𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩

By san_yas

4.7K 930 1K

𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلا... More

First Part: Mountain Radio 1
First Part: Mountain Radio 2
First Part: Mountain Radio 3
First Part: Mountain Radio 4
First Part: Mountain Radio 5
First Part: Mountain Radio 6
First Part: Mountain Radio 7
First Part: Mountain Radio 8
First Part: Mountain Radio 9
First Part: Mountain Radio 10
Second part: lonely valley 1
Second Part: Lonely Valley 2
Second Part: Lonely Valley 3
Second Part: Lonely Valley 4
Second Part: Lonely Valley 5
Second Part: Lonely Valley 6
Second Part: Lonely Valley 7
Second Part: Lonely Valley 8
Second Part: Lonely Valley 9
Second Part: Lonely Valley 10
○Children Of The Fox○
Third Part: Cold Flame 1
Third Part: Cold Flame 2
Third Part: Cold Flame 3
Third Part: Cold Flame 4
Third Part: Cold Flame 5
Third Part: Cold Flame 6
Third Part: Cold Flame 7
Third Part: Cold Flame 8
Third Part: Cold Flame 9
Third Part: Cold Flame 10
Fourth Part: The Sun 2
Fourth Part: The Sun 3
Fourth Part: The Sun 4
Fourth Part: The Sun 5
Fourth Part: The Sun 6
Fourth Part: The Sun 7
Fourth Part: The Sun 8
Fourth Part: The Sun 9
Fourth Part: The Sun 10
Unsaid

Fourth Part: The Sun 1

84 22 48
By san_yas

Part1 |4|

○M.r Fox○

بر بلندایِ شهری که گریه‌ی آسمان، تَنش را شسته بود... خورشید هنوز آنجا بود!






بهار کِی بود؟

روزِ لبخندِ نوزاد‌هایی که سر از شاخه‌های تُرد و جوان برآورده و به طبیعتِ مادر "سلام" گفته بودن؟

چشمکِ نهالانِ سبز و کوچکِ زمینی که خاکِ بارون خورده به تنِ فرزندانش پوشونده بود؟

و یا پایانِ غمی که سوگوارانِ زمستانی خرجِ مُردگانِ سقوط‌کرده از درختانِ کهنه کرده بودن؟

شاید تمامی این‌ها!

_ اونا ازت خوششون اومده بچه...

انگشت‌های باریک و ظریفش رو به حجمِ پف کرده‌ی مواجِ روبه‌روش رسوند و فرِ سیاه به‌هم‌پیچیده‌اش رو نوازش کرد.

_ این‌قدر استرس نداشته باش.

گونه‌های گندم‌گون و برجسته‌ی لبخندش، به سرخیِ مواج دخترک شد و نگاهِ شرمگینش پایین افتاد.

_ چجوریه که همیشه به اندازه‌ی اولین دفعه‌ات خجالت می‌کشی؟

با نگاهی مات‌شده و خیره به پیکرِ بلندِ غولِ مهربون زمزمه کرد و پلکی زد.

عجایبِ هفت‌گانه چی بود؟
وقتی که پسرِ بیست‌وچهارساله‌ی روبه‌روش با دو متر قد، برای بیانِ هرکلمه‌ای با دخترک به تته‌پته می‌افتاد و برای هر جمله‌ی دخترک رنگ عوض می‌کرد...

غولِ مهربونِ داستان بدجوری توی قلبش لونه کرده بود!

با شدیدتر شدن سرخیِ گونه‌های درازپایِ مهربون، دستش رو به حالت نمایشی روی قلبش گذاشت و صورتش رو جمع کرد.

_ آخ...‌ لطفاً این‌قدر کیوت نباش، واسه‌ی قلبم خوب نیست!

پیکرِ ظریفش رو‌ به پیکرِ نشسته‌ی غول مهربون نزدیک‌تر کرد و کله‌ی پرپشت و فِرش رو بغل گرفت.

_ آخرش از قندِ خونِ بالا می‌میرم...

پشیمونی‌ توی زندگی زیاد داشت، که هر سرِ نَخش یا به برادر بزرگش وصل می‌شد یا به کوهِ عزیزش...

