𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩

Par san_yas

4.7K 930 1K

𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلا... Plus

First Part: Mountain Radio 1
First Part: Mountain Radio 2
First Part: Mountain Radio 3
First Part: Mountain Radio 4
First Part: Mountain Radio 5
First Part: Mountain Radio 6
First Part: Mountain Radio 7
First Part: Mountain Radio 8
First Part: Mountain Radio 9
First Part: Mountain Radio 10
Second part: lonely valley 1
Second Part: Lonely Valley 2
Second Part: Lonely Valley 3
Second Part: Lonely Valley 4
Second Part: Lonely Valley 5
Second Part: Lonely Valley 6
Second Part: Lonely Valley 7
Second Part: Lonely Valley 8
Second Part: Lonely Valley 9
Second Part: Lonely Valley 10
○Children Of The Fox○
Third Part: Cold Flame 1
Third Part: Cold Flame 2
Third Part: Cold Flame 3
Third Part: Cold Flame 4
Third Part: Cold Flame 5
Third Part: Cold Flame 6
Third Part: Cold Flame 7
Third Part: Cold Flame 8
Third Part: Cold Flame 9
Third Part: Cold Flame 10
Fourth Part: The Sun 1
Fourth Part: The Sun 2
Fourth Part: The Sun 3
Fourth Part: The Sun 4
Fourth Part: The Sun 5
Fourth Part: The Sun 7
Fourth Part: The Sun 8
Fourth Part: The Sun 9
Fourth Part: The Sun 10
Unsaid

Fourth Part: The Sun 6

91 21 25
Par san_yas

Part6 |4|

○M.r Fox○

زمانِ "رفتن" نقطه‌ای‌ست که حسرت‌ ها را دور بریزیم!








تعریف کلیشه "عشق" در داستان‌ها، به تفسیرِ جنونِ قلبی بود که طاقت دوری از معشوق رو نداشت!

اما "عشق" برای هر عاشقی، یک شکل بود و یک طعمی داشت...

برای غولِ مهربونی، خرجِ "شیفتگی" برای جیرجیرکی بود که "شجاعت" توی قلبش کاشته بود!

برای کوهی، تبخیرِ "توان" و تحملِ رنجی بود که از جانب محبوبش، هرچند سخت اما شیرین و گوارا بود!

و برای سنگِ یشمی...

_کجا بلند می‌شی؟

بندِ شفاف و پلاستیکیِ سِرُم از جا کنده شد و روی زمین افتاد.

_جونگ‌کوک!!!

قدم‌های سست و بی‌جونِ پیکرش، روی زمین کشیده شده و دست‌های ناتوانش به چهارچوبِ در چنگ زد.

سیاهیِ جلوی چشم‌هاش و شقیقه‌های ورم کرده‌ از دردش، پیکرش رو از قدم‌ برداشتن ناتوان کرده بود!

اما زمزمه‌های درونِ ذهنش، زانوهاش رو خم می‌کرد و به جاذبه "نه" می‌گفت!

_جونگ‌‌‌کوووک!!!

قدم‌های کوتاه و ضعیفش، پیکرش رو تا سالنِ بزرگِ خونه رسونده بودش.

صورتِ رنگ پریده و نفس‌های پشت سر همش، اخم‌های جیرجیرکِ سرخی رو توی هم کشید و ذهنِ شلوغش رو خط‌خطی کرد.

_با تواَمممم!!!

قدم‌هاش رو تند کرد و جلویِ صورتِ رنگِ گچ و عرق کرده‌ی پسر وایساد و به لب‌های نیمه‌بازی که به زور اکسیژن از هوای اطرافش قرض می‌کرد، نگاه کرد.

_کدوم گوووری می‌خوای بری؟؟؟؟

شکافِ پیشونیِ خط افتاده‌ش و نگاهِ تیز و برنده‌ش، چشم‌های نیمه باز پسر رو هدف گرفت.

_اونم با این حااالت؟؟

آب دهنش رو به سختی قورت داد و پلک‌هاش رو از دردِ شدیدِ گلوش بست.

_مامانت دو دقیقه رفته بخوابه...

صداش رو ناخودآگاه پایین‌تر آورد و اخم‌هاش رو بیشتر توی هم کشید.

_انقدر لجبازی نکن و برگرد توی اتاقت تا بهتر بشی.

مثل پرستارِ شیفتِ شبِ یک بیمارستان، با دست‌های به کمر زده و ابروهای درهم، برای بیمارِ لجبازش خط و نشون می‌کشید.

دستش رو به مواج خیسش رسوند و پیشونیِ نبض‌دارش رو فشرد.

_می‌خوام...

نفسی به ریه فرستاد و به چشم‌های جیرجیرک زل زد.

_می‌خوام برم... پیش هیونگم...

