𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩

By san_yas

4.6K 929 1K

𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلا... More

First Part: Mountain Radio 1
First Part: Mountain Radio 2
First Part: Mountain Radio 3
First Part: Mountain Radio 4
First Part: Mountain Radio 5
First Part: Mountain Radio 6
First Part: Mountain Radio 7
First Part: Mountain Radio 8
First Part: Mountain Radio 9
First Part: Mountain Radio 10
Second part: lonely valley 1
Second Part: Lonely Valley 2
Second Part: Lonely Valley 3
Second Part: Lonely Valley 4
Second Part: Lonely Valley 5
Second Part: Lonely Valley 6
Second Part: Lonely Valley 7
Second Part: Lonely Valley 8
Second Part: Lonely Valley 9
Second Part: Lonely Valley 10
○Children Of The Fox○
Third Part: Cold Flame 1
Third Part: Cold Flame 2
Third Part: Cold Flame 3
Third Part: Cold Flame 4
Third Part: Cold Flame 5
Third Part: Cold Flame 6
Third Part: Cold Flame 7
Third Part: Cold Flame 8
Third Part: Cold Flame 10
Fourth Part: The Sun 1
Fourth Part: The Sun 2
Fourth Part: The Sun 3
Fourth Part: The Sun 4
Fourth Part: The Sun 5
Fourth Part: The Sun 6
Fourth Part: The Sun 7
Fourth Part: The Sun 8
Fourth Part: The Sun 9
Fourth Part: The Sun 10
Unsaid

Third Part: Cold Flame 9

80 20 16
By san_yas

Part9 |3|

○M.r Fox○

آن زمان که شعله‌های سرد خاموش می‌شدند، شعله‌ی گرمِ عشق دلیلِ تاب و توانش در بورانِ سرما بود!













_جونگ کوک.

در رو به آرومی باز کرد و توی چهار چوبش وایساد.

نگاهِ ماتم‌زده و غمگینِ پیکری، گوشه تخت نشسته و به بیرون از پنجره‌ش خیره نگاه می‌کرد.

نفسش رو با ناراحتی بیرون داد و دستی به چشم‌های ضعیفش کشید.

_پسرم...

سیارک‌های سیاهش توی کهکشانِ چشم‌هاش چرخید و به زن خیره شد.
زن با ناراحتی به چشم‌های گود افتاده‌ی تنها پسرش خیره موند و برای حالِ خرابِ جگر گوشه‌ش غصه خورد.

_یکی دم در منتظرته عزیزم.

به آهستگی پلکی زد و بازدمِ نفسش رو از سینه‌ش آزاد کرد.

_کی؟

جوابی شنیده نشد.
زن با نگاهی ناخوانا به سیارک‌های پسرش خیره موند و در سکوت برگشت و رفت.

اتاقِ پسر بوی "غم" و رنگِ "درد" می‌داد!
وسایلِ تمیز و گرون قیمتش با خاکستری از جنسِ اشک‌ها و غم‌های پسر، پوشیده شده و بالشت‌ِ سرد و نرمش پناهگاهِ بارون چشم‌هاش شده بود.

یک هفته شب‌هاش رو با خیرگی به مهتابِ خجالتی گذرونده بود و روز‌هاش رو با شمردنِ پنبه‌های آسمونِ آبی!

همه‌ چیز به مدت هفت روز و هفت شب‌، رنگِ بی‌اهمیتی گرفته بود و ذهنِ پسر قفل بود از حجم‌ِ افکار‌های عجیب و زننده!

پاهای خواب رفته‌ش پارکت‌های گرمِ زیرش رو لمس کرد و پیکرش از روی تخت کنده‌ شد.

با بی‌حوصلگی بافتِ ضخیم و سفیدش رو از روی چوب لباسیش برداشت و به تن کرد.

مغزش دستور صادر کرد و پاهای فرمان بردارش به راه افتاد.

اما زمانی که تنها نیم متر با در فاصله داشت از حرکت وایساد!

اگر اینبار جیرجیرکی در کار نبود و مردی به اسم کوه پشتِ در بود چی؟...

نفس‌هاش بی‌اختیار به شمارش افتاد و نگاهش تار شد.

استرس و اضطرابِ رویارویی، اسیدِ معده‌ش رو دست کاری و رنگِ روشنِ پوستش رو سفید تر کرده بود!

هیچ آمادگی برای روبرو شدن با مردی که یک هفته بود؛
دلتنگِ نگاه‌های ناخوانا و نرمش،
دلتنگِ دست‌های کشیده و سردش
و دلتنگِ کلماتِ آغشته به زیبایی و دردش شده بود... نداشت!

