the challenge [persian transl...

By bahar_styles_

28.9K 4K 799

چیکار میکنی اگه خودت رو توی یه بازی پیدا کنی؟ ولی نه هر بازی ای... یه بازی از عشق. و، نمیتونی کدوم یکی رو انت... More

قسمت اول | دختر جدید
قسمت دوم | دو برادر
قسمت سوم | دوست یا فقط شریک؟
قسمت چهارم | چالش آغاز میشود
قسمت پنجم | هری عوض میشه؟
قسمت ششم | ساده نیستم
قسمت هفتم | یه قرار نه
قسمت هشتم | یک روز با هز
قسمت نهم / بهترین دوست
قسمت دهم / حقیقت
قسمت یازدهم / تصمیمات
قسمت دوازدهم / قرار
قسمت سیزدهم / دوست دختر
قسمت پانزدهم / مهمونی
قسمت شانزدهم / مست
قسمت هفدهم / من رو ببخش
قسمت هجدهم / برادران استایلز
قسمت نوزدهم / اون شب
قسمت بیستم / یاد آوری
قسمت بیست و یکم / دوست دختر مارسل
قسمت بیست و دوم / سومین نفر
قسمت بیست و سوم / اعتراف
قسمت بیست و چهارم / ناپدید
قسمت بیست و پنجم / اون خوبه
قسمت بیست و ششم / صحبت ها و اجازه ها
قسمت بیست و هفتم / بازی در کار نیست
قسمت بیست و هشتم / روز خوش شانسی نیست
قسمت بیست و نهم / تموم نشده
قسمت سی ام / چیزی که میخوام
قسمت سی و یکم / پایان های خوش ]قسمت آخر[

قسمت چهاردهم / یک روز با مارسل

880 123 18
By bahar_styles_

داستان از نگاه هری

من رفتم طبقه ی بالا و میخواستم وارد اتاقم بشم، ولی بعد یادم اومد که به کتی قول داده بودم که با مارسل حرف بزنم. رفتم سمت اتاقش و به در ضربه زدم. خب چی باید بگم؟ صبر کن اصلا چرا من اینجام؟ اوه، چون به کتی قول دادم، خب.. این کار و بخاطر اون انجام میدم.

فقط بخاطر کتی. قبل ازاینکه دور بشم یا سوال دیگه ای بپرسم مارسل در و باز کرد و اجازه داد برم تو.

"مارسل، ما باید حرف بزنیم."

اون سرشو تکون داد و من متوجه ششدم که اون عادی شده. منظورم اینه که ازم نترسید، به پایین نگاه نکرد یا حتی دست پاچه نشد.

"میدونم تو.. امم.. میخوای فردا یه روز با دوست دختر من بگذرونی."

گفتم دوست دخترم که بهش یاد آوری کنم اون مال منه و هیچ تلاش و حرکتی نکنه. البته اگه به کتی بگم اون فکر میکنه من دیوونه م، بعد فکر میکنه که مارسل خوب وشیرینه. خب، نه.

"بله؟"

اون جوری گفت که انگار داره میگه 'چه چیز لعنتی ای میخوای؟' دقیقا چیزی که از مارسل میخوام اینه که از کتی دور بمونه، ولی بنظر میرسه این هرگز اتفاق نخواهد افتاد. کتی روز به روز به مارسل نزدیکتر میشه.

"فقط.. هیچ کار احمقانه ای انجام نده، مواظبش باش."

مارسل لبخند زد و من رفتم سمت در. اون اسممو صدا زد قبل از اینکه بتونم برم، چرخیدم و اون داشت پایینو نگاه میکرد.

"تو بهم اعتماد داری؟ این تقریبا عجیبه."

به بالا نگاه کرد و امید توی چشماشه.

"من تقریبا بهت اعتماد دارم، ولی به کتی بیشتر."

از اتاق اومدم بیرون قبل از اینکه مارسل بتونه چیزی بگه. این درسته، من بهش اعتماد دارم. چون اون میدونه اگه کوچکترین حرکتی بکنه، ممکنه من بکشمش. پس نمیکنه. من خیلی کتی رو دوست دارم و نمیخوام که چیزی بینمون اتفاق بیوفته. اون در نهایت مال منه، ولی ایندفعه فقط برای یه روز مال من نیست و بعدش نمیخوام ترکش کنم، همه، اینجوری فکر میکنن ولی غلطه.