خنده‌ی ناگهانی دخترک از روی خشم بود یا چی؟...
هرچی که بود تئاترِ زندگی رو ترسناک می‌کرد.

سرش رو بالا گرفت و میون قهقهه‌ی ترسناکش، به نگاهِ خیره‌ی پسر زل زد.

_ببخشید...

لب‌های کش اومده به خنده‌ش جمع شد و نگاهِ تیزش مستقیم مرمک‌های پسر رو نشونه گرفت.

_ولی نخندیدن بهت سخته... اونم وقتی که یاد روز‌های قبل میوفتم...

البته که خنده‌دار بود!
'پشت به زین' شده بود و جای زمین و آسمون عوض شده بود...

به یکباره چشم‌ها از خوابِ غفلت باز شده و قلب یک نفر، دلیلِ کوبشش رو از "کوهی" پیدا کرده بود.

و حالا بعد از گذرِ فرصت‌ها و سال‌ها...
"عشق" رو پیدا کرده بود!

_تاتای بیچاره...

رگِ خنده از کلماتش پاک شد و غم جاری شد.

_تو داری تقاص پس می‌دی جونگ‌کوک...

بدون هیچ نیش و کنایه‌ای مقابل پسر وایساد و نگاه از چشم‌های لرزونش نگرفت.

_تقاصِ سال‌هایی که تاتا حسرتِ داشتنت رو خورد ...

کوبوندن حقیقت توی صورتِ دیگران حسِ خوبی داشت؟
شاید باید یک نفر این رو از جیرجیرک سرخ می‌پرسید.

_سال‌ها جونگ‌کوک... سال‌هااا...

پچ‌پچ‌وار‌ گفت و انگار توی گوشِ پسر فریادش زد!

_هربار که شونه‌هاش زیادی سنگین شد و درد رو بیشتر احساس کرد...

معلوم بود دخترک، دردِ دیدنِ غم‌های کوه رو سال‌ها به دوش کشیده و حالا دریاچه‌ی اشک بود.

_به لبخند‌های تو پناه آورد و تو ندیدی...

قطره‌ی بازیگوشِ اشکی از لابلای چشم‌‌های بازش سر خورد و دخترک ادامه داد.

_عشقش رو ندیدی...

دستِ ظریفش رو با ضربی اروم به سینه‌ی گرفته‌ی پسر زد  و صداش رو کنترل کرد.

_حسرتش رو ندیدی...

ضربه‌ی دوم هم پیکرش رو نوارش کرد و روحش زخم شد.

_التماسش رو برای بودنت ندیدی...

ضربه‌های آرومِ دخترک به جسمِ مریضش، قلبِ در حالِ کوبشش رو خراش داد و ذهنش رو خورد.

_تب‌ کردنای مخفیانه‌ش رو برای دیدنت کنارِ معشوقت ندیدی...

انگار ردِ شلاق به سینه‌ی پهنش می‌زدن و سیخ داغ درون گوش‌های سوت کشیده‌ش می‌کردن!

کلمات از جنس آهن بود؟

_آب شدنش رو از نداشتنت... ندیدی...

صورت یکی خیس بود از اشک
و صورت دیگری از درد!

_ندیدییی جونگ‌کوووک!

به آرومی کلمات رو فریاد زد و پیشونیش رو شکاف داد از غم.

سیل‌ِ اشک‌های پسری که به نفس‌نفس افتاده بود رو دید و سکوت نکرد.

_فکر کردی واسه چی به بوسان رفتتت؟؟؟

نگاهِ مبهوتِ پسر به لب‌های جیرجیرک خیره شد و جملات توی ذهنش صدا کرد.

_بخاطر یونهو؟؟؟...

خنده‌ی عصبی دخترک دوباره بلند شد و نگاهش رنگ ترحم گرفت.

_نه‌ جونگ‌کوک... نههه!

دستش رو برای بار چندم به سینه‌ی پسر کوبید و کلمات رو برای فرو کردن توی پیکرِ پسر، صیغل داد و تیز کرد.

_انقدر از این دنیا و زندگی برید که دیدنِ عشقِ تو و جیمین... شد اسیدی روی زخم‌هاش!!!

ریه‌هاش به زحمت افتاد و اکسیژنِ تنش کم شد.

_گذاشت و رفت جونگ‌کوک...

دستش رو از روی سینه‌ی پسر برداشت و نگاهِ خالی از خشمش رو به پسر دوخت.

_ولی تو بازم ندیدی...

لبخندِ عاری از کنایه‌ی دخترک، سیلی محکمی بود!

_یک سال به زندگی عاشقانه‌ت با معشوقت پرداختی و شخصی به اسم تهیونگ رو فراموش کردی...

_نن... نک... نکردم...

سینه‌ش به وضوح بالا و پایین می‌شد و دستش چنگی به یقه‌ی لباسش زد.

