Whiskey[ویسکی]

By Bitamoosavi

149K 29.6K 24.2K

Vkook/kookv 《صد بار بهت گفتم تو کابین خلبان نباید سیگار بکشی...حرف حساب حالیت نمیشه انگاری؟...بلند شو برو بیر... More

توضیح فیک*
*معرفی شخصیت ها
part"1
part"2
part"3
part"4
part"5
part"6
part"7
part"8
part"9
part" 10
part"11
part" 13
part" 14
part" 15
part" 16
part" 17
part" 18
part" 19
part" 20
part" 21
part "22
part" 23
part" 24
part" 25
part"26
part" 27
part" 28
part" 29
part" 30
part" 31
part" 32
part" 33
part" 34
part" 35
part" 36
part" 37
part" 38
part" 39
part" 40
part" 41
part" 42
part" 43
part" 44
part" 45

part" 12

2.6K 476 401
By Bitamoosavi

[ووت+کاور یادت نره]
ببخشید دیر اپ شد 💜

.
.
.
.
.

-روز به خیر رعیس...پرونده ها و نمودار های سود و ضرر این ماه و خواسته بودین.
پسر الفا همونطور که سرش تو لبتاپ بود و چیزی رو تایپ میکرد، با شنیدن حرف منشیش فقط سرش و تکون داد...

-بزارش رو میز...
-بله چشم.
دختر امگا برگه هایی که از جونشم مهم تر بودن و به ارامی و ظریفی روی میز گذاشت و حواسش بود اونارو از لیوان قهوه ی رعیسش دور کنه...

چرا که اگه حتی رعیسش دستش به لیوان بخوره و خدای نکرده اون روی پرونده ها چپه و خالی بشه، این اخرش خودشه که مجبوره استعفا بده یا از شدت گریه سکته کنه و به پای رعیسش بیفته برای بخشش برای زندگیش...

نگاهش و از لیوان قهوه ی مرموز و عصاب خورد کن گرفت و وقتی فهمید الکی اونجا وایساده لبخند زورکی زد و خم شد...
-چیز دیگه ای احتیاج دارین رعیس؟
پسر الفا انگار خیلی درگیر بود چون حتی متوجه ی دختر امگا نشد و همینطور سرش تو لبتاپ بود...

اون همین بود....وقتی وقت کار میشد جونگکوک هیچکس و نمیشناخت و نمیدید...
دختر وقتی دید جوابی قرار نیست دریافت کنه سرش و برای خودش تکون داد و دوباره به لیوان قهوه نگاه و چشم غره ای بهش رفت...
چرا امروز حس خوبی به این لیوان نداره؟

راهش و گرد کرد و سعی کرد در سکوت و ارامش فقط اینجا رو ترک کنه و با ارامش پشت میزش بشینه و رمان بخونه...
صرفا کارش اینجا فقط بردن و اوردن پرونده ها بود و کار اصلیه رعیس رو دستیارش هنری انجام میداد...

میشه گفت تمام کار هارو اون انجام میداد...
بیچاره...

دستش به دستگیره ی در نرسیده بود که در با شتاب باز و بینیش انگار از شدت ضربه تو رفت و داخل صورتش فرو شد...
اخ بلندی گفت که صدای شادِ فردِ کنار در به گوشش خورد.

-کوککک...اوه خدای من سونی چه بلایی سرت اومده؟
چرا بجای ابراز پشیمونی داره با خوشحالی اینو به دختر بیچاره میگه؟
جونگکوک بدون بالا اوردن سرش با همون جدیت گفت: اگه درو مثل وحشیا باز نمیکردی الان بینی داشت.

دختر که از شدت خجالت و درد سرخ شده بود...با چشمای اشکی سرش و خم کرد و تند تند تعظیم کرد: من...من خوبم...روز،بخیر...

و بعد از کنار پسره ایستاده کنار در رد شد و ناپدید شد...
پسر با همون لبخند دیوثانه ی همیشگیش که رو لبش خودنمایی میکرد درو بست و بهش تکیه داد و به جونگکوک خیره شد.

