the challenge [persian transl...

By bahar_styles_

28.9K 4K 799

چیکار میکنی اگه خودت رو توی یه بازی پیدا کنی؟ ولی نه هر بازی ای... یه بازی از عشق. و، نمیتونی کدوم یکی رو انت... More

قسمت اول | دختر جدید
قسمت دوم | دو برادر
قسمت سوم | دوست یا فقط شریک؟
قسمت چهارم | چالش آغاز میشود
قسمت پنجم | هری عوض میشه؟
قسمت ششم | ساده نیستم
قسمت هفتم | یه قرار نه
قسمت هشتم | یک روز با هز
قسمت نهم / بهترین دوست
قسمت دهم / حقیقت
قسمت یازدهم / تصمیمات
قسمت دوازدهم / قرار
قسمت سیزدهم / دوست دختر
قسمت چهاردهم / یک روز با مارسل
قسمت پانزدهم / مهمونی
قسمت شانزدهم / مست
قسمت هفدهم / من رو ببخش
قسمت هجدهم / برادران استایلز
قسمت بیستم / یاد آوری
قسمت بیست و یکم / دوست دختر مارسل
قسمت بیست و دوم / سومین نفر
قسمت بیست و سوم / اعتراف
قسمت بیست و چهارم / ناپدید
قسمت بیست و پنجم / اون خوبه
قسمت بیست و ششم / صحبت ها و اجازه ها
قسمت بیست و هفتم / بازی در کار نیست
قسمت بیست و هشتم / روز خوش شانسی نیست
قسمت بیست و نهم / تموم نشده
قسمت سی ام / چیزی که میخوام
قسمت سی و یکم / پایان های خوش ]قسمت آخر[

قسمت نوزدهم / اون شب

678 118 53
By bahar_styles_

اولش رو با دقت بخونید! :)

* * * *

داستان از نگاه کتی

"هری.. من باهات بهم میزنم."

"چی؟ چرا؟"

اون اومد نزدیک و آسیب دیده بنظر میرسید، ازش دور شدم. نمیخواستم بیشتر از این بهش آسیب بزنم، مارسل اونجا ایستاده بود و داشت ما رو نگاه میکرد.

"من مارسلو دوست دارم."

هری شوکه شد، من هیچ حرف دیگه ای نزدم. فقط رفتم سمت مارسل و بوسیدمش که اونم در مقابل من و بوسید. هری اونجا ایستاده بود و داشت ما رو تماشا میکرد، خیلی ناراحت بود و بعد..

"آخ!"

چشمامو مالیدم و خودم و روی زمین دیدم. از روی تختم افتاده بودم پایین. صبر کن.. تخت؟ اون یه خواب بود؟

"خدا رو شکر!"

بلند شدم وایستادم و به ساعت نگاه کردم، دو صبح بود. اون دیگه چه جهنمی بود؟! من مارسلو ببوسم و دوستش داشته باشم؟ خب، فکر میکنم بخاطر چیزی که مارسل میخواد بهم بگه نگرانم، یا دعوام با هری باعث شده خوابشو ببینم؟ حالا صبح راجب اون نگران میشم.


**


"کتی! کت، بلند شو."

من ناله کردم ولی در هر صورت بلند شدم. به امیلی نگاه کردم، اون همیشه میاد و من و بیدار میکنه هر وقت چیز مهمی داره که بگه.

"واو، اولین باره که بدون لگدام بیدار میشی و بدون اینکه از روی تخت هلم بدی پایین."

اون خندید، من در حالیکه چشمامو میمالیدم نشستم روی تخت. امیلی همینطور داشت بهم نگاه میکرد. منم ابروهامو براش انداختم بالا.

"خوبی؟ همینطوری بهم نگاه میکنی و چیزی نمیگی."

اون سرشو تکون داد و روی تخت کنارم نشست.

"ولی تو خوب نیستی، درسته؟ منظورم تو و.. هریه."

من نگاهش کردم.

"آره. چوری فهمیدی؟ هری بهت گفت؟"

امیلی دوباره سر تکون داد.

"خب، اون بهم گفت از حرفایی که زده بود واقعا منظوری نداشته. میخواست بدونه تو الان خوبی که بنظر میرسه خوب نخوابیدی."

اون پیش خودش خندید. منم سرم و با خنده تکون دادم. ولی باید راجب خوابم بهش بگم؟ یعنی اینکه امیلی بهترین دوستمه و من بهش اعتماد دارم.

"کتی؟"

با گیجی بهش نگاه کردم.

"میدونم یه چیزی هست که میخوای بهم بگی. میتونی بهم اعتماد کنی، نگران نباش."

"میدونم. امم.. من دیشب یه خواب دیدم.."

"درباره ی ؟"

اون هیجان زده بود که بدونه. خب منم اولین نفرم که دوست داره ری اکشن اونو ببینه. سرم جیغ میزنه؟ یا هیچی نمیگه؟ به هر حال، بهش میگم.

