the challenge [persian transl...

By bahar_styles_

28.9K 4K 799

چیکار میکنی اگه خودت رو توی یه بازی پیدا کنی؟ ولی نه هر بازی ای... یه بازی از عشق. و، نمیتونی کدوم یکی رو انت... More

قسمت اول | دختر جدید
قسمت دوم | دو برادر
قسمت سوم | دوست یا فقط شریک؟
قسمت چهارم | چالش آغاز میشود
قسمت پنجم | هری عوض میشه؟
قسمت ششم | ساده نیستم
قسمت هفتم | یه قرار نه
قسمت هشتم | یک روز با هز
قسمت نهم / بهترین دوست
قسمت دهم / حقیقت
قسمت یازدهم / تصمیمات
قسمت دوازدهم / قرار
قسمت سیزدهم / دوست دختر
قسمت چهاردهم / یک روز با مارسل
قسمت شانزدهم / مست
قسمت هفدهم / من رو ببخش
قسمت هجدهم / برادران استایلز
قسمت نوزدهم / اون شب
قسمت بیستم / یاد آوری
قسمت بیست و یکم / دوست دختر مارسل
قسمت بیست و دوم / سومین نفر
قسمت بیست و سوم / اعتراف
قسمت بیست و چهارم / ناپدید
قسمت بیست و پنجم / اون خوبه
قسمت بیست و ششم / صحبت ها و اجازه ها
قسمت بیست و هفتم / بازی در کار نیست
قسمت بیست و هشتم / روز خوش شانسی نیست
قسمت بیست و نهم / تموم نشده
قسمت سی ام / چیزی که میخوام
قسمت سی و یکم / پایان های خوش ]قسمت آخر[

قسمت پانزدهم / مهمونی

812 133 33
By bahar_styles_

داستان از نگاه کتی

"لوییس!"

"کتی!"

اون من و محکم بغل کرد. من قرار بود اون و توی استار باکس ملاقات کنم و الان ما اینجاییم.

"لو، م-من نمیتونم نفس بکشم."

اون رفت عقب در حالیکه پیش خودش میخندید.

"ببخشید."

بهش خندیدم و داخل استار باکس (اسم یه کافه ی معروفه دیگه) شدیم چون لویی بیرون منتظرم ایستاده بود. اون همیشه همینجوریه، دوست داره که منتظرم بمونه و زود بیاد.

"من عاشق بغل هاتم، لو، ولی بعضی وقتا اونا میتونن لهم کنن."

با صدای بلند خندید و باعث شد همه به سمت ما نگاه کنن، ولی مثل همیشه اون اهمیت نداد. یعنی این یکی از دلایلی هست که اون بهترین دوس- نه صبر کن بذار درستش کنم. برادرمه.

لو همیشه میگه ''این خود منم و اگه کسی خود من و دوست نداره، برام مهم نیست.' بیشتر شبیه اینه که میگه هیچ توجه گهی بهشون نمیکنم.

"خب، من دلم برات تنگ شده بود و میخواستم مثل خرس بغلت کنم از وقتی که توی پارک دیدمت، ولی خب نمیخواستم توی مشکل بندازمت. فقط سریع بغلت کردم."

ما نشستیم و من با گیجی بهش نگاه کردم. چی مشکلی؟ منظورم اینه که بغل کردن من توی پارک یه مشکله؟

"چی باعث یه مشکل میشه یا من و توی دردسر میندازه؟ بغل کردنم توی پارک؟ خب بعدش چی میشه اگه تو گونه م و ببوسی؟ به علاوه، تو یه بغل خیلی محکم بهم دادی!"

بهش خندیدم و اون چشماشو چرخوند.

"چون دوست پسرت اونجا وایستاده بود. اون میخواست من و بکشه فقط با نگاه کردن به تو!"

اوه، منظورش هریه.

"اون موقع اون دوست پسرم نبود. اوه یادم اومد، تو قرار میذاری؟"

من پوزخند زدم و اون با یه لبخند بزرگ سر تکون داد.

"آره!"

من شوکه شدم و اون خندید.