-هی رفیقققق...چه خبرا؟
جونگکوک دستش و روی موس گذاشت و با حرکت کردنش جوابشو داد: باور کن الان وقت مسخره بازیاتو ندارم یونگ.

یونگی خنده ای کرد و از در فاصله و رو مبل روبروی میز کوک نشست و پاهاش و رو میز روبروش دراز کرد...
با لحن خسته ولی همچنان شاد گفت: شنیدم میخوای واسه همسر عزیزت کادوی تولد بگیری.

-مشکلی باهاش داری؟
-اه محض رضای خدا دو دقیقه بیخیال اون بیصاحاب شو، اومدم خودتو ببینم.

کوک دکمه ی اخر و زد و با کلافگی لبتاپ و با صدا بست و به صندلیش تکیه داد...
خیره به پسر الفای نعنایی شد: خب ببین.
یونگی چشماش و چرخوند: تولد تیلور اخر هفتست...چی میخوای براش بگیری؟یه ماشینه دیگه؟

-نظر دیگه ای داری؟
-پارسالم براش ماشین خریدی.
-چون میخواست...امسالم گفته بود میخواد ماشینش و عوض کنه، پس کار و براش راحت میکنم.

یونگی خنده ای کرد: تو گرفتن کادو افتضاحی پسر...اون خودش بهت گفت و تو انجامش میدی و اسمش و میزاری کادو؟
-و اون با اینکه میدونه تظاهر میکنه سوپرایز شده و تا مدت ها ازم تشکر میکنه.

پسر بزرگ تر سرش و به عقب پرت کرد و خنده ی بلندی سر داد: هردوتون شبیه همین...
کوک چشماش و ریز کرد : چطوری؟
-هردوتون تو نقش بازی کردن استادین.

پسر الفا ی کوچیک تر نیشخند زد: این خوبه.
-حالا اینو بیخیال...شنیدم خلبان جدیده رو امروز صبح استخدام کردی.
حالا کوک چشماش و چرخوند: هنری خوب بهت آمار میده...استخدام نه و قرار داد همکاری بستیم.

یونگی دستش و تو هوا تکون داد و به جلو خم شد: اوووو...حرفای جدید جدید میشنوم‌...از کِی تو با بقیه قرار داد همکاری میبندی؟
کوک نیشخند تیزی زد: از امروز صبح‌..اونم برای یک بار تو عمرم.

یونگی متعجب خندش و خورد و صاف نشست: تو الان جدی؟
-شوخی تو صورتم میبینی؟
-نه ولی...واو این واقعا جدید بود رفیق...اون کیه؟همون کیم تهیونگی که آمارش و ازم خواسته بودی؟

جونگکوک سرش و کوتاه تکون داد و رو صندلیش چرخید و از پنجره قدی کنارش ساختمون های تیره تو شب و نگاه کرد...

-درسته...اون یه خلبانه و از چیزی که فکرشو میکردم...
سرش و برگردوند سمت یونگی که منتظر نگاه میکرد...و با نیشخند ادامه داد...

-برام جالب تره...یه طوریع که انگار قدرتش از من بیشتره اما با این حال متواضع رفتار میکنه...نگاهش سلطه گر و عمیق و جدیه...اما سعی داره از خشک بودنش دربیاد و ریلکس رفتار کنه...گرگش خیلی...قوی و عجیبه...پس نمیتونم اونو زیردست خودم بگیرم و فقط باید باهاش قرار داد همکاری ببندم چون هردومون تو یه سطحیم.

یونگی دهنش و باز و بست کرد و بعد مکثی...
گفت: تو همه ی اینارو تو دو سه بار دیدنش فهمیدی؟
جونگکوک تایید کرد: اره...
-ولی اینطور که تو گفتی...اون قوی تر از توعه البته تا حالا ندیدیمش و مشتاق شدم براش...چرا که گرگه سلطه گر و وحشیه تو، درمقابل گرگ اون خودش و کم میبینه.