"خواب دیدم،" یه نفس کشیدم. "با هری بهم زدم و بهش گفتم که مارسلو دوست دارم، و جلوی اون مارسلو بوسیدم."

همه ی اینا رو توی یه نفس گفتم، فکش تقریبا زمینو لمس کرده بود. نفسی که نگه داشته بودم و بیرون دادم. اون هیچی نگفت،

ری اکشن خوبیه، ام ( مخفف امیلی :) . ری اکشن خوبیه.

"چیزی که بهت گفتمو فراموش کن، ام."

از جام بلند شدم و رفتم سمت کمدم تا لباس هایی که میخوام برای مدرسه بپوشم و بردارم. اوه و ملاقات با مارسل.

"نه، نه. من قضاوت نمیکنم. این.. خوبه؟ منظورم اینه تو با هری قرار میذاری. ولی نمیتونی بهشون بگی، جفتشون."

سر تکون دادم.

" صبر کن، ولی حست چیه؟ یعنی واقعا مارسلو دوست داری؟"

امیلی با تعجب ازم پرسید. من واقعا راجب این فکر نکرده بودم. منظورم اینه که.. من واقعا مارسلو دوست دارم؟

"داری.. میدونستم!"

اون پوزخند زد، و با خوشحالی پرید بالا و پایین. من سرم و تکون دادم و متوقفش کردم.

"نمیدونم،" اون اخم کرد. " شاید دارم؟ نمیدونم من گیج شدم. و اینکه هری رو دوست دارم و باهاش خوشحالم. هر چند از حسودیش متنفرم."

اون خندید و رفت تا روی تختم بشینه. منم یه نگاه گیج بهش تحویل دادم.

"چرا داری میخندی ام. این خنده دار نیست!"

ناله کردم و حس یه بچه رو داشتم. پریدم روی تخت و بازوهام و گذاشتم روی صورتم.

"متاسفم، متاسفم. تو درست میگی این خنده دار نیست."

بهش نگاه کردم و اون داشت بیشترین تلاشش و میکرد که نخنده.

"ولی، به نظر میرسه ما اینجا یه فیلم twilight داریم."

من با خنده چشمامو چرخوندم، بعد بالشتم و برداشتم و به سمتش پرت کردم.

"اون بالشت زیاد درد نداره. بهترین تلاشتو انجام بده.. بلا (Bella)."

جفتمون از خنده ترکیدیم. مثل همیشه امیلی باعث شد که دنیا رو و چیزایی که باعث ناراحتیم میشه رو فراموش کنم، ولی من نمیتونم اینو فراموش کنم.

این یه فاجعه ست اگه جفتشون و دوست داشته باشم. خدایا، چرا این اینقدر سخته؟ من گیجم ولی چیزی که ازش مطمئنم اینه که، هنوز نمیدونم که مارسلو دوست دارم. نه.. هنوز.


**


I'm out of touch. I'm out of love"

I'll pick you up when you're getting down."

داشتم یکی از آهنگای اد شیران رو میخوندم و منتظر مارسلم که بیاد و بهم چیزی رو که میخواست و بگه.

روزم خیلی خسته کننده بود. هری رو ندیدم که این خیلی عجیبه. مردم میگفتن اون اومده، ولی شاید خودش نمیخواسته من و ببینه. صبر کن، من باید کسی باشم که عصبانیه و نمیخواد اونو ببینه.

امیلی راجب خوابم خیلی خوشحال بود، یا میتونم بگم راجب من که مارسلو بوسیدم. از وقتی که دیدمش، اون میخواست من با مارسل باشم و بهم میگفت که من رو با مارسل شیپ میکنه. که با مزه ست چون باعث میشه من احساس مشهور بودن بکنم. و وقتی که با هری قرار گذاشتم، امیلی مشکلی نداشت ولی اون فقط میخواست من با مارسل قرار بذارم. اون مثل مدیرم یا خواهر بزرگترمه.

داشتم آهنگ گوش میدادم و باهاش میخوندم. یه سایه دیدم، بالا رو نگاه کردم و اون مارسل بود. بهش لبخند زدم و اون کنارم نشست. آهنگ رو قطع کردم و گوشی هامو در اوردم.

وقتی به صورتش نگاه کردم خوابم یادم اومد. هنوزم باورم نمیشه داشتم چه خوابی میدیدم. این.. یه شوک برام بود.

"هی مارسل، حالت چطوره؟"

اون گونمو بوسید و لعنت به این. من احساس.. متفاوتی داشتم. منظورم اینه مارسل همیشه منو از گونه میبوسه ولی این احساس.. دوستانه ست. و یه حس بیشتر از دوست. ولی این یه نشونه نیست که من مارسلو دوست دارم، درسته؟

اون بهم نگاه کرد و لبخند زد.

"خوبم، تو؟"

منم در مقابل بهش لبخند زدم و گونه ش و بوسیدم. برای اون، این شبیه اینه که من دارم لاس میزنم یا همچین چیزی. ولی برای من، تقریبا از کار خودم خجالت کشیدم.