"شوکه شدی چون اون(دختر) من و ازت گرفت؟"

اون چشمک زد و از خود راضی تظاهر کرد.

"نچ! بخاطر اینه که تو خوش شانسی که یه دختر دوستت داره."

بهش خندیدم و اون الکی خودش و آسیب دیده نشون داد. که باعث شد من بیشتر بخندم، ولی اون لبخند زد.

"در حقیقت ما عاشق.. همدیگه.. شدیم؟"

من دوباره شوکه شدم و محکم بغلش کردم.

"وای خدای من، لوییس یه دختر از رویاهاش پیدا کرده. صبر کن تو هیچوقت راجب هیچ دختری فکر نمیکردی، ولی حداقل یکی و پیدا کردی که عاشقته."

اون بهم یه نگاه خیره تحویل داد.

"شوخی کردم، ولی برات خوشحالم. خب راجبش بگو!"

لو خندید و راجب اون دختر بهم گفت. اسمش النوره، لویی یه عکس ازش بهم نشون داد. اون خیلی زیباست و دختر خوبی بنظر میرسه. ولی یه قسمتی از من میگه که اون نسخه ی لوییه، چون میتونه بهش رسیدگی کنه.

همچنین بهم گفت که النور درباره ی من میدونه، و بهش همه چیز و گفته پس اون میخواد من و زود ملاقات کنه. منم میخوام خیلی زود النور و ببینم. و خیلی برای این مشتاقم. لو و النور خیلی با همدیگه با مزه ن.

ما همینطور حرف زدیم و خندیدیم و زمان خوبی داشتیم تا وقتی که دیگه لویی باید میرفت.

"اَه، دلم برات تنگ میشه بو! ما باید دوباره همدیگه رو ببینیم."

"البته هر وقت تو برگردی، من هرگز ترکت نمیکنم! اذیتت میکنم!"

خندیدم و محکم بغلش کردم.

"اذیتم کن، ولی فراموشم نکن."

این چیزیه که ما هروقت میخوایم از همدیگه دور بشیم میگیم. و اون همیشه میگه...

"هرگز!"

من لبخند زدم و سرم و تکون دادم. و بعدش ما هر کدوم به راه جدای خودمون رفتیم.

**یک ماه بعد**

"کتی! آماده ای؟"

امیلی از طبقه ی پایین داد زد. ما میخواستیم به مهمونی هری بریم. این اولین مهمونیمه پس من یکم دست پاچه م ولی خیلی هیجان زده نیستم. در حقیقت من یه پارتی گرل نیستم. منظورم اینه که واقعا پارتی ها و نوشیدن و دوست ندارم، ولی میخوام بخاطر هری برم. و حالا شگفت زده م که مارسلم میخواد اونجا باشه؟

"آماده م، فقط یه ثانیه صبر کن!"

منم در مقابل داد زدم و آخرین کار صورتمو انجام دادم. من یه شورت سفید، یه تاپ مشکی با یه کت چرم، بوت های تزئین شده ی مشکی و یه کلاه مشکی پوشیده بودم. من عاشق کلاهم، در واقع هری تیپم و دوست داره چون شبیه مال خودشه. زیادم آرایش نکردم ولی خوب بنظر میرسیدم.

"کتی!"

خدایا امیلی از کدوم جهنمی اون صدای تیز و محکم و گرفته؟

"وای خدا، اینجام."

وقتی رفتم طبقه ی پایین اون لبخند زد، در واقع اونم هات بنظر میرسید.

میخوام قبول کنم، اون یه پیرهن کوتاه و تنگ مشکی پوشیده بود، با کفش های پاشنه دار مشکی، رژ لب قرمز و چشمای دودی.

"هات بنظر میرسی!"

خندید و من رفتم پایین تا بغلش کنم.

"تو خودت فوق العاده بنظر میرسی."

ازش تشکر کردم و رفتیم بیرون.