اما قطعاً یکی از اون‌ها حسرتِ زودتر ندیدنِ غول مهربونی بود که توی بغلش، صورتِ سرخش رو به شکم دخترک می‌فشرد و دست‌های بلند و کشیده‌اش رو به دور پیکر ظریفش حلقه می‌کرد.

_ یونا...

صدای مردونه‌ی پدرِ جیرجیرک سرخ از پشت درِ بسته‌ی اتاق به گوش‌هاشون رسید و پیکر‌ِ خجالت زده‌ی غول مهربون رو از دخترک فاصله داد.

دستگیره‌ی در چرخید و چهره‌ی پیر و خندونِ پدر دخترک توی چهارچوبِ در ظاهر شد.

_ اگر دل و قلوه دادناتون تموم شد، بیاید سر میز... شام حاضره.

_ آپا!

دختر با چشم‌های خندون و لب‌های جمع‌شده به درازپایِ سر به زیرِ کنارش که مؤدب ایستاده بود با سر اشاره کرد و خنده‌ی مردِ خوش‌خنده بلند شد.

_دیگه باید عادت کنه، اگه می‌خواد موندنی بشه.

پیرمرد با چشم‌های چین‌افتاده رو به پسرِ قدبلند و خجالتی روبه‌روش که از گرمای بیش‌ از حد گونه‌هاش، چشم‌هاش رو بسته بود گفت و لبخندی زد.

غول مهربون با شنیدن حرفِ پدر جیرجیرک، چشم‌هاش رو باز کرد و از لای فرِ سیاه موهایی که جلوی دیدش رو گرفته بودن، به صورتِ مهربون روبه‌روش نگاه کرد.

این خانواده رو بیش از حد دوست داشت!

از اعتمادِ برادرِ رُک‌گویِ جیرجیرک گرفته تا پدرِ پیری که شباهت زیادی به دخترکِ حراف و خنده‌روی عزیزش داشت...

چیزی از مادری که به گفته‌ی دخترک قبل از به دنیا اومدنش فوت کرده بود، نمی‌دونست و اعتراضی نداشت.

تنها قول داده بود تا جایِ خالی تک‌تک محبت‌هایی که دخترک دَرِش احساس کمبود می‌کرد رو با عشقش پُر کنه و خانواده‌ی کوچکِ خودش رو بسازه.

_ ملکه!

البته شاید کوچک...

_ ملکهههه...

صدای جیغ و فریادی پیچید و بدوبدو‌های قدم‌های کوچکی نزدیکِ اتاق شد.

شش جثه‌ی کوچک و جمع‌وجورِ جوجه‌رنگی‌هایی که با نگاه‌ها‌ی گرد و شیطون به آدم‌ بزرگ‌های اتاق نگاه می‌کردن، وارد فضای شلوغ اتاق شدن و روبه‌روی جیرجیرکِ سرخ وایسادن.

_ ملکه... تو می‌خوای خواهرمون شی؟

انگشت‌های کوچکِ یک جوجه‌رنگی به دورِ گوشِ دیگری حلقه شده و پچِ پچِ بلندش به گوش رسید:

_ اگه با اوپا ازدواج کنه که خواهرمون نمی‌شه‌!

دخترک با دست جلویِ خنده‌ی بی‌صداش رو گرفت و پیرمردِ خوش‌خنده بلند خندید.

غول مهربون تنها با لپ‌هایی قرمز به رنگ لبو، مقابل جوجه‌‌رنگی‌های شیطونش وایساد و لبخندِ برادرانه‌ش رو به نگاه های گرد و براقشون تابید‌.

_ بعداً... راجع‌به اینا حرف می‌زنیم باشه؟

موضوع اینجا بود که حتی اگر شیطون‌ترین جوجه‌های دنیا هم بودن و جیک‌جیکِ کَرکننده‌شون به سلول‌های خاکستری نوک می‌زد... اما به غولِ مهربونِ داستان گوش می‌دادن!

_ وقتِ شام جوجه‌ها...