جونگکوک چشم غره ای به پسر رفت:کِی گفتم گرگم در مقابل اون خودش و کم میبینه؟
یونگی نیشخند زد:از لابلای حرفات کشیدم بیرون.
-احمق...
-ببین کی داره به کی میگه...

پسر بزرگ تر پوف کلافه ای کشید و رو مبل بلند شد تا سری به کشوی تنقلات کوک بزنه...که البته تازگیا کشف کرده بود...

-تیلور کجاست؟
-خرید واسه جشن تولدش.
یونگی خندید: خودش کاراش و میکنه؟تو کلا اهل سوپرایز و اینا نیستی ن؟

-نه.
-مشخصه.

با صدای در و بعد از اجازه صادر شدن از طرف کوک...در باز و هنری وارد اتاق شد...
سرش و کوتاه خم کرد و مثل همیشه جدی گفت: رعیس...مشکی پیش اومده.

کوک قدمی جلو رفت و اخم محوی کرد که هنری ادامه داد: تولیدیه شعبه ی لاس وگاس متوقف شده و نمیدونیم دلیلش چیه‌...هرچقدر هم میخوام با اونجا یا معاون و مدیرش ارتباط بگیرم کسی پاسخگو نیست...بارهایی که فرستادیم به دستشون نرسیده.

یونگی نیشخندی زد و نگاهش و به جونگکوک داد که بدون وقت تلف کردن جواب هنری رو مثل همیشه داد...

-میریم لاس وگاس‌...همین الان.
برگشت و با برداشتن کتش ادامه داد: خلبان کیم و خبر کن.

-چشم رئیس....
گفت و بیرون رفت.
یونگی شکلاتی داخل دهنش گذاشت و با نیشخند گفت: خلبان کیم؟...انگار اولین پروازی که اون خلبانشه زودتر از چیزی که فکرش و میکردی اتفاق افتاده...براش خوشحالی؟

جونگکوگ چشماش و گردوند و با پوشیدن کت خوش دوختش، یقش و مرتب کرد...
-یونگ افتادی رو دورِ چرت و پرت گفتن؟
-اه جونگکوک من تورو مثل کف دستم میشناسم رفیق.

-خب؟...که چی؟
یونگی خنده ای کرد و قدمی جلو برداشت.
-اون زن داره و خب نمیدونیم واقعا همو دوست دارن یا ن...اما هرچیزی هم باشه اون ازدواج کرده...و حتی خودت...

به کوک اشاره کرد و ادامه داد: تیلور الان قانونی همسرته.

جونگکوک گوشیش و از رو میز برداشت و اونو تو جیبش گذاشت: این چیزا مانعی برای من نمیشن...بعدم الکی حرف به هم نباف منو تهیونگ فقط همکاریم.

-شناختی که از تو دارم فک نکنم یک ماه دیگه هم همینو بگی...قول میدم سر یک ماه اسمش چیز دیگه ای باشه جز همکار.

پرونده ی روی میز و برداشت و لبخند کجی زد: جوابی ندارم براش.
-البته که نداری.‌‌..ولی تیلور چی پس؟

کوک نگاهش و به یونگی داد و تک خنده ای کرد...
-تیلور؟...اوه مشتاق تر از منه.
چشمای پسر بزرگ تر گشاد شد: واو...زن و شوهر چه پایه ی همین.

-البته.

از پشت میزش بیرون اومد و گفت: دارم میرم...توهم میری خونه؟
-داری با زبون بی زبونی بیرونم میکنی؟
-خودتم خوب میدونی دوست ندارم جز خودم کسی تنها تو دفترم بمونه.

یونگی پوفی کشید و با برداشتن دوسه تا دیگه شکلات اونارو تو جیبش گذاشت و سرش و تکون داد.
-اره میدونم...وسواسیه خرابی.

وارد اسانسور شدن...
-تو نبوده من به تیلور واسه مهمونیه تولدش کمک کن...هر خواننده ای خواست تو مراسم اجرا کنه رو با یه هماهنگی دعوتش کن.