"اوه خدا، چرا باید از اینجا راه بریم؟ منظورم اینه که هیچ ماشینی نیست که ما رو ببره؟"

"ما حتی هنوز راه رفتن و شروع نکردیم و تو داری بخاطر این گریه میکنی. خدایا، کی حتی بهت گفته که اون پاشنه بلندا رو بپوشی؟"

من بهش خندیدم و اون چشماشو چرخوند.

"اونا اون قدر هم بلند نیستن!"

از راه رفتن ایستادم و ابروهامو براش بالا انداختم. اون چرخید و بهم نگاه کرد.

"باشه، هستن."

امیلی زیر لب گفت.

"ولی بیخیال، این یه مهمونیه ما باید چیزایی رو بپوشیم که دوست داریم و آزاد باشیم!"

با هیجان داد زدو شوکه بهم نگاه کرد وقتی من و اونقدر هیجان زده ندید.

"باشه، حالا چی میشه؟ این اشتباهه که من اونقدر هیجان زده نیستم؟ این فقط یه مهمونیه."

اون نفس نفس زد.

"داری باهام شوخی میکنی؟ فقط یه مهمونی؟! تو سرگرم کننده نیستی!"

چشمامو چرخوندم. منظورم اینه من واقعا هیجان زده نیستم. الانم فقط دارم بخاطر هری میرم. اون بخاطر اومدنم التماسم کرد و منم بیخیال شدم و گفتم 'باشه'.

ما بالاخره رسیدیم به خونه ی هری، و صدای موسیقی بلند بود قبل از اینکه وارد بشیم. امیلی خیلی خوشحال بود و یه پوزخند روی لباش داشت.

"هی، منو تنها نذار، باشه؟"

اون سرش و تکون داد و بعد ما وارد شدیم، واو! جمعیت زیاد، البته هری مشهوره و همه میان. اوه، این یادم اورد که منم مشهورم، به عنوان دوست دختر هری. اوه بذار بهتر بگمش.. دوست دختر واقعی برای زمان طولانی.

اطراف و نگاه کردم و بعد بغل دستم به امیلی، ولی اصلا ندیدمش. میتونست روی حرفش وایسه.

"ممنون امیلی، حالا من کاملا تنهام."

"نه، نیستی! من اینجام احمق جونم."

چرخیدم و هری رو دیدم. لبخند زدم و اون داشت چکم میکرد. چشماش میرفتن بالا و پایین. و وقتی چشمای سبز اون چشمای قهوه ایه من و ملاقات کردن، من پوزخند زدم.

"خوب بنظر میرسم؟"

دستام و گذاشتم روی باسنم و منتظر جوابش موندم.

"خیلی خوب!"

من بهش نگاه کردم و اون عالی و بی عیب بنظر میرسید. همون جین تنگ معمولی که من حتی نمیدونم اون چجوری پاش میکنه، اون لعنتی خیلی تنگه، تیشرت سفید و بوت های قهوه ایش که همیشه میپوشید.

"خب، من خوب بنظر میرسم؟"

"هات!"

اون پیش خودش خندید و اومد نزدیک.

"من هات شدم؟ هممم."

"نه، هوای اینجا گرمه."(میدونید دیگه کلمه ی hot در زبان انگلیسی دو تا معنی داره،-جذاب و گرم- حالا کتی به شوخی به هوا اشاره کرده ولی در اصل منظورش جذاب بودن هریه)

من خندیدم و هری چشماش و چرخوند ولی اونم خندید. اون من و بوسید و منم با کمال میل بوسیدمش و بعد من و تو یه بغل کشید. رفت کنار و دستاش و گذاشت روی کمرم.

"خب، این اولین مهمونیه توئه و ما باید خوش بگذرونیم."

من خندیدم و اون با گیجی بهم نگاه کرد.

"من شبیه اونم که امیلی گفت، سرگرم کننده نیستم. فقط میخوام اینجا بشینم و هیچ کاری نکنم."

"تو واقعا سرگرم کننده نیستی! بیخیال واقعا؟!"

نشستم روی مبل و همه در اطرافمون دارن میرقصن.

"آره، خب، متاسفم."

اول به هری و بعد به دستام نگاه کردم.

