the challenge [persian transl...

Da bahar_styles_

28.9K 4K 799

چیکار میکنی اگه خودت رو توی یه بازی پیدا کنی؟ ولی نه هر بازی ای... یه بازی از عشق. و، نمیتونی کدوم یکی رو انت... Altro

قسمت اول | دختر جدید
قسمت دوم | دو برادر
قسمت سوم | دوست یا فقط شریک؟
قسمت چهارم | چالش آغاز میشود
قسمت پنجم | هری عوض میشه؟
قسمت ششم | ساده نیستم
قسمت هفتم | یه قرار نه
قسمت هشتم | یک روز با هز
قسمت نهم / بهترین دوست
قسمت دهم / حقیقت
قسمت یازدهم / تصمیمات
قسمت دوازدهم / قرار
قسمت سیزدهم / دوست دختر
قسمت چهاردهم / یک روز با مارسل
قسمت پانزدهم / مهمونی
قسمت شانزدهم / مست
قسمت هفدهم / من رو ببخش
قسمت هجدهم / برادران استایلز
قسمت نوزدهم / اون شب
قسمت بیست و یکم / دوست دختر مارسل
قسمت بیست و دوم / سومین نفر
قسمت بیست و سوم / اعتراف
قسمت بیست و چهارم / ناپدید
قسمت بیست و پنجم / اون خوبه
قسمت بیست و ششم / صحبت ها و اجازه ها
قسمت بیست و هفتم / بازی در کار نیست
قسمت بیست و هشتم / روز خوش شانسی نیست
قسمت بیست و نهم / تموم نشده
قسمت سی ام / چیزی که میخوام
قسمت سی و یکم / پایان های خوش ]قسمت آخر[

قسمت بیستم / یاد آوری

611 115 40
Da bahar_styles_

آهنگ تبلیغی نویسنده:

Catch me by Demi Lovato

* * * * *

داستان از نگاه کتی

"اگه منو دوست نداری، کتی. پس چرا ما اون شب همدیگه رو بوسیدیم؟"

منو بکش.

"چی؟ مارسل داری راجب چی حرف میزنی؟"

اون یه اخم بزرگ کرد. شت، این نمیتونه درست باشه. اگه باشه من باید یادم بیاد.

"من باید یادم میومد."

من دست پاچه شدم و ایستادم. از خونه درختی اومدم پایین و مارسل پشتم بود.

خدا، نمیتونم فکر کنم. این درست نیست. شاید اون داره دروغ میگه؟ نه، مارسل هیچوقت دروغ نمیگه.

"مارسل.. بهم بگو که این درست نیست. که تو داری دروغ میگی، خواهش میکنم."

چرخیدم تا باهاش روبرو بشم. احساس گناه تمام صورتش و پوشونده بود. احساس میکردم که میخواستم گریه کنم. من هرگز خیانت نمیکنم. اگه این درست باشه، مطمئنا هری رو میشکنه.

"قسم میخورم، دروغ نمیگم."

اون اومد نزدیکتر و حرفش جوری بود که انگار منو زد.

**فلش بک**

"آره کتی. من دوست دارم."

من لبخند زدم و اونم در مقابل لبخند زد. بعد من به صورتش نزدیکتر شدم. نمیدونستم دارم چیکار میکنم یا به چی فکر میکنم من همه ی دنیا رو فراموش کرده بودم. اول به لباش و بعد به چشمای سبزش نگاه کردم.

اون اومد نزدیکتر، و بعد لب هامون همدیگه رو ملاقات کردن. من احساس یه جرقه کردم. من با جفتشون احساس یه جرقه کردم. مارسل و هری. ولی این یکی متفاوته.

میدونم، الان راجب این فکر نمیکنم. و میدونم که اینو میخوام در صورتی که نباید. و همچنین میدونم که بعدا ازش پشیمون میشم. البته اگه یادم بیاد.

و بدترین چیز اینه که، من میخوام این بوسه رو به یاد بیارم.

**

یادم اومد. این خوب نیست. اصلا. مارسل چند تا قدم اومد جلو تا بهم نزدیک بشه. من دستامو توی هوا تکون دادم، و بهش نشون دادم که نیاد جلو. نفهمیدم که دارم لبمو با انگشتام لمس میکنم، لبای نرم اونو روی خودم حس کردم.

خدایا، من کاری رو که اون دختر در گذشته انجام داد کردم.

"کتی این تقصیر تو ن-"

"تقصیر منه! من تنها کسیم که باعث این شدم!"

من داد زدم و احساس کردم اشکام روی گونه م در حرکتن. تمام چیزی که الان میخوام اینه که برم تو اتاقم و انقدر گریه کنم تا خوابم ببره. شروع به دویدن کردم و شنیدم که اسمم صدا زده میشد ولی در حال حاضر اهمیت نمیدم.