-اره اتفاقا ازم خواسته بود جاستین بیبر و دعوت کنم.
کوک چشمش و چپ کرد و اهی کشید: از اون ادم خوشم نمیاد...ولی دعوتش کن.

-باشه...کی برمیگردی؟
-مشخص نیست.
-پنج روز دیگه تولد تیلوره پس باید تا قبل اون برگردی.
-میدونم...امنیت اینجا و برج و میسپارم بهت.

-خیالت راحت.
-راحته.

.
.
.
.
.
.
.

با صدای زنگ گوشیش اونم تو فاصله ی کم...
رو تخت چرخید و فقط با دراز کردن دستش اونو برداشت...
با دیدن اسم پدرش پوف کلافه کشید و رو تخت نشست...

بعد از مسافرتشون قول داده بود به دیدن پدرش برن ولی با هیت شدن یهوییش همه چیز به هم خورد...
بعد از مکثی تماس و جواب داد.

-سلام بابا.
-سوهی دخترم...سلام عزیزم...خوبی؟
-خوبم...شما خوبین؟مامان کجاست حالش خوبه؟

-اگه یه حال میپرسیدی الان خبر از حالمون داشتی.
سوهی کلافه دستی تو موهای بلندش کشید: معذرت میخوام بابا...باور کن نتونستم بهتون سر بزنم.

-چه دلیلی اینقدر مهمه که نتونستی بهمون سر بزنی؟...مگه تو از قانون های من خبر نداری دخترم...وقتی قولی میدی خوشم نمیاد زیرش میزنی.

دختر امگا بخاطر پیچیدن دلش به هم و درد تو سینه و پایین تنش بخاطر لمس نشدن اهی کشید و به قاب تخت تکیه داد...

-بابا...هیت شدم، باور کنین نمیخواستم زیر قولم بزنم.
صدای پدرش کمی نرم شد اما باز همون پدره سخت گیر و نگرانه...

-حالت خوبه؟...چرا به مادرت زنگ نزدی یا اینجا نیومدی؟تهیونگ پیشته؟
-اره...اره اینجاست مراقبمه خیالت راحت.
-اگه کم کاری کرد بهم خبر بده فهمیدی؟...مراقب خودتون باش...اون وظیفش و تو این دوره مراقبت باشه و نیازاتو برطرف کنه.

دختر چشم هاش و چرخوند...
پدرش از قرار دادی بودن ازدواجشون خبر نداشت...
چون همین ازدواج بخاطر اصرار های پدرش بود و سوهی از بس تحت فشار بود بخاطر عقاید قدیمی و مسخره ی پدرش...مجبور به ازدواج با اولین نفری شد که به چشمش اومد...

میدونه از شانس خوبشه که درست با تهیونگ اونم تو کافه روبرو شد و از قضا تهیونگ هم همون روز درگیر همین مسعله بود...
البته با این تفاوت که اون بخاطر کارش مجبور بود متاهل باشه و سوهی بخاطر اصرار های بیجا و فشار های طاقت فرسای پدرش...

-بله...میدونم و اون واقعا مراقبمه و هوامو داره...اون همسرمه بابا نگران نباشین...مراقبم.

-اون پسر خوب و رده بالاییه...اینکه تونستی همچین همسری واسه خودت انتخاب کنی واقعا خوشحالم میکنه...

اره...
پدرش خصوصیات ادم هارو فقط از رو پول و سرمایشون میسنجید...
و باز خوشحال بود که تهیونگ اینقدر رده بالاست که مورد قبول پدر سخت گیرشه...البته پدرش از خداش بود برای قبولِ این پیوند...چون تهیونگ ارزوی همه بود...حتی پدرش.

-سوهی‌..
-بله بابا...
مکثی پشت خط شد و بعد چند ثانیه...
صدای پدرش تو گوشاش پیچید: قبل از همه این یادت نره تو دخترمی...تنها کسی که بعد از مادرت دارم...اگه ببینم فقط یه اشاره ی بد بهت شده مطمعن باش تمام دنیا رو سیاه میکنم...حالا هرکی میخواد باشه...به تهیونگ هم اعتماد کامل دارم که تو رو کامل سپردم دستش...شما همسر همین...