صدای پیرمرد خوش‌خنده توجهِ جوجه‌رنگی‌ها رو جلب کرد و حواسِ کوچکشون رو از جیرجیرک سرخی که با نیشی باز تماشاشون می‌کرد، پرت کرد.

صدایِ بلند زنگِ خونه به گوش‌ها رسید و جیغِ جوجه‌های‌ رنگی رو بلند کرد.

_ شوالیه‌ی مو طلایی‌تون هم اومد...

قدم‌ها تیز شد و جثه‌های کوچک و کودکانه‌ی ارتشِ جوجه‌ها از اتاق خارج شد.

پیرمرد با نگاهی خندون دستش رو پشتِ قامتِ بلندِ غولِ مهربون گذاشت و  از اتاق خارج شد.

دخترک با لبخندی که ردیفِ دندون‌های سفیدش رو به نمایش می‌گذاشت، جمعِ شاد و خندون رو نگاه کرد و با لرزشِ موبایلِ توی جیبش از حرکت وایساد.

نگاهی به اسمِ نقش بسته به روی صفحه‌ی موبایلش کرد و لبخندش پاک شد!

تماس رو وصل کرد و صفحه‌ی سردِ موبایل رو به گوشش چسبوند.

_ یوناا...

با شنیدنِ صدای لرزونِ پشتِ خط، آب دهنش رو قورت داد و هورمونِ نگرانی به رگ‌هاش تزریق شد‌.

_ جونگ‌‌کوک؟ چی شده؟

سکوتِ کوتاهی برقرار شد و بعد گریه‌ی معصومانه‌ای به گوش‌ رسید.

_ تو... خبری از... هیونگ نداری؟

هنوز هیچی نشده دست‌هاش یخ کرده بودن.

اتفاقی برای کوهِ عزیزش افتاده بود؟

_ مگه خونه نیست؟

گریه‌ی مظلومانه‌ی پشت خط که شباهت زیادی به صدای گریه‌ی یک بچه‌ی گم‌شده داشت، بلند شد و قلبِ جیرجیرک وایساد.

_ نهه... من پشت درِ خونه‌شم...

صدای هق‌هقِ سنگ یشمِ کوه، دوباره به گوش رسید و جیرجیرک پلک‌ روی هم گذاشت.

_ هرچی زنگ می‌زنم، جواب نمی‌ده...

دخترک مقابلِ پنجره‌ی عرق‌کرده و سردِ اتاق وایساده و نگاهی به نمای محوِ بیرون انداخت.

_ من بوسانم جونگ‌کوک...

بی‌قراری‌های پسر برای کوهِ خسته و عزیزش، رنگِ شیرینی داشت که هرکسی درک نمی‌کرد...

_ هیونـ... هیونگم توی این بارونِ... شدید کجاست یونا؟...

رنگِ عشقی که سال‌ها کوه خورده و حالا باید معشوق می‌خورد!

......‌‌‌‌‌................‌‌.‌‌...........‌‌.

لبخند چی بود؟

شکوفه‌ی از هم باز شده‌ی لب‌هایی که غم در سینه داشت؟
کششِ ماهیچه‌های درهم‌تنیده‌ی گونه‌ای که پوستِ هفت لایه به تن داشت؟
و یا گرمایِ ساعتِ سرخی که درونِ سینه به تیک و تاکِ زندگی رنگِ زندگی می‌بخشید؟...

شاید هیچ‌کدوم.
تنها "لبخند" برای مرد در اون لحظات، دست‌های حلقه شده‌ی کوچکِ گمشده‌ای به دورِ گردنی بود که یک سال در حسرتِ آغوشی گریست!

_ اون بهم گفت که تو سرت شلوغه و من باید یه‌ مدت کنارِ اون بمونم...

"بابتش متاسفم... اما بهش گفتم مجبوره مدتی پیش من بمونه تا به یک‌سری از کارهات برسی..."

از یادآوریِ جمله‌ای که با ناراحتی و شرمندگی از میونِ لب‌های زن شنیده بود، پلک‌هاش رو، روی هم فشرد و دردِ سینه‌ش رو از یک سال دوری از پسرکش نادیده گرفت.