بعد از یکم دویدن میخواستم بایستم و نفس بگیرم. ولی اینکارو نکردم تا وقتی که رسیدم به خونه م. مامانم توی آشپز خونه ست. ولی من با سرعت رفتم طبقه ی بالا پس اون متوجه نشد.این اصلا شبیه اون نیست که مامانم اهمیت بده چون اون همیشه با سوالاش عصبانیم میکنه. و من الان اینو نمیخوام.

پریدم روی تختم و اشکا از چشمام پایین میریختن. احساس گناه میکردم. از خودم متنفر بودم و میدونستم که به زودی تنها میشم. نمیدونم چرا ولی از این بابت مطمئنم. و این آخرین چیزی بود که ذهنم داشت راجبش فکر میکرد تا وقتی که چشمام سنگین شدم و خوابم برد.

**

"کتی!"

چشمامو باز کردم. شنیدم که یه نفر داره اسممو زمزمه میکنه. یا اینکه دارم چیزایی رو میشنوم که واقعی نیستن.

"کتی!"

دوباره اسممو شنیدم. دارم خواب میبینم؟ چشمامو مالیدم، و اونا از اشک خشک شده بودن. و بعدش یادم اومد که چه اتفاقی افتاده. دوباره.

من مارسلو بوسیدم.

این یه خواب نبود. منظورم اینه که من خواب دیدم که دارم مارسلو میبوسم و با هری بهم زدم. ولی توی زندگی واقعی من مارسلو بوسیدم. نه، اون منو بوسید. نه، ما هر دو همدیگه رو بوسیدیم. ولی هری اولین نفره که باهام بهم میزنه.

"کتی، پنجره رو باز کن. منم!"

یه زمزمه ی دیگه شنیدم و روی تخت نشستم. صدای چند تا ضربه به پنجره شنیدم و بهش نگاه کردم. اون آدمی بود که قراره به زودی قلبش بشکنه.

هری

اون لبخند زد و من واقعا احساس کردم اشک توی چشمام جمع شد. مثل همیشه با احساس گناه. خدا، ای کاش هیچوقت مست نمیکردم. من خیلی احمقم. ای کاش هیچوقت نمیرفتم مهمونی، ولی من نمیتونم هیچ چیزی رو به عقب برگردونم.

از روی تختم بلند شدم، رفتم سمت پنجره و بازش کردم. هری اومد داخل و وقتی صورتمو دید اخم کرد. اشکام دوباره سرازیر شدن. ولی من با پشت دستم پاکشون کردم.

ولی این به اندازه ی کافی سریع نبود چون هری متوجه شد. این اولین باره که جلوی اون گریه م میگیره. من از گریه کردن جلوی کسی متنفرم. سرمو انداختم پایین و به زمین نگاه کردم. ولی دو تا انگشت و زیر چونه م حس کردم. اون سرمو اورد بالا تا بهش نگاه کنم و سعی کردم لبخند بزنم. ولی موفق نشدم.

من نمیخوام بهش بگم. ولی اون باید بدونه. هر چند الان نه.

"کتی، چرا داری گریه میکنی؟ حالت خوبه؟"

من شرمو تکون دادم. هری جوری سرشو تکون داد که بهم بفهمونه باورم نکرده. سرمو تکون دادم و گریه کردم. هری بغلم کرد. منم محکم تر از همیشه بغلش کردم و روی شون هاش گریه کردم.

اگه فقط میدونستی

**

"میخوای راجبش حرف بزنی؟"

چند دقیقه از اینکه من سعی کردم آروم باشم و گریه نکنم میگذشت. سرمو تکون دادم و اشکامو پاک کردم. هری سرشو تکون داد. مطمئنم الان خیلی زشت بنظر میرسم، با چشمای قرمز پف کرده. ما روی تختم دراز کشیده بودیم و من سرمو گذاشته بودم روی سینه ش.

"هری، چرا اینجایی؟ ببخشید، منظورم.. امم.. از پنجره بود."

پیش خودم خندیدم و لبخند زدم. و بالاخره یکم خندیدم.

"خب، اومدم تا عذرخواهی کنم. متاس-"

من حرفشو با بوسیدنش قطع کردم. این تمام چیزی بود که احتیاج داشتم. ولی برای کاری که انجام داده بودم از خودم متنفرم. من باید اولین نفری باشم که عذرخواهی میکنه. اومدم عقب و دوباره سرمو گذاشتم روی سینه ش.