"من خوبم، ممنون."

ما برذای چند ثانیه ساکت نشستیم.

"تو صدای زیبایی داری. حالا میفهمم چرا هری همیشه فرشته صدات میزنه."

من سرخ شدم.

"اممم.. م-ممنون."

من با لکنت حرف زدم و دست پاچه شده بودم. در واقع این اولین باره که اتفاق میوفته. مارسلم متوجه شد و پیش خودش خندید.

"امم.. امروز تو مدرسه هری و ندیدم."

"واقعا؟ عجیبه.. چرا؟"

اون گیج شده بود و طوری بنظر میرسید که انگار تنها کسیه که نمیدونه.

"امم.. ما دعوا کردیم.. دیروز."

بهش نگاه کردم و اون سورپرایز نشده بود.

"میدونستم. اون با ناراحتی اومد خونه و دیشبم دیر خوابید."

من با یه اخم سر تکون دادم و اون یه لبخند گرم بهم زد که واقعا روزت رو روشن میکنه.

"ازت نمیپرسم چی شد، ولی نگران نباش. باشه؟"

منم با لبخند سر تکون دادم.

"صبر کن، خب امم.. تو میخواستی یه چیزی بهم بگی درسته؟"

مارسل سرشو تکون داد و بعد اونور و نگاه کرد.

"خب.. بگو."

اون گفت ولی هنوز بهم نگاه نکرد.

"کتی.. امم.. چ-چرا تو بهم.. دروغ گفتی؟"

"چی؟ چرا باید بهت دروغ بگم؟ و اینکه راجب چی دروغ گفتم؟"

انگشتمو گذاشتم زیر چونه ش و باعث شدم بهم نگاه کنه.

"داری راجب چی حرف میزنی مارسل؟"

"تو اون شب و یادت میاد؟ مهمونی؟"

"گفتم یادم نمیاد ولی هری بهم گفت."

مارسل پیش خودش خندید و به دستاش نگاه کرد.

"دوباره داری دروغ میگی؟ من از هری پرسیدم و اون گفت که تو اصلا راجب اون شب باهاش حرف نزدی."

من با شرمندگی به دستام نگاه کردم، و دوباره به مارسل. اون تقریبا نگران شده بود،

"صبر کن، پس تو میدونی چ-چی اتفاق افتاد؟"

سرمو تکون دادم.

"آره، تو بهم گفتی.. دوستم داری."

اون واقعا قرمز شد. من نمیخواستم اینو بهش بگم چون ممکن بود این روی دوستیمون تاثیر بذاره. و مارسل متفاوت رفتار کنه.

"مارسل، الان باورم کن. من نمیخواستم بهت بگم چون فکر میکردم این روی دوستیمون تاثیر میذاره. و تو و هری بالاخره خوبید، و دوباره دعوا نمیکنید"

اون سرشو تکون داد و لبخند الکی زد.

"تو هم.. د-در مقابل.. منو د-دوست داری؟"

و چشماش پر از امید بودن.

"ن-نمیدونم. مارسل، من الان دارم با برادرت قرار میذارم. و نمیخوام چیزی که در گذشته بینتون اتفاق افتاده، دوباره بوجود بیاد. من واقعا گیجم."

در واقع اون اولین نفر بود که یه نگاه گیج رو صورتش داشت.

"صبر کن، یعنی تو چیز دیگه ای یادت نمیاد؟"

من ابروهامو انداختم بالا.

"چیز دیگه مثل چی؟ تمام چیزی که میدونم اینه که چند فنجون نوشیدنی خوردم، اومدم توی اتاق تو. ازت پرسیدم که منو دوست داری و تو جواب دادی آره. بعدش هری اومد و من و امیلی رو برد خونه."

"این همه ش نیست.. تو یادت نمیاد."

مارسل خیلی آسیب دیده بنظر میرسید. صبر کن، دقیقا چیو یادم نمیاد؟ این تمام چیزی بود که اتفاق افتاد... درسته؟

"اگه تو منو دوست نداری ، کتی. پس چرا ما اون شب همدیگه رو بوسیدیم؟"

Kill me now.


____________________________

واهااااااای چی شد!

جمله ی آخرم ترجمه نکردم حس داستان از بین نره ^___^

من که ادمین خوبیم زود زود میذارم شمام لطفا با رای و نظراتون خوشحالم کنید.

Love you all so much

XOXO


Continue Reading

You'll Also Like

77.2K 15.3K 42
「 زمآن: پیدا کردنِ تو 」 「 فصل اول 」 「 کامل شده 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐨𝐧𝐞: وقتی برای اولین بار بوسیدمش، گریه کرد! اون زمان فک...
Fake By fatemed21

Fanfiction

134K 12.6K 47
همه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارت‌ها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)
75K 9.4K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
132K 21.3K 61
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...