سوهی خوب میدونست ادامه ی حرف پدرش به کجا کشیده میشه...
خوب پدرش و میشناخت...
و نگرانی و حرف هاش و از بر بود...
بخصوص این مورد.

-سوهی دخترم...یه چیزی خودتم خوب میدونی چقدر داره اذیتم میکنه...جلوی اشنا و دوست همیشه باید جوابگو باشم...
-بابا...
-سوهی...تو و تهیونگ باید همو مارک کنین...اینکه مارکی رو گردنتون نیست وجه خوبی نداره.

-باباااا...تو این دوره هیچکس گیر و بند مارک نیست...اون پیوند بین دونفره که عمیقه و مهمه.
-اما این جزو رسوماته دختر...
-بابا...

با صدای در خونه متعجب سرش و سمت در برگردوند و سریع از رو تخت بلند شد...
-بعدا بهتون زنگ میزنم...یادم رفت داشتم غذا درست میکردم الان تو فره میسوزه.

-اه خدای من...باشه، مراقب خودت باش.
-حتما بابا شماهم همینطور خدافظ.

و بدون منتظر موندن قطع کرد...
سمت در اتاق رفت و با خارج شدنش کسی رو وسط خونش دید که اصلا انتظارش و نداشت...
اصلاااا...

خدمتکار با دیدن متحیر شدن سوهی تعظیم کرد:خانوم گفتن از دوستای شمان.
سوهی جلو رفت...

دختر روبروش که با لبخند بهش نگاه میکرد هم جلو رفت و با هیجان و ذوق گفت: سلام دوست بی وفا...چطوری؟

-ت...تیلور؟

‌.
.
.
.
.
.

-قربان رسیدیم.
تهیونگ تشکری به راننده ی کمپانی که به دنبالش فرستاده بودن کرد...

با پیاده شدنش از ماشین بلافاصله یکی روبروش مثل مجسمه ظاهر شد و باعث شد یکه بخوره.
-سلام و عرض ادب خلبان کیم.
تهیونگ به صورت هنری نگاه کرد که سعی تو این داشت هیجانش و مخفی کنه و مودب باشه...

تک خنده ای کرد و دستش و دوبار رو بازوی پسر کوبید...

-سلام هنری...نمیخواد اینقدر بامن رسمی حرف بزنی.
هنری فقط مونده بود دوتا شاخ گوزن از تو سرش دربیاد یا از ذوق بمیره...
اخه ادم روبروش براش مثل یه افسانه بود لعنتی.
رویایی و فوق و العاده...

-اوه...اخه فکر میکردم دوست ندارین با کسی زیاد صمیمی بشین...این باعث افتخارمه باهاتون راحت باشم.
-خب بعضی ادما یکم طول میکشه تاباهاشون راحت حرف بزنی...ولی شخصیت تو زیادی بی پروا و صمیمیه پس نیاز بهش نیست...

-وای اینطور نگین الانه از ذوق بمیرم...
-هنوز که رسمی حرف میزنی؟
هنری خنده ای کرد و سرش و تکون داد.

-فکر نکن خیلی هیزم خلبان...فقط الفای اصیلی که اینقدر رایحش خوب باشه رو ندیده بودم...و همینطور زیبا و این باعث میشه ذوق کنم...و همینطور با دیدنت همون اول فهمیدم خیلی باحالی.

تهیونگ به در ماشین تکیه و خندید: تو منو یاده یکی میندازی...اخلاقات خیلی شبیه اونه.
کنجکاو انگار مثل گربه گوشاش سیخ شد... -کی؟...من دیدمش؟
-هوم...جیمین.

پسر کوچیک تر با یکم فکر سریع تایید کرد: اها اون مدله که خودش و رفیق و برادر و هیونگت معرفی کرد؟
-درسته.

یادش نمیره جیمین همه جا تهیونگ و اینجوری معرفی میکنه...
-میتونم یه سوال بپرسم؟
پسر بزرگ تر با یکم مکث و ریز کردن چشم هاش تایید کرد: بپرس.
-ت...