من باهاش درست رفتار میکنم.

داستان از نگاه کتی

من منتظر مارسلم. برای چند ثانیه ست که آماده شدم و مارسل هم زود میاد. همون تیپ معمولیم و زدم، یه کلاه بنفش پوشیدم، جین تنگ مشکی، لباس با طرح Toms و یه شال گردن. برای روزمون آماده م. چیزی که ازش میترسم اینه که مارسل جایی که میخوایم بریم و دوست نداشته باشه، تقریبا دوره، ولی من عاشق اونجام.

صدای زنگ در و تق تق مارسل فکرام و متوقف کرد. در و باز کردم تا مارسل با یه لبخند و قیافه ی فوق العاده آشکار بشه. آیا این عجیبه که من عاشق لبخند های هری و مارسلم؟ این فقط خیلی با نمکه، با اون چال های گونه و همه چی. امیدوارم اونا خوب باشن، اگر چه نمیدونم بینشون چی هست، ولی من تلاشم و میکنم که بفهمم.

"سلام، آقای خوش اندام."

تصمیم گرفتم باهاش لاس بزنم و اون پیش خودش خندید.

"سلام خانوم زیبا."

خندیدم و مارسل با گیجی بهم نگاه کرد.

"این اولین باره که کسی من و ستیزه گر صدا نمیزنه."

مارسل خندید و من رفتم بیرون، در و بستم و پشتم قفلش کردم.

"خب، من یه جایی سراغ دارم که خیلی دور یا خیلی نزدیک نیست. به هر حال از اینجا قدم میزنیم. از نظر تو خوبه؟"

لبخند زدم و مارسلم سرشو تکون دادو لبخند زد.

ما تو سکوت راه رفتیم، یه سکوت راحت. من از وقتی بچه بودم این جایی که داریم میریم و میشناسم. آره، یه مدت اینجا زندگی کرده بودم. خیلی وقت پیش بود فکر کنم وقتی که چهارده یا پانزده ساله بودم.

"واو..."

"دوستش داری؟ اینجا تقریبا ترسناکه، ولی خیلی فوق العاده ست."

اون شوکه بنظر میرسید. محل مخفی من یه جنگله که یه بار وقتی داشتم راه میرفتم پیداش کردم. میدونم احمقانه ست و خاص نیست ولی امروز امیدوارم بهتر بشه. میدونم الان مارسل فکر میکنه که این احمقانه ست ولی چیز خاص و متفاوتی که هست اینه که من بهش گفتم و باعث شدم اون مکان مخفی و مورد علاقه ی منو ببینه، ولی من به هری نگفتم. دوست پسرم.

"اینجا شبیه یه مکان مخفی یا همچین چیزیه؟ مثل یه مکان مخفی؟"

لعنتی، اون خیلی با هوشه. سرم و تکون دادم و اون پوزخند زد. چند قدم رفت جلوتر و دوباره چرخید و بهم نگاه کرد.

"هری.. امم.. میدو-"

"نچ. تو تنها کسی هستی که میدونی. هیچکس نمیدونه. حتی مامانم و امیلی. فقط من و تو. ما."

اون با لبخند سر تکون داد و خیلی خوشحال شد. احساس کردم صورتش روشن شد وقتی من گفتم 'ما'؟ یعنی اون این مکان و دوست داره؟ من فکر میکنم این احمقانه ست که اونو اوردم اینجا در حالیکه قرار بود ما خوش بگذرونیم، نه که بترسونمش و بیارمش یه جای دور.

"من عاشق اینجام. این احمقانه نیست و تو هم منو نترسوندی!"

لعنتی!

"من اینو بلند گفتم، نگفتم؟"

مارسل سر تکون داد و خندید. من پیش خودم خندیدم و رفتم روبروش، و بهش گفتم دنبالم بیاد. یه خونه ی درختی اینجا هست که من فکر میکنیم ما بتونیم بریم اونجا و یکم حرف بزنیم.