_نک... نکردمم... فراموش...

با مردمک‌های گشاد شده و لب‌های باز مونده از فریاد‌هایی که توی گلوش خفه شد، سینه‌ش رو فشرد.

_هیو... هیونگمو... فراموش... نک... نکرد... م...

لب‌هاش مثل ماهی، باز و بسته شد و هوایِ خالی سینه‌ش تبدیل به درد شد.

جیرجیرک بی‌رحم نبود...
گوینده‌ی حقیقت بود!

حقیقتی که مدتها پیش باید به خوردِ گوش‌هایی داده می‌شد و چشم‌های بسته‌ی یک محبوبِ بی‌خبر رو باز می‌کرد...

زیر پاهاش خالی شد و پاهای بی‌جونش زمینش زد!

سرش سطحِ چوبی پارکت‌های زیرش رو لمس کرد و پلک‌هاش به بال‌بال زدن افتاد.

_هی... هیون... گ...

و برای سنگ یشمی،  عشق...
هوایِ پُر کرده‌ی سینه‌ای بود که جز وجودِ "کوه" دلیلی برای ادامه دادن نداشت!




............................................

_چطو... چطوری...

دستش رو مقابل لب‌های لرزونش گذاشت برای اشک ریختن مقاومت نکرد.

_چطوری فهمیدی... اینجاست؟

صورتِ رنگ پریده و بی رنگش، خیس شد از بارونِ چشم‌هاش و هق‌هقِ ریزش پشتِ دست‌های لاغر و بی‌جونش خفه شد!

_جسدِ اعدامی‌ها رو هیچ جوره به خانواده‌‌هاشون تحویل نمی‌دادن...

صدای آروم و خنثی بمی که به گوش زن رسید، شدت ریزش اشک‌هاش رو بیشتر کرد و پیکرِ ظریف و لاغرش مقابل تکه سنگ‌ها به زانو افتاد.

_واسه بقیه سخت بود... اما فهمیدن اینکه جسدِ اعدامی‌ها رو کجا دفن می‌کنن...

چشم‌از تکه‌ سنگ‌های ساکت و بی‌صدا گرفت و سرش رو روبه آسمون گرفت.

_واسه‌ی من سخت نبود.

به یاد داشت که چطور سربازِ بدبخت و مسئولی رو با پول ساکت کرده و روزِ بعد از اعدام به دنبال کامیونی که جسد‌های بی‌شمارِ عده‌ای رو حمل می‌کرد، تا به اون نقطه‌ی کور و سرسبز از شهر دور شده بود!

مقابل تکه سنگِ نسبتا بزرگی که مرد مقابلش وایساده بود، زانو زده و دست‌های سرد و لرزونش رو روی سطح زبر و خشنِ سنگ‌ کشید.

گویی که پیکرِ گرم و ارزشمندِ معشوقه‌ی از دست رفته‌ش رو نوازش می‌کرد.

_یوجین...

زمزمه‌ی گریونش، دلِ سنگ رو آب کرد و قلبِ زمین رو سرد!

_یوجیین.... یوجیییین...

گریه‌ی بلند و دلخراشش، نگاه‌های درشت و گردِ پیکر‌های کوچکی که سرگرم تماشای سنگ‌ها بودن رو جلب کرد.

احساس گناه مثل دزدِ بی نقابی به درونِ قلبِ مرد نفوذ کرده و چرکِ زخم‌هاش رو بیشتر کرد!

حسِ گناه از رنجی که زنِ بیچاره می‌کشید و مرد خودش رو عاملش می‌دونست...

_یوجیییین...

جثه‌ی ریز دختربچه توی آغوش نقاش کوچولو جمع شد و دست‌های سفید و تپلِ پسرک به دور شونه‌های رُزش محکم شد.

ستاره‌های گرد و درخشانش به روی روباهش چرخید و سرِ خمیده و آینه‌های خاموشِ مرد رو دید....
و قلبش شکست.

لب‌های کوچکش رو بهم فشرد و به اشک‌های رُزِ گریونش و زنِ بی‌قراری که با صدای بلند گریه می‌کرد... نگاه کرد.

چیکار باید می‌کرد؟
سینه‌‌ش از کوبشِ قلبِ کوچکش صدایِ کوبیدنِ تبل می‌داد و پسرک سردرگم بود.

مشت‌های جمع شده به درونِ جیب‌های کتش و مواجِ پریشون و سیاهِ پخش شده به روی پیشونیش، چهره‌ی غم‌زده و ساکت مرد رو تنها بازتابی از جادویِ خالقش کرده بود...

اما زمانی مشت‌های گره شده از دردش، از هم باز شد که نگاهش روی زن خشک شد.

دست‌های سفید و کوچکی به شکلی ناشیانه به دورِ سرِ زن حلقه شده و صورتِ گریونش رو به شکمِ کوچک و گردش فشرد.