هنوز حرفش و شروع نکرده بود که صدای عصبی و بلند رعیسش باعث شد هردوشون و اون سمت برگردونه...
جئون از ماشین پیاده شده بود و داشت سمت اونا میومد...
و خب از راه رفتنش و صورت ترسیده ی بادیگاردش مشخص بود که عصبیه...

تهیونگ از در ماشین تکیش و برداشت و سعی کرد درست وایسه...
اینکه میدید اوضاع یکم عجیبه باعث تعجبش میشد...
مگه چه اتفاقی افتاده که اینقدر یهویی خبرش کردن برای پرواز و حالا جئون رو تو این وضع میبینه؟

هنری اب دهنش و قورت داد و یکم خودش و به تهیونگ نزدیک تر کرد و اروم گفت.

-ببین بهت پیشنهاد میکنم وقتی رعیس جعون اینقدر عصبیه اصلااا و به هیچ وجه باهاش صحبت نکنی تا خودش صحبت و شروع کنه...ممکنه خیلی داد و فریاد کنه چون یکی از شعبه های تو لاس وگاس به مشکل شدیدی خورده و داریم بیچاره میشیم.

تهیونگ متعجب به هنری نگاه کرد: بیچاره میشین؟
-منظورم بچاره شدنِ ماهاست اونم بخاطر خشم رعیس جئون.

با رسیدن جونگکوک بهشون با اخم و چشم های وحشیش اول طولانی به تهیونگ و بعد به هنری نگاه کرد: چرا سوار نشدین؟
هنری سرش و کوتاه خم کرد: منتظر شما بودیم رعیس.

جونگکوگ دوباره به تهیونگ نگاه کرد و با سر به جت روبروشون اشاره کرد: خلبان...بهتر نیست اولین نفر بری داخل؟
تهیونگ نگاه کوتاهی به جت زیبای مشکی انداخت و سرش و تکون داد.

-بله، حتما.
و بدون نگاه دیگه ای به جئون قدم هاش و سمت جت برداشت...
هنری خواست سریع دنبال سرش بره تا از تیر های اتشین جئون در امان باشه، اما الفای اصیل با اشاره ی انگشتش جلوش و گرفت و سرجاش ثابتش کرد...

اخماش و دوباره توهم کشید که هنری اب دهنش و باره نمیدونم چندم به سختی قورت داد...
نکنه واقعا مورد خشم رئیسش قرار بگیره؟
چرا اینقدر بد نگاهش میکنه؟
فقط با همین نگاه میتونه تمام کارای نکرده رو از ترس لو بده‌...

وقتی تهیونگ کامل دور شد پسر کوچیک تر زبون باز کرد و خودش و مثل گربه ی خیس شده ی بدبخت فلک زده کرد.
-...رعیس؟
-میبینم نیومده خوب با خلبان کیم بگو بخند داری هنری.

با پوزخند و اخم گفت و منتظر جواب پسر بتا شد.

پسر کوچیک تر اول خشک شده صورتش تو همون حالت موند...ها؟
این عصبانی شدن داشت؟...حالا چرا مثل کسایی که ازش بازجویی میکنن شده‌؟
لبخند فیکی زد: من...کاره بدی کردم رئیس؟

جونگکوک قدمی جلو برداشت و دستاش داخل جیبش فرو کرد: چطور تونستی تو دیدار دوم اینقدر زود با تهیونگ شی صمیمی بشی؟

چشم های هنری در ثانیه تا اخر گشاد شد...
و حتی دهنش باز موند...
رعیسش الان...جدیه؟یا دستش انداخته؟

اخم کنجکاو و گیجی کرد: بله؟
-جواب منو بده...
سریع خودش و جمع و جور کرد و ببخشیدی گفت.

واقعا گیج بود...این سوال یعنی چی؟
الان رعیسش ازش راهکار میخواست؟
یا مسخرش کرده بود؟
اما این اخم های جدی روی صورت جئون چیز خوبی نشون نمیدن...
انگار اصلا شوخی نداشت...