**

ما خندیدن و صحبت کردن و ادامه دادیم، این یه روز فوق العاده ست. ولی نمیتونم اینو با روز هری مقایسه کنم، هر چند اون تمام این مدت بهم دروغ گفته بود، ولی همون روز راستش و گفت. اونا در واقع بهترین روزای زندگی منن.

"خب.. امم. استعدادت.. تو چیه؟"

ما داشتیم از همدیگه سوال میپرسیدیم و من میخواستم این سوال هارو به خودشم برگردونم.

"من یه گیتاریستم، تو؟"

مارسل سورپرایز شده بود و انتظار اینو نداشت.

"امم.. یه.. اممم.. من -"

"این یا رازه، نه؟ خب، تو میتونی استعدادت و مخفی کنی اگه دوست نداری به من بگیش."

من یه اخم الکی کردم و مارسل خندید. به شوخی زدم به بازوش و اون بیشتر خندید. بهش لبخند زدم و اون یه چیزی رو زمزمه کرد.

"چی؟"

با لبخند بهم نگاه کرد.

"من یه نویسنده م. عاشق نوشتنم."

شوکه شده بودم. هیچ کلمه ای نگفتم، چرا؟ چون منم عاشق نوشتنم و معتاد خوندن. همچنین، من آهنگم مینویسم، این یه چیزی بود که من در واقع انتظار نداشتم. اون اخم کرد،

"اوه خدا، نمیتونم باور کنم."

"میدونم، من خسته کننده م."

یه جوری بهش نگاه کردم که انگار دیوونه ست و سرم و تکون دادم.

"نه، من عاشق نوشتن و خوندنم. منظورم اینه منم آهنگ مینویسم. مارسل، من میخوام اولین فنت باشم."

مارسل پیش خودش خندید و یه لبخند خیلی بزرگ زد. اون خیلی خوشحال و سورپرایز بود، درست مثل من.

"ولی تو حتی یه دونه از کارای منم نخوندی؟!"

اون خندید و من بهش لبخند زدم.

"خب، من کاملا مطمئنم که این فوق العاده ست. میخوام اولین فن و اولین خواننده ی کتابت باشم."

گونه ش و بوسیدم و اون دوباره لبخند زد. سرم و گذاشتم روی شونه ش و میخواستم یه چیزی ازش بپرسم، ولی میترسم.

"مارسل، میتونم ازت یه چیزی بپرسم و راستشو بهم بگی؟ و نگران نباش به هری نمیگم."

اومدم عقب و بهش نگاه کردم. اون دست پاچه شده بود ولی به هر حال سرشو تکون داد.

"دلیلی که باعث شده تو و هری تمام این مدت با هم دعوا بکنید چیه؟"

اون بیشتر دست پاچه شد و پایینو نگاه کرد. آه کشید و دوباره بهم نگاه کرد.

"خیلی وقت پیش، ما بهترین برادرای موجود بودیم. انتخاب میکردیم که تمام وقتمون و با هم بگذرونیم و تمام کار هارو با هم انجام بدیم. ولی این تا وقتی بود که هری اولین دوست دخترشو گرفت، اون زیبا بود ولی من اصلا باهاش نبودم."

اون برای چند ثانیه توقف کرد و من تعجب کردم، این همون دختریه که قلب هری و شکست؟ ولی چرا این شامل مارسل میشه؟

"هری خیلی شدید عاشقش شده بود. یه روز، اون اومد که باهام حرف بزنه و خیلی هم خوب بود بعد.. امم.. اون.. اون منو بو-بوسید. من سعی کردم که هلش بدم عقب ولی دیگه دیر شده بود، هری داشت نگاه میکرد. و دختره هم همش انکار میکرد که اون اول منو بوسید، و میگفت من اولین نفری بودم که بوسیدمش."

وات د هل؟ داری باهام شوخی میکنی؟

من با یه دهن باز بهش نگاه کردم، سعی کردم که یه چیزی بگم ولی بعد موفق نشدم. هری نمیخواست که من یه روز و با مارسل داشته باشم چون اون میترسید. اون اعتمادشو نسبت به برادر خودش از دست داده بود.