"فقط یه سوال، چرا من؟ چرا میخوای من یه دوست دختر واقعی برات باشم و یکی از اونا نباشه."

هری کنارم نشست و من الان واقعا کنجکاوم.

چرا من؟ این سوال از روزی که باهاش رفتم بیرون من و مشغول کرده.

"چون تو خوشگلی."

من چشمام و چرخوندم و اون خندید. بهش نگاه کردم و اون سرش و تکون داد. این کاملا معلومه که اون داره تلاش میکنه تا سوالمو نادیده بگیره، ولی منم فشار نمیارم.

"مارسل کجاست؟"

اون به اطراف نگاه کرد و جواب نداد.

"هز؟ هری؟"

اون هنوز جواب نداده. دستمو گذاشتم روی پاش و اون با پوزخند بهم نگاه کرد. چشمامو چرخوندم و هری آه کشید.

"طبقه ی بالا."

من با مسخرگی گونه ش و بوسیدم و بلند شدم.

"صبر کن! نچ، تو ترکم نمیکنی. فقط من و تو تمام شب. با هم."

من ابروهامو انداختم بالا و اون لبخند زد. اون جدی بود. ولی خب مشکلی نیست من یه زمانی رو باهاش میگذرونم و بعد مارسل و میبینم.

"باشه. الان میخوای چیکار کنی؟"

هری پوزخند زد و به سمت آشپزخونه هدایتم کرد.

"نوشیدنی!"

اون فنجون قرمز رنگ و از روی میز برداشت و دادش به من، جوری بهش نگاه کردم که انگار دیوونه ست. واقعا؟! مست کنم؟ منظورم اینه یه جرعه به سمت یکی دیگه راهنماییت میکنه، و من یه کتیه دیگه میشم. سرم و تکون دادم و هری بهم یه نگاه مثل نگاه های گربه ی شرک (puppy eyes) انداخت.

"نه!"

"آره!"

سرم و دوباره تکون دادم و اون هنوز داره با چشمای گربه شرکی نگاهم میکنه.

"کتی، لطفا! یه دونه."

چشمامو چرخوندم و هنوز فنجون و ازش نگرفتم. یه طرف دیگه رو نگاه کردم ولی هری هنوز روبرومه.

"یه جرعه؟"

فنجون و دادش به من و من گذاشتمش روی میز.

"هری.. میدونم که اگه یه جرعه بخورم، بیشتر میخوام. و این چیز خوبی نیست. من نمیخوام مست بشم."

"بیخیال، فقط امشب!"

اون گونه م و بوسید و فعلا، شروع کردم که نظرمو عوض کنم. نه، نه کتی نکن!

"بعد از اینکه من اینو بخورم تو یه کتیه دیگه میبینی. پس.. نچ!"

"خواهش میکنم؟ بخاطر من؟"

من آه کشیدم و بیخیال شدم. خدایا این خوب نیست. میدونم چیز بدی اتفاق خواهد افتاد. یا شایدم نه؟

منظورم اینه چی اتفاق میوفته؟ این فقط یه دونه نوشیدنیه درسته؟

------------------------------

خب اینم از این قسمت :)

به نظرتون چی میشه؟ لطفا همه نظر بدنا دوباره تعداد کامنتا خیلی کم شده :(

اجبارتون نمیکنم ولی با پررنگ کردن اون ستاره و یه کامنت کوچولو خیلی خوشحالم میکنید..

"با شمام دوست عزیزی که داری میخونی^___^ "

دوستت دارم XOXO

Continue Reading

You'll Also Like

133K 21.4K 61
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
505K 90.4K 42
[ کیم تهیونگ مزخرفه ] پایان یافته ژانر : فان / درتی تاک / رمنس / تکست / اینستاگرام / امپرگ کاپل : اصلی - ویکوک ؛ فرعی - سپمین ، نامجین وقتی که‌ جونگ...
77.2K 15.3K 42
「 زمآن: پیدا کردنِ تو 」 「 فصل اول 」 「 کامل شده 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐨𝐧𝐞: وقتی برای اولین بار بوسیدمش، گریه کرد! اون زمان فک...
115K 13.1K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...