دلتنگی قلبِ کوچک و بیچاره‌ش رو لونه‌ی پرنده‌ای به اسم "غم" کرده بود...
اما شجاعتِ حرف زدن و نگاه کردن به صورتِ زیبای کوهش رو نداشت!

چی باید می‌گفت؟
چی‌ باید می‌شد؟
پسر هیچ فکری نداشت...

تنها گیجی و پریشون، ذهنش رو بازیچه‌ی سوالات مبهمی کرده بود که انگار هیچ جوابی نداشت.

معلوم نبود چند دقیقه گذشت،
اما زمانی پاهاش به حرکت دراومد که مطیعِ "قلب" شد که ذهنش دستورِ "وایسادن" و "نرفتن" نداده بود و پسر مقابلِ درِ بزرگ و سفید عمارتشون وایساده بود!

دست‌های لرزون و رنگِ برفش رو دراز کرد و در رو به آرومی باز کرد.

ما زمانی گولِ حقه‌های زندگی رو می‌خوریم که چهارچوبِ افکارمون رو به یک چیز ختم می‌کنیم!

مثل زمانی که به انتظارِ دیدنِ آینه‌های کدر و سردِ کوهی درهای قلبمون رو باز می‌کنیم و با بال‌های طلایی و جثه‌ی کوچکِ یک جوجه‌ی طلایی روبرو می‌شیم...

_سلام.

لب‌های باز شده به لبخندِ غمگینش، صورت گرد و سفیدش رو قاب گرفته بود و به چشم‌های مبهوت و متعجب پسر، شوک وارد می‌کرد!

پلک‌های سپیدش چند باری بال زد تا اونچه رو که می‌دید باور کنه...
و بعد با دست‌های توی هم گره شده، سرجاش وایساد و کوتاه جوابِ پیکرِ روبروش رو داد.
_دلم برات تنگ شده بود...

ابروهای پسر بالا پرید و شکافی روی پیشونی‌ش ایجاد شد.

دلتنگی...
ابرازِ دلتنگی از جانب معشوقِ سابقش، مثل آویزون شدن از طنابی بود که مدت‌ها پیش به دستان خودش پوسیده شده بود!

اما سکوت خرج کرد و لب به ابرازِ محبتی برای جوجه طلایی باز نکرد.

_من...

هنوز شروع نکرده دچار تردید شده بود.

قنچه‌های ورم کرده و گردش رو بهم چسبوند و به پایین نگاه کرد.

_من دارم می‌رم.

سیارک‌های پسر چرخید و به سرِ پایین افتاده‌ی جوجه طلایی خیره شد.

_از کُره می‌رم.

هنوز شروع نکرده بغضِ نامرعی، دزدکی خودش رو پشتِ گلوش مخفی کرده بود و برای سرقتِ "غرور"ش کمین کرده بود!

_چی...

جوجه طلایی به سختی نگاه از کفش‌های چرم و قهوه‌ای رنگش گرفت و به سیارک‌های براق و مبهوتِ روبروش نگاه کرد.

_پدرم... شعبه‌ی شرکتمون در آلمان رو به من سپرده...

کلمات تلخ می‌شوند.
نگاه‌ها خیس می‌شوند.
و زمانِ خداحافظی حالاست!

برای بیانِ کلمه‌ای لب‌هاش رو مثل یک ماهی باز و بسته کرد و هیچ صدایی بیرون نیومد.

گونه‌های خیس شده‌ی بارونی که از ابرِ چشم‌هاش باریده بود، صورت سفیدش رو شست و چشم‌های کشیده‌ش رو حلالِ ماه کرد.

_برای خداحافظی اومدم...

با لبخندی که تضادِ بزرگی با اشک‌های سُر خورده به رویِ گونه‌ش داشت، گفت و دلِ پسرِ مبهوت رو آتش زد!

سیبکِ گلوی سفید رنگش بالا و پایین پرید و دست‌های پسر عرق کرد.

برای پَر دادنِ جملات و کلماتِ بهم گره خورده‌ای که صف کشیده بودن تا بی‌نوبت پرواز کنن، دهن باز کرد
اما جوجه طلایی مانع شد!

_نه.‌.. بزار من اول بگم...

اینبار سر به زیر ننداخت و مردمک‌هاش رو روی سیارک‌های ثابت و بهت زده‌ی روبروش نگه داشت.

_من بهت بد کردم گوک...

حقیقت بود.

_اما هرکاری کردم... بخاطر تو بود.