"حدس میزنم همه چی الان بینمون خوبه؟"

خب، الان. سرمو تکون دادم و احساس کردم اون لبخند زد. ما راحت نشستیم و سکوت بینمون بود. احساس میکنم دوباره میخوام بخوابم و چشمامو بستم. بعد از چند دقیقه هری آروم منو از سینه ش جدا کرد و روی تختم درازم کرد.

بلند شد ایستاد و پیشونیمو بوسید. داشت میرفت سمت پنجره ولی من مچشو گرفتم قبل از اینکه بتونه بره.

"هری پیشم بمون.. لطفا؟"

اون سرشو تکون داد و من دوباره کشیدمش بغل خودم. احساس خوبی داشتم، هری باعث میشه حس امنیت و خوبی داشته باشم.

**

زنگ خورد و الان وقت ناهاره. من برای دو هفته ست که دارم مارسلو نادیده میگیرم. اونم حتی سعی نکرد که دوباره باهام حرف بزنه. امیلی هم متوجه شد که من ناراحتم و هر روز ازم سوال میپرسید. ولی جواب من فقط یه چیز بود"من خوبم". که یه دروغ بود. من خودمم به خاطر اینکه دل هری رو شکستم، شکستم. ولی اون هنوز نمیدونه.

من دوباره دارم اینو انجام میدم، با خودم و افکار خودم تنهام. این خوب نیست ولی همه هم نباید بدونن. در واقع اتفاقی که افتاد منو عوض کرد. من حتی از قبلم به هری نزدیکتر شدم. میخوام هر دقیقه و هر ثانیه م رو باهاش بگذرونم.

"کتی!"

چرخیدم و اون صدا مارسل بود. یه لبخند کوچیک زدم و منتظرش شدم تا حرف بزنه.

"تو میخوای کل سال از من دوری کنی؟"

جواب ندادم چون نتونستم. نمیتونم جواب بدم و نمیتونم ازش دوری کنم.

"ببین، هری هیچوقت نمیفهمه که چه اتفاقی افتاد."

مارسل اومد نزدیکتر و زمزمه کرد. من هنوز جوابشو ندادم.

"تمام چیزایی که اتفاق افتاد و تمام چیزایی که من گفتم و فراموش کن. باشه؟"

به حرفی که زد خندیدم. آره درسته، به آسونی فراموشش کنم.

"چرا باید اینکارو کنم؟ و چطوری؟"

اون لبخند زد و من ابروهامو انداختم بالا. جوابی نداد و منم برگشتم و میخواستم برم ولی چیزی که مارسل گفت باعث شد سر جام بایستم.

"چون من یه دوست دختر دارم."

چرخیدم و با یه قیافه ی شوکه شده بهش نگاه کردم. اونم سرشو تکون داد.

"کی؟"

ازش پرسیدم و اون اخم کرد. داشت دروغ میگفت؟

"خب.. اون-"

"هی بچه ها!"

امیلی حرفشو قطع کرد و گونه ش و بوسید. لبخند زدم و براش دست تکون دادم. اونم در مقابل دست تکون داد و بعد من به مارسل نگاه کردم.

"دارید راجب چی حرف مینید؟"

امیلی ازم پرسید و مارسل قرمز شد.

"داشتیم راجب دوست دختر مارسل حرف میزدیم."

"مارسل دوست دختر داره؟"

هری هم به گفتگوی کوچیکمون اضافه شد. من بهش نگاه کردم و بوسیدمش. اومدم عقب و به مارسل نگاه کردم که اخم کرده بود. من نمیخواستم اون حسودی کنه یا همچین چیزی. ولی خب هری دوست پسرمه.

"بهم نگفته بودی."

هری با خوشحالی لبخند زد.

اه. چرا من مارسلو بوسیدم؟ نمیخوام باعث بشم اونا دوباره دعوا کنن. نه بخاطر من.

"آره، امم.. دوست دخترم.. امم.."

امیلی قرمز شد. صبر کن چه اتفاقی داره- صبر کن ببینم.

گونه ش و بوسید، جفتشون قرمز شدن، یه دوست دختر یهویی جدید.

"امیلی؟!"

_______________________________

بچه ها واقعا عکس العملتون تو قسمت قبل عااااالی بود واسه همین این قسمت رو زود آپ کردم^_^

امیلی و مارسل؟؟؟

بنظرم خیلی خوب شد حداقل سر مارسل بیچاره هم بی کلاه نموند.

مرسی از کسایی که میخونن

Love you so much.

XOXO


Continua a leggere

Ti piacerà anche

75.4K 9.4K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
7.9K 1.2K 41
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
3.8K 823 11
اون رفت و فقط يك دستگاه ضبط صوت برام موند. 2016 , copyright : Mehrnoosh
37.8K 6.1K 22
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...