"گذرِ زمان" زخمی بود که مرهمی جز خودش نداشت!

_ من وقتی آدما دروغ می‌گن، می‌فهمم تهیونگ شی...

آینه‌های شفاف و متعجبش رو به ستاره‌های نقاش کوچولوش دوخت.

جادویِ خیال بود یا واقعاً پسرکش قد کشیده بود؟

_ مخصوصاً اگه راجع‌به روباهم باشه.

این انصاف نبود!
چطور می‌تونست وجودِ شیرین و کوچکِ پسرکش رو قورت نده و دل ضعفه‌ی درونش رو نادیده بگیره، وقتی این‌طور زبون می‌ریخت و قلبِ ضعیف مرد رو گرم می‌کرد؟

بغضِ نامرئی‌اش رو فرو داد و لب‌های پیچیده به لبخندش رو به پیشونیِ صافِ پسرکش که با مواجِ بلند و سیاهش پوشیده شده بود، رسوند.

_ چطوری فهمیدی؟

دست‌های کوچک و تپلش به دورِ صورتِ گندم‌گونِ مرد نشستن و پیشونیش رو به پیشونیِ کوچکِ خودش رسوند.

از فاصله‌ی چند سانتیِ چشم‌هاشون، با ستاره‌های گرد و براقی که از اون فاصله روشن‌تر به نظر می‌رسیدن، به آینه‌های خسته و مهربونِ مرد زل زد.

روباهِ خاکستری‌رنگش دوباره رنگ گرفته بود...

_ روباهِ من بدونِ من، ابرهای بارونی‌اش گریه می‌کنن بالای سرش...

آینه‌های لرزونِ مرد، چشم‌های درخشان و مواجِ بلندی که تا روی شونه‌های پسرکش می‌رسید رو از نظر گذروند و به خطوطِ کمرنگِ خودکارِ قرمزی که روی تپه‌های سرخش خودنمایی می‌کرد، نگاه کرد.

به خالِ کوچک و سیاهِ روی گردنش نگاه کرد و توی ذهنش بینیِ کوچک و گردش رو بوسید.

نقاش کوچولوش اونجا بود!
درست میونِ آغوشی که شب‌ها از تنهایی به کابوس‌های تاریک و سرد پناه برده بود...

_ روباه که شازده کوچولو رو ول نمی‌کنه... حتی وقتی سرش شلوغ باشه.

قطره‌ی شفافِ اشکی از گوشه‌ی چشمی چکیده شد و قلبِ دردمندی با شوق خندید!

پاداش کدومِ کارِ ناکرده‌ش، وجودِ ارزشمندِ پسرک شیرینش بود؟
نمی‌دونست.

لب‌هاش رو عاجز و ناتوان به‌هم فشرد و پیکرِ کودکانه‌ی مقابلش رو که نهالِ درحالِ رشدی شده بود، به تنِ خسته‌ی خودش رسوند.

بینیِ سرمازده‌اش رو به گردنِ سفیدِ پسرکش چسبوند و بوی کودکانه‌ش رو به ریه کشید.
دلش برای هوایِ تنِ پسرکش تنگ شده بود...

چطور یک ابر بدونِ آب زندگی می‌کرد؟
چطور یک برگ بدونِ باد پرواز می‌کرد؟
چطور یک درد بدونِ زخم پیشروی می‌کرد؟

و چطور یک روباهِ اهلی‌شده بدونِ شازده‌ی کوچک و زردش رنگ نمی‌باخت؟...

شاید؛ چون خورشید اینجا بود!

گوشه‌ی حیاطِ کوچک و قدیمیِ خونه، پیکرِ پدر و پسری چسبیده به‌هم، کربن‌دی‌اکسید پس داده و "دلتنگی"ها رو قورت می‌داد.
و دو پیکرِ بیرون اومده از فضای داخلیِ خونه پا به حیاط و حریمِ اون دو گذاشته بودن!

_ یونی!

صدایِ ریز و لطیفِ کودکانه‌ای به گوش رسید و نگاهِ مرد چرخید.