"البته که هری باورم نکرد، ولی من قسم میخورم که این حقیقته."

من بهش لبخند زدم و اون ناراحت بود. خیلی ناراحت و آسیب دیده.

"من باورت دارم. خب بیا موضوع و عوض کنیم و همه چیز مرتب میشه. بهت قول میدم، مارسل."

اون لبخند زد و این بار گونه م و بوسید.

"خب روزت تا حالا چجوری بود؟ میدونم افتضاح."

من با ناراحتی آه کشیدم و اون به حرکاتم خندید.

"بس کن احمق، این فوق العاده ست. فقط اینجا نشستن پیش تو، صحبت کردن و بودن توی مکان مخفیت خیلیه. این بهترین روز توی زندگیمه، واقعا. ممنون."

من با شادی مثل یه بچه دستامو به هم کوبیدم و اون یهو خندید. کاری که میخواستم بخنده رو انجام دادم، این باعث خوشحالیم میشه که لبخند اونو میبینم.

"حالا من این بار میتونم یه سوال بپرسم؟"

براش سرم و تکون دادم که ادامه بده و صورتش جدی شد.

"چرا تو با هری قرار گذاشتی؟ یادمه برای اولین روزی که همدیگه رو دیدیم، تو گفتی که گول جذابیت اونو نمیخوری. به نظر میرسه خوردی."

اون پیش خودش خندید، ولی ناراحت بنظر میرسه. من نگاه کردن به چشمای زیبای سبزش رو ادامه دادم، و اون هنوز منتظر جوابه.

"داره تاریک میشه، باید الان بریم."

من گفتم و سوالش و نادیده گرفتم و بلند شدم و دستمو گرفتم سمت مارسل که بگیرتش، مارسل بهم نگاه کرد و بعد گرفتش.

داشتم بلندش میکردم که تقریبا افتادم، اون منو با بازوهای محکمش گرفت قبل از اینکه بیوفتم و لبخند زد. منم لبخند زدم و ما رفتیم پایین بدون گفتن هیچ حرفی.

امروز ساده بود، ولی من عاشقش بودم. یکی از چیزهای مشترکی که بینمون هست اینه که ما چیزای ساده رو دوست داریم.

**

"یکی از بهترین روزهای موجود!"

ما جلوی خونه ی من بودیم و من سر تکون دادم، محکم بغلش کردم و اونم در مقابل بغلم کرد.

"پس، فردا میبینمت."

"آره، فردا میبینمت."

ما اصلا تکون نخوردیم، همونطور نگاه کردن به همدیگه رو ادامه دادیم. من نمیخواستم تکون بخورم. مارسل با لبخند سر تکون داد، اومد نزدیک صورتم. بعد پیشونیم و بوسید و رفت. منم به زمین لبخند زدم.

امروز فوق العاده بود، واقعا عاشق اینم که زمانمو با مارسل بگذرونم. این جالب بود.

در خونه رو باز کردم و رفتم داخل، گوشیم توی جیبم زنگ خورد. اوردمش بیرون و اسم هری روی صفحه درخشید.

"سلام، هز."

اون آه کشید، من در و بستم و قفلش کردم.

"خدارو شکر، برگشتی."

خندیدم و رفتم طبقه ی بالا تو اتاقم.

"مارسل من و نمیکشه، میدونی؟!"

اون پیش خودش خندید.

"من فقط نگرانت شده بودم."

سرم و تکون دادم هرچند اون نمیتونست ببینه. این چیزیه که من راجب هری دوست دارم، اون خیلی اهمیت میده و شیرینه. حتی اگه این فقط برای من باشه.

حالا من اون دلیل و فهمیدم، ولی چرا هری راجب گذشته ی خودش و مارسل بهم نگفت؟ منظورم اینه اگه هری میخواد من از مارسل متنفر بشم یا ازش دور بمونم، چرا بهم نگفت؟ ما یکم با هم صحبت کردیم ولی نه خیلی زیاد.