مرواریدِ شوری از بین شکافِ تیزِ چشم‌هاش بیرون پرید و گونه‌ی سرخش رو خیس‌تر کرد.

_بیشتر از هرچیزی توی این دنیا... سعی کردم برای تو بهترینم باشم...

کلمات سَر می‌بُرن
خون به راه می‌ندازن
و شمشیرِ نامرعی در دست دارن!

_قسم می‌خورم... قسم می‌خورم که برای داشتنت تلاشم رو کردم...

گفتن از "حسرت‌ها" چه نمکِ شوری به زخم‌های جوش نخورده بود!

_تلاشم رو کردم که چیزی جز یک رُبان طلایی‌ِ توی ویترین باشم...

گاهی اعتماد بنفس‌ها سر خم می‌کنن،
غرور ها خراش برمی‌دادن
و "باور"ها می‌شکنن...

کی بود که بگه نزدیک ترینش رو بهتر از هرکسی می‌شناسه؟
وقتی که یک عاشق از شناختِ حقیقی معشوقش جامونده بود؟...

_سعیم رو کردم گوک...

زلزله نبود که چونه‌ی کوچک و ظریفش رو از غم می‌لرزوند!

کی بود که حقیقتِ پشتِ کار‌های جوجه طلایی رو بدونه؟
کی بود که از تهدید‌های یک پدرِ بی‌رحم و از خود گذشتگی‌های یک عاشق بدونه؟

_اما نشد...

احتمالا هیچکس!

"عشق همیشه کافی نیست."
بیش از اونچه که باید می‌بود، این حقیقت دارکوب‌ِ مغزها می‌شد و قلب‌ها رو می‌شکست!

انسان در بازیِ زندگی پیروز نبود،
حتی در عشق!

نگاه پیچیده به درد و غمِ پسر روی پیکرِ ضعیف و لرزونِ جوجه طلایی بالا پایین شد و دست‌های آغشته به خالکوبی‌ش به دورِ شونه‌هاش پیچیده شد.

_اشکالی نداره..‌.

زمزمه‌ی پسر گوش‌های تشنه به محبتِ جوجه طلایی رو پر کرد و گریه‌هاش شدت گرفت.

_اشکالی نداره...

به خودش می‌گفت یا جوجه‌ی گریونی که توی آغوشش می‌لرزید؟
شاید هردو.

تنها نیاز بود به قلب های رنج دیده و شکسته‌ی اشخاصی یادآور می‌شد که "شکست" عیب نبود!

چقدر گذشته بود؟
کسی نمی‌دونست.

تنها زمانی جوجه طلایی با مژه‌های بارون خورده، به عقب رفت و دست‌های کوچکش رو به صورتِ گردش کشید که پسر دست از نوازشِ کمرش برداشته بود.

_قبلا هم گفتم...

صدای پسر خراش برداشته و گرفته بود‌.

_من تو رو بخشیدم...

سرش رو بالا گرفت و به سیارک‌های پسر زل زد.
نگاهِ پسر آشنا بود!

_خیلی وقته بخشیدم.

این نگاهِ کوه نبود؟

لبخند مهربون و غمگینِ پسر، تیر دردناکی به قلبِ کوچکش زد و نگاهِ تازه خشک شده‌ش رو تر کرد‌.

معشوقه‌ش بویِ کوهش رو گرفته بود!

_شبیه اون شدی.‌‌..

زمزمه‌ی پسر، هرچند آروم به گوش پسر رسید و نگاهش رو سوالی کرد.

_شبیه کی؟

نیازی به حجی کردنِ کلمات نبود.
تنها کافی بود به نگاهِ عمیقِ جوجه طلایی نفوذ کنه و ذهن شفافش رو لمس کنه تا لبخند از روی لب‌های متعجبش پاک بشه!

سکوت مهمونِ لب‌هاش شد و جوجه طلایی نگاه شد.

این آشفتگی و پریشونی برای مردی بود که مدت‌ها کوه و پناهِ پسری شده و حالا قلبش رو لونه‌ی عشق کرده بود!

جوجه طلایی خوب معشوقه‌ی سابقش رو میشناخت...

_دوستش داری؟

نگاهِ پسر به بالا چرخید و سیارک‌هاش مات شد.

_نه بزار بهتر بپرسم...

لب‌های خشکش رو زبون زد و روی مردمک‌های پسر زوم شد.

