نگران و دلواپس شده بود. هیچوقت اینجوری ندیده بودمش.

"خدایا، کجاست؟ منظورم اینه که.. اون الان ناپدید شده؟"

داشتم به همه جا که هری میتونه بره فکر میکردم ولی جایی دستگیرم نشد. من واقعا نگرانم. و میترسم. زنگ خورد و من آه کشیدم، الان اصلا نمیخوام با کسی حرف بزنم. قبل از اینکه وارد کلاس بشم مارسل مچمو گرفت.

"امروز پایه ی چیزی هستی؟ مثلا.. بعد از مدرسه؟"

شونه هامو بالا انداختم.

"نمیدونم. در واقع."

اون سرشو تکون داد و لبخند زد. منم لبخند زدم و رفتم تو کلاس.

عجیبه، چرا مارسا اونو پرسید؟ و اینکه هری تو کدوم جهنمی هستی؟ من کاملا دلم برات تنگ شده و احساس خالی بودن میکنم. اگه الان برگردی باید همه چیزو بفهمی.

**

"هری.. اگه این پیامو میگیری. لطفا، خواهش میکنم بهم زنگ بزن. توضیحای زیادی دارم. و اینکه من ازت استفاده نمیکردم قسم میخورم. اصلا از اینکه باهات قرار گذاشتم پشیمون نشدم."

همینجور پیام و وویس(voice) بهش میدادم و اون اصلا جواب نمیداد و زنگ نمیزد. بعد مدرسه رفتم سمت خونه درختی و الان اینجام. تنها نشستم و فکر میکنم. حتی نمیدونم چند وقته اینجام.

"کتی اینجایی؟"

شنیدم یکی اینو گفت و صداش شبیه مارسل بود. از جام بلند شدم و بیرونو نگاه کردم. مارسلو دیدم. درست حدس میزدم، اونم متوجه من شد و آه کشید. برگشتم نشستم و اون اومد بالا تا وقتی که روبروم دیدمش. داخل خونه شد و کنارم نشست.

"هی، امروز صبح دنبال یه نفر میگشتم ولی بعد از مدرسه شدن دو نفر."

بهش یه نگاه گیج انداختم ولی بعد فهمیدم منظورش چی بوده. (شمام فهمیدین دیگه ایشالا؟؟)

"چرا دنبالم میگشتی؟"

اخم کرده بودم و حسابی ناراحت بودم. فکر میکردم بعد از اینکه همه چیزو به هری بگم، تمام اون احساس گناه و دروغم باهاش محو میشه حتی یکم. ولی حتی بیشترم شد، و الان حسابی احساس گناه میکنم که هری و مارسل دوباره به جنگیدن با هم برگشتن. و چیزی که اینو بدترش میکنه اینه که.. ما نمیتونیم هری رو پیدا کنیم.

"بیخیال کتی. اون یه بچه نیست که گم بشه. منظورم اینه که هری میدونه داره چیکار میکنه. و اینکه همین امروز برمیگرده خونه. بهت قول میدم."

بنظر میرسه که داره ذهنمو میخونه. و آره، اون راست میگه. همونطور که مارسل میگه هری یه بچه نیست که گم بشه. سرمو تکون دادم و لبخند زدم ولی الکی و مارسلم متوجه شد.

"آره، حق با توئه." ولی حداقل هری میتونست زنگ بزنه یا پیام بده؟ "صبر کن ببینم، چطوری میدونستی من اینجام؟ منظورم اینه من الان در واقع میتونستم خونه باشم."

خندید.

"چون رفتم خونه، و وقتی مامانت منو دید ترسید. و قیافش شبیه این بود که 'کتی کجاست؟"

من بلند خندیدم و مارسل پوزخند زد. ادامه داد

"و وقتی که بهش گفتم 'کتی اینجا نیست؟' اون بیشتر ترسید. پس فهمیدم که باید اینجا باشی. و به مامانت گفتم که یادم اومد تو رفتی خونه ی امیلی."

من همینجور میخندیدم اگه مارسل فکر نمیکرد که اون میتونست یه فاجعه باشه. ولی از این خوشم اومد که مامانم تغییر کرده و اهمیت میده.

فکر میکردم که دارم روی بد مامانم رو میبینم، ولی هیچوقت روی واقعیش رو ندیده بودم.و اینکه اون اصلا قرار نمیذاشته، این خوبه چون ما میتونیم دیگه خونمون رو عوض نکنیم.

"اوه بابت اون متاسفم. میدونی این خوبه، من همیشه فکر میکردم مامانم به هیچی اهمیت نمیده. ولی اون عوض شده."

مارسل لبخند کوچیکی زد و به دستاش نگاه کرد.

"امم.. وقتی تو ناراحت بودی.. هری با مامانت صحبت کرده. نمیدونم چی گفته ولی هر چی بوده شاید حرفای اون باعث تغییر مامانت شده. هری بهم گفت."

هری با مامانم صحبت کرده؟ منظورم اینه یعنی اون.. به مامانم گفته که من نیاز دارم اون پیشم باشه و بهم اهمیت بده؟ مارسل بهم نگاه کرد و لبخند زد.

"تو، هری و امیلی بهترین چیزایی هستین که تو زندگیه من افتادین."

به مارسل گفتم و لبخند اون بزرگتر شد. درسته! بدون اونا زندگیم هیچی نبود. اما الان بهتر شده. هر چند بالا و پایین زیادی داشته ولی خوبه.