من لباسام و عوض کردم و بعد امیلی زنگ زد، من درباره ی روزم بهش گفتم و اونم همینکارو کرد ولی یکم بیشتر حرف زد ولی بازم نه زیاد، درست شبیه هری و بعد قطع کرد.

بیکار بودم و چشمامو بسته بودم، ولی یه نفر اون لحظه رو خراب کرد. و اون کسی بود که همیشه باعث خندیدن من میشه ولی از روز اولی که همدیگه رو دیدیم اون همه ی لحظه ها رو خراب میکنه.

"لو، چرا هروقت من زمان خوبی دارم یا میخوام بخوابم، تو مجبوری خرابش کنی از وقتی که دیدمت؟"

"خب، علیک سلام."

اون خندید و من پیش خودم خندیدم.

"چی میخوای، ساس مستر؟"

این اسم مستعار من برای اونه، و این باعث میشه اون بخنده. من همیشه اینجوری صداش میزنم.

"چی؟ این اشتباهه که با بهترین دوست قدیمیم حرف بزنم؟"

"نچ، ولی من احتیاج دارم که بخوابم."

ناله کردم و اون آه کشید. خسته م ولی میخوام ببینمش و راجب زندگیامون حرف بزنیم. من واقعا میخوام ببینمش، دلم براش تنگ شده.

"باشه من میرم که تو بخوابی، ولی میخوام ببینمت!"

اون مثل یه بچه ناله کرد.

"فردا توی استار باکس چطوره؟"

اون فریاد زد'yay' و من خندیدم. تلفن و قطع کرد و بالاخره من میتونم یکم استراحت کنم. اوه اشتباه کردم، گوشیم داره زنگ میخوره. دوباره. هیچکس بهم زنگ نمیزنه، ولی وقتی که خسته م و به استراحت احتیاج دارم یهویی همه بهم زنگ میزنن؟

عصبانی بودم ولی وقتی اسم شخص و روی صفحه دیدم، یه لبخند روی صورتم کشیده شد. مارسل بود. میگفت که حوصله ش سر رفته و احتیاج داره صحبت کنه، منم همینطور. اون درباره ی اینکه چقدر امروز و دوست داشت حرف زد، و اینکه زمان خوبی داشته. این در حقیقت روز من و ساخت که مارسل و خوشحال دیدم.

من هنوز خسته م ولی نیاز دارم که باهاش حرف بزنم. صدای اون بهم حس سرما میده و خیلی آرومه، من عاشق اینم. نسبت به هری متفاوته، هر دوی اونا صدا و چشمای فوق العاده ای دارن.. صبر کن من الان دارم به چی فکر میکنم؟!

"مارسل، هر دقیقه ممکنه من خوابم ببره."

من گفتم و خندیدم و اونم خندید.

"اشکال نداره، بخواب من اینجام."

این عجیبه. هری باید اولین نفری باشه که اینکار و میکنه ولی این مارسله. هر چند من حس خوبی دارم. احساس خوشحالی.

مارسل باعث میشه من احساس امنیت و خوشحالی بکنم.

چشمامو بستم ولی ذهنم داره به هری و مارسل فکر میکنه.

دو تابرادری که زندگی منو عوض کردن و باعث شدن اون جالب و شاد بشه. تمام کاری که من باید انجام بدم اینه که اون خاطره های برادرانه رو دوباره برگردونم. هیچوقت بیخیال جفتشون نمیشم 

_____________________________________

اووووووف بالاخره تموم شد! باور کنید بچه ها هر چی مینوشتم تموم نمیشد که!

به هر حال بابت تاخیر ببخشید میتونید کلمو بکنید!

راستی نایل گرلا و لویی گرلای عزیز برن این خواهرای منو فالو کنن و داستاناشونو بخونن پشیمون نمیشن:

hivah78

BaranFarshchi

مرسی ازتون که میخونید

All the love.. XOXO!

Continue Reading

You'll Also Like

104K 16.9K 22
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...
2.7K 831 19
[completed] من و تو گرمای خورشید موهای خرمایی رنگت رقص پیرهنت بین خوشه های گندم‌زار منو داری به جنون میکشونی! 20200821 20201026
37.9K 6.2K 22
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...