_اشکالی نداره...

لب‌های خشکِ زن ثابت مونده و نگاهش خشک شد...

_اشکالی نداره... من اینجام...

اشکِ سمجی از گوشه‌‌ی چشمش سر خورد و پلکی نزد.
تنها گوش سپرد به صدای کودکانه‌ی پسرکی که سعی در آروم کردنش داشت.

اما مرد انگار اونجا نبود.
نگاهش غرق بود و ذهنش به پرواز دراومده بود!

این جملاتِ آشنا، تنها تقلید کودکانه‌ی پسرکی بود که روباهش رو حفظ شده و حالا تجسمی کودکانه‌ از قهرمانی به شکل کوه بود...

نقاش کوچولو تنها راهِ چاره رو در آروم کردنِ زنی دیده بود که دلیلِ خاموشیِ آینه‌های روباهش و گریه‌ی رُزِ کوچکش شده بود!

دست‌های لاغر و ظریفِ زن به دور پیکرِ کوچکش حلقه شد و لبخندِ آغشته به گریه‌ش، شعله‌ی گرمی درونِ ذهن پسرک روشن کرد!

تنِ کوچک و کودکانه‌ش رو پایین کشید و روی پاهای لاغر و استخونی‌ش نشوند.

دستش رو پشت سرِ پرمواجش گذاشت و پیشونیِ سفیدش رو به لب‌های خشکش رسوند.

_بوی اون رو می‌دی...

دوباره به صورتِ سفیدِ پسرک بوسه زد و پیکرِ کوچکش رو بویید.

مروارید‌هاش شورش جاری شد و لبخندش از لب‌هاش پاک نشد.

این اولین باری بود که یادگارِ یوجینِ عزیزش، تنِ دردمند و لاغرش رو به آغوش می‌کشید و برای آروم کردن زن، محبت خرج می‌کرد...

پلک‌های خیسش رو از هم فاصله داد و پیکرِ ریز نقشِ دختربچه‌ای که به زور خودش رو در آغوش دو نفره‌ی مادر و قهرمانش جا می‌داد و به تنش چسبوند.

بوسه‌های عمیقش رو به سر و صورتِ پیکر‌های کوچکِ توی آغوشش رسوند و نگاهش رو به آینه‌های خیره‌ی مرد داد.

_من دیگه هیچی از دنیا نمی‌خوام کیم...

به آرومی کلمات رو هجی کرد و سرِ نقاش کوچولو و رُزش روی توی آغوشش نگه داشت.

_دیگه... هیچ حسرتی ندارم...

تشخیص خنده‌ی صدایی که تا ثانیه‌های پیش، فریاد و درد به همراه داشت... سخت نبود!

قلب مرد کمی آروم گرفته بود.

_فقط یک چیز...

آینه‌های کدری که چهره‌ی لاغر و رنگ پریده‌ی زن رو بازتاب می‌کرد، متعلق به مردی بود از جنس کوه...

نگاهش رو از مردمک‌های بی‌فروغ زن نگرفت و به استخون‌های بیرون زده‌ی فک و گونه‌ش توجهی نکرد.

_من می‌خوام... کنار یوجین بخوابم کیم...

گویی که رویایی‌ترین خواسته‌ی دنیا رو از مرد تمنا می‌کرد... لبخند زد و نگاهِ بی‌نورش خندید!

بوسه‌ی آرومی به سرِ پر مواج نقاش کوچولو زد و نگاهی به لباسِ سبزِ طبیعتی که اطرافش بود انداخت.

_اینجا برای تا ابد خوابیدن...

مردمک‌هاش روی سنگ‌های ساکت و بی‌صدا چرخید و بوسه‌ی پر مهرش روی پیشونیِ دختربچه نشست.

_بهترین جاست.



............‌‌‌‌‌........................‌......

متن چک نشده*

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

7.4K 1.7K 36
عطری که گمشده رایحه ای که نیست برای جئون بزرگ که همه چیز داره اما سال هاست توی سرگردانی به سر میبره ......چث پسری که با خوانواده کوچیکش خوشبخته ،خانو...
309K 44.8K 49
❌️تمام شده امگا داستان ما فقط یک آرزو کرد که ای کاش عموش یعنی تهیونگ جفتش باشه ....🍼🌸 ددی کینک/امگاورس/امپرنگ/ روزمره/اسمات Cople:Vkook ( این دا...
BROKEN Par Helen

Roman d'amour

155K 23.9K 41
[Completed] "به شوهرم نگو، ولی قراره ازش طلاق بگیرم" تهیونگ مست در حال گفتن این حرف ها به جونگکوک بود. کسی که در واقع شوهرش بود! Genre: romance, Gene...
136K 5.4K 51
تنها با یک نگاه در چشمانش سرنوشتم تغیر کرد