_عاشقشی؟

مردمک‌های پسر گشاد شد و قنچه‌هاش از هم باز موند.
عشق؟

دلتنگی به اندازه‌ای که ثانیه‌ای دوری ریه‌هاش رو تنگ و نفسش رو شمارش می‌نداخت، عشق معنا می‌شد؟

نزدیکی به مردی که شنیدنِ دم و بازدم‌های بی‌صداش
از واجباتِ شب و روزِ خاکستری رنگش می‌شد، عشق معنا می‌شد؟

یا خواستار بودن با کوهی که تک‌تک گفته‌ها و رفتار‌هاش ستودنی یاد می‌شد... عشق معنا می‌شد؟

انگار که همه‌چیز ناگهان سفید و به روشنیِ خورشید شد!

عشق...
پس این دلیل تمام سردرگمی‌ها و آشفتگی‌های قلب و ذهنِ بیمار و خمارش بود!

_اگر عاشقشی کنارش بمون...

نگاهش به چشم‌های حلالی شکلِ جوجه طلایی گره خورد و رشته‌های افکارش محو شد.

_اگر عاشقش نیستی ترکش کن گوک.

جوجه طلایی دست‌های سرما زده‌ش رو توی جیب پالتوش کرد و از سرمایِ زمستونی که رفتنی بود به خودش لرزید.

_هیچ چیز دردناک‌تر از این نیست که، محبوبت عاشقت نباشه و موندنی باشه...

جوجه طلایی خوب از دلِ کوهِ خسته خبر داشت...

کوهِ داستان سال‌ها از عشقی که متقابل عاشقش نبود و نزدیک ترینش بود، رنج برده و زخم‌ها خورده بود!

پسر مبهوتِ حرفی که جوجه طلایی به زبون آورده بود، سکوت کرده و به فکر فرو رفته بود.

_با تمام اینا... می‌تونم ازت یه چیزی بخوام؟

پسر منتظر به معشوقه‌ی سابقش خیره موند و سکوت خرج کرد.

_می‌تونم... برای آخرین بار تو رو ببوسم؟

بنظر میومد اونقدری با خودش برای درخواستِ همچین چیزی کلنجار رفته که حالا با نگاهی شرمنده با فاصله وایساده بود.

اول با چشم‌هایی گرد به صورت جوجه طلایی نگاه کرد بعد‌... نرم شد.

پاهای خشک شده و سرمازده‌ش رو حرکت داد و پیکرِ تنومند و درشتش رو به پیکرِ ظریفِ روبروش رسوند.

گودیِ کمرِ باریکِ جوجه طلایی رو با دست‌های عضلانی و سفیدش بغل گرفت و قنچه‌‌های صورتی و ظریفش رو به لب‌های معشوقه‌ی سابقش وصل کرد.

به چشم‌های براقِ جوجه طلایی نگاه کرد و پلک‌هاش رو بست.

پلک‌هاش رو بست و لبخندِ غمگینِ جوجه طلایی رو برای آخرین بوسه‌ش ندید.

پلک‌هاش رو بست و نگاهِ خیره‌ی شخصی رو در فاصله‌ی چند متر از پیکر‌های بهم پیچیده‌شون ندید.

پلک‌هاش رو بست و رفتنِ کوه رو ندید...




.................................

متن چک نشده*

دلتنگتون بودم...

لطفا باهام حرف بزنید.

کلماتِ شما تنها دلیلیِ که توی این وضعیت سخت و شلوغِ زندگی، من رو برای نوشتن و آپ کردن به اینجا می‌کشونه.


حدودِ یک سالِ پیش برای چاپ زدنِ این طرح به کارگاهِ چاپ رفتم و روباهم رو روی این پیرهن زدم.
و باید بگم برای پوشیدنش بیش از حد وسواس به خرج می‌دم...










Continue Reading

You'll Also Like

7.2K 1.6K 35
عطری که گمشده رایحه ای که نیست برای جئون بزرگ که همه چیز داره اما سال هاست توی سرگردانی به سر میبره ......چث پسری که با خوانواده کوچیکش خوشبخته ،خانو...
24.7K 3.8K 25
_نبینم بغضتو زندگی با قلبی پر از درد لبخند زدم +چیزی نیست هیونگ ، از خوشحالیه ___________________________________________ عشق یک طرفه همیشه دردناکه...
274K 35K 52
Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواس...
427K 28.9K 94
•¬‌کاپل: هونهو ، چانکای •¬‌ژانر: فلاف | اسمات | رمنس | پت پلی •¬‌خلاصه: ‌‌‌‌‌‌‌‌ مانهوا "منو پاپی کن" نام اصلی "make me bark" سوهو یه فرد پر شور و نش...