"واقعا؟"

اون با امید پرسید و من سرمو تکون دادم. همینجور داشتم به چشماش نگاه میکردم و اونم همینکارو میکرد. خم شد نزدیکتر به صورتم و لبامون تقریبا همدیگه رو لمس کردن. کلمه ی کلیدی تقریبا. تا وقتیکه تلفن احمقم مجبور شد این لحظه رو بهم بزنه و زنگ خورد. مارسل پیش خودش خندید و رفت عقب.

"مامانه"

سرشو تکون داد.

"هی مامان. قبل از اینکه جیغ بکشی بذار بگم که نگران نباش من خونه ی.. امیلی ام."

سعی میکردم که خندمو نگه دارم. مارسلم میخواست بخنده ولی جلوی دهنشو گرفتم.

"داری دروغ میگی. همین الان به امیلی زنگ زدم، و اون گفت تو رفتی. پس کدوم گوری هستی؟"

لعنت به این! هممم.. فکر کن. تو یه دروغگوی خوبی.

"باشه باشه. من تو پارکم."

"و چرا دروغ میگی وقتی گفتی که خونه ی امیلی هستی؟"

به مارسل نگاه کردم و 'کمکم کن!' رو لبخونی کردم. اون شونه هاشو بالا انداخت و شنیدم مامانم ناله کرد.

"چقدر مهمه، خوبی؟"

سرمو تکون دادم هر چند اون نمیدید.

"آره نگران نباش. الان میام خونه."

با هم خداحافظی کردیم و بعد من به مارسل یه نگاه خیره انداختم.

"میدونی امروز دو تا چیز راجبت فهمیدم."

پوزخند زد.

"اونا چین؟"

واسه دونستنش هیجان زده شده بود و من بهش لبخند زدم.

"نمیتونی دروغ بگی و اینکه کمک نمیکنی."

مارسل خندید و منم با خنده سرمو تکون دادم.

"حالا میتونم ازت یه چیزی بپرسم؟"

سرشو تکون داد.

"هری چه کوفتی به مامانم گفت که باعث شد اینقدر تغییر کنه و رفتارش بیشتر از یه محافظ باشه؟"

مارسل بیشتر خندید و سرشو تکون داد.

من به هری مدیونم. واقعا مدیونم.

داستان از نگاه مارسل

مستقیم از خونه ی کتی رفتم خونه بعد از اینکه رسوندمش چون دیروقت بود. و الان تو خونه تنهام و برام سواله که هری کجاست. الان خوشحالم که کتی حالش خوبه و دیگه دروغ نمیگه. ولی اون خیلی خوشحال نیست، منم همینطور.

خیلی احساس گناه میکنم، هری خورد شد و الان یه روز شده که نیومده خونه. مطمئنم که حالش خوبه ولی کجاست؟ فقط آرزو میکنم که کار احمقانه ای انجام نده.

رفتم طبقه ی بالا. خیلی خسته بودم تا اینکه اتاق مامانمو دیدم. چراغش روشنه و درشم بازه. رفتم که ببینمش و اون روی تختش نشسته بود.

"هی مامان!"

لبخند زدم. سرش تو گوشیش بود و وقتی منو دید اونم لبخند زد.

"هی عزیزم. بیا اینجا."

رفتم سمت تخت، بغلش کردم و گونه ش رو بوسیدم.

"میدونی هری کجاست؟ داشتم بهش زنگ میزدم ولی جواب نمیده. همین الان از سر کار برگشتم."

یه لبخند الکی زدم و مامانم کاملا ناراحت بود. به اندازه ی خودم.

"اوه، ما رفته بودیم خونه ی نایل. اون زود میاد نگران نباش."

با آسودگی آه کشید و لبخند زد. خیلی خسته بنظر میرسید که البته به خاطر کارشه.

"هی، چرا استراحت نمیکنی و من تا وقتی هری برمیگرده منتظرش هستم."

اون سرشو تکون داد و گونه م رو بوسید. چراغ اتاقشو خاموش کردم، اومدم بیرون و در رو پشت سرم بستم.

قسم میخورم همین الان یکی رو دیدم که رفت تو اتاق هری. اون اینجاست؟ وارد اتاقش شدم و دیدمش. نشسته بود روی تختش و به زمین خیره شده بود. آه کشیدم، و اون بلند بود چون هری سرشو اورد بالا و به در نگاه کرد. و وقتی منو دید از جاش بلند شد و در رو بست. در رو به روم بست.

خب، اون یه شروع واقعا عالی بود.

و اینکه این اول همون چیزی بود که قبلا هم اتفاق افتاد.

خسته نباشی مارسل. تو واقعا این بار چیزا رو به هم قاطی کردی.

و این تقصیر توئه. پس لیاقت هر چیز بدی که برات اتفاق میوفته رو داری.


*************************

مرسی از اون عشقایی که دنبال میکنن.

و اینکه بخاطر مدرسه ها آپدیت دیر میشه دیگه ببخشید!

دوستون دارم رای و نظر یادتون نره ^_^


Continue Reading

You'll Also Like

110K 19.7K 19
[Completed] با اطمینان بدن تهیونگ رو محکم به خودش فشرد و عطر تنشو رو نفس کشید. نباید می ذاشت تهیونگ رازشو بفهمه و ترکش کنه. آره. این هرگز قرار نبود ب...
133K 21.4K 61
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
108K 11.3K 34
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
225K 32.3K 39
وضعیت عمارت کیم افتضاح بود. همه جا سکوت کر کننده ای جیغ میکشید و تنها کسی که این وسط با آرامش دمنوشش رو مزه میکرد تهیونگ بود و این رفتار خونسردانه اش...