پیکرِ کوچک و ریز نقشی پوشیده در لباس‌های گشاد و کهنه‌ی زرد رنگش، ایستاده کنارِ تنِ ظریفِ زن، خواب‌آلود و بی‌حال چشمش رو  با مشتِ کوچکش می‌مالید.

یک دختر بچه؟

_ اون جادوییه...

زمزمه‌ی بی‌صدا و خوشحالِ کنارِ گوشش، نگاهِ مبهوتش رو به روی پسرکش چرخوند.
پسرکش از چی حرف می‌زد؟

بهت‌زده نگاهش رو دوباره گردوند و روی پیکرِ ریز نقشِ دختربچه‌ای که با گیجی به چشم‌هاش زل زده بود، زوم کرد.

مواجِ کم پشت و روشنِ صافش به زور لای کشی جمع شده و دو دندونِ افتاده‌ی جلوییش، پیکرِ لاغر و کوچکش رو بامزه‌تر از اونچه که بود، جلوه می‌داد!

نقاشِ کوچکش با لبخندی عجیب و نگاهی ناآشنا، به سمتِ دختربچه قدم برداشت و انگشت‌های کوچک و ریزش رو بینِ دست‌ِ سفید و تپلِ خودش گرفت.

جثه‌ی کوچک و ریزنقش دختربچه رو با خودش به سمت مرد کشوند و دستش رو رها نکرد.

_ منم مثلِ شازده کوچولو یه "رُز" دارم تهیونگ‌شی.

سینه‌ی صاف‌شده‌ی نقاش کوچولو و غرور و ذوقِ خوابیده در پسِ صداش رو دید و سر برگدوند.

آینه‌هاش به روی چهره‌ی گندم‌گون و چشم‌های کشیده و سیاهِ دختربچه ثابت موندن و به ابرو‌های کم پشت و مژه‌های روشنش خیره شد.

به صورتِ رنگ‌پریده‌ و کم مویِ زن نگاه کرد و بی‌صدا سؤالی که رشته‌ی افکار به دورِ ذهنش می‌پیچیدن رو از چشم‌هاش پرسید.

_ نه...

نگاهِ زن به زیر افتاد و صورت خجالت‌زده‌اش رو از دید مرد پنهان کرد.

_ بچه‌ی... یوجین نیست.


.........................................

فکر می‌کنم من عجول‌ترین آدمی هستم که تابه‌حال دیدم...
کاش می‌تونستم صبر و حوصله‌ی روباهِ عزیزم رو به رگ‌هام تزریق کنم و برای نوشتن و آپ‌کردنِ مستر فاکس این‌قدر عجله نکنم؛
اون هم زمانی که در شلوغ‌ترین حالتِ خودم به سر می‌برم.

من اومدم
اون هم با بخش چهارمِ مستر‌ فاکس.

باید بگم دل‌تنگتونم،
بیشتر از اونچه که فکرش رو کنید.

لطفاً کلماتتون رو از چشم‌های خسته و ضعیفِ من دریغ نکنید.

لوکی دوستتون داره
پیشونیم به پیشونیتون.

Continue Reading

You'll Also Like

29.3K 3.4K 23
• خـلاصـه: کیم تهیونگ مجبور می‌شه مدتی به جای مادرش توی محل کارش حاضر بشه؛ اما فکرش رو هم نمی‌کنه رئیسِ مادرش همون کسیه که قراره برای اولین بار عشق ر...
24.8K 3.8K 25
_نبینم بغضتو زندگی با قلبی پر از درد لبخند زدم +چیزی نیست هیونگ ، از خوشحالیه ___________________________________________ عشق یک طرفه همیشه دردناکه...
3.3K 528 23
kookv اونجا بود که فهمیدم اون هیچوقت به کسی مثل من به عنوان جفت فکر نمیکنه اینو اون پوزخند روی صورتش به خوبی نشون میداد yoonmin برو یه نگاهی تو آینه...
28.4K 2.6K 33
عشق مثل لیسیدن عسل از لبه‌ی تیغ میمونه. مخصوصا اگه در دنیای مافیا متولد شده باشی... 🔞SEXUAL CONTENT تالیا بیانچی پرنسس مافیای ایتالیایی، وقتی برای...