این موضوع اینقدر مهمه که جوابش و میخواست؟اونم با این جدیت و تمرکز؟

-خب...من...من...
لعنتی نمیدونست چه فاکی بگه...
زبونش بند اومده بود‌..‌.
-من...خب همینطور با خلبان کیم حرف زدم و ...ازشون تعریف کردم و ...

جئون به طرز عجیبی با جدیت و تمرکز داشت گوش میداد...
هنری با شَک ادامه داد: و همین...این خود خلبان کیم بودن که ازم خواستن باهاشون راحت باشم، باور کنین رعیس من ادم هیز و متجاوزی نیستم.

جئون زبونش و تو لپش فشار داد و سریع خودش و عقب برد و پوفی کشید...
دستی تو موهاش برد و به صورت ترسیده ی دستیارش نگاه کرد...

که خود تهیونگ باهاش صمیمی باشه....چرا حس میکنه تهیونگ میخواد حرصش و دربیاره؟
به هنری نگاه کرد.

-کِی گفتم تو متجاوزی؟
-خب...نگاهتون یه طوری بود که...

-بیخیال برو چمدونم و از تو ماشین بیار.
گفت و به ماشین اشاره کرد
هنری تند سرش و تکون داد: باشه چشم.

و سریع وقت و تلف نکرد و از جئون دور شد تا سکته نکرده...
به ماشین که رسید درش و باز کرد و چمدون و از توش بیرون کشید...
خداروشکر چمدون کوچیکی بود...

باز با تعجب برگشت و به جئون نگاه کرد که از پله ها بالا رفته بود و حالا وارد جت شد...
پسر بتا گیج سرش و خاروند و تک خنده ای کرد...

-این دیگه چی بود؟...واقعا جئون بود که این سوال و پرسید؟...
چرا یه طوری بود که انگار...
اه بیخیال...

زده به سرم ویوونه شدم...
فقط امیدواره این سفر به خیر بگذره...
اونم با دوتا ادمی که درست قطب مخالف همن.

جئون و...
کیم.

...
...
...
...

مین یونگی
الفا با رایحه ی چوب...۳۱ ساله.
هکر قوی و مسئولیت سیستم امنیتیه لویی بر عهده ی اونه.
وضعیت مالی عالی.
و خدای لاس زدنه و دختر دوروبرش زیاده.
...
...
عکس هنری هم تو کاوره...
بتا ۲۶ ساله...
دستیار جئون جونگکوک...
...
...
...

...
خب اینم یه پارت دیگه خدمت شما...

خیلیاتون میاین میگین چرا پارتا کمه...ولی کم نیست خوشگلا هیچ پارتی کمتر از ۳ هزار کلمه نیست...

و خب خیلی فیکا رو دیدم که پارتاشون فوقش تا دو هزار کلمه وایمیسته...

ولی خب بازم سعی خودم و میکنم تا بیشترش کنم...
دارن میرن لاس وگاس و واوووو...
اتفاقات هیجانی تو راهه...
از همین اول سوپرایز میشین اینم یه اسپویل😂💪

ووت و حمایت یادتون نره...

لاویو
🐯🐰




Continue Reading

You'll Also Like

370K 44K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
29.6K 3.3K 18
• خـلاصـه: جئون جونگ‌کوک، پسری با عطر بلوبری که در کنج تنهایی‌هاش، غم رو در آغوش گرفته بود. زمان زیادی از دلباخته شدنش می‌گذشت؛ اما کیلومترها فاصله ا...
5K 1K 43
ژانر داستان : رمانس ،درام انگست .بی ال.روانشناسی، ادونچز ،اسمات ییبو تاپ . جان و ییبو دو غریبه ای که با زخم هایی بزرگ ،به آرامی به سمت هم کشیده م...
9.2K 1K 27
دژاوو (پیش از این دیده شده) کاپل:ورس( ویکوک ، کوکوی)، یونمین ژانر: ماجراجویی، انگست، رمنس،جنایی،اکشن، روانشناختی،اسمات برشی از داستان: -و میدونی چیه...