داستان از نگاه مارسل
توی اتاقم بودم و منتظر بودم تا کتی بیاد, بهش میگم. مجبورم, هری همیشه منو عصبانی میکنه. هر بار که میام به کتی بگم هری میاد و حرفامون رو گوش میکنه یا قطعش میکنه. نمیدونم چیکار کنم, همه ی چیزی که میخوام اینه که به کتی بگم که هری چجوری فکر میکنه.
"داداش باهوش و دوست داشتنی من, میتونم بیام داخل؟"
هری لبخند زنان در اتاق رو باز کرد. اخیرا چش شده؟ سوارم شده, اون لبخند زد و بهم یه نگاه خشمگین ننداخت. منظورم اینه اگه داره فیلم بازی میکنه, پس چرا وقتی کتی نیست بازم ادامه میده؟(فیلم بازی کردنِ هریو همون خوب جلوه دادنش رو میگه!) شاید عقلش رو از دست داده؟ هری هیچوقت عوض نخواهد شد. یعنی... هیچوقت.
"البته"
من با یه نگاه مغشوش بلند شدم. هری نزدیکتر شد و لبخند بزرگی زد و بعدش بغلم کرد.
وای, اون هیچوقت بغلم نکرده بود... یعنی از وقتی کوچیکتر بودیم. درسته, اون عقلش رو از دست داده. هری رفت کنار و موهام رو لمس کرد.
"وای, تو باید بهم نشون بدی که چجوری موهات رو این شکلی درست کردی مارسل. منظورم اینه ما جفتمون فریم" (متوجه منظور هری شدید دیگه؟تازه متوجهِ موهای صافِ مارسل شده تعجب کرده!)
اون پیش خودش خندید و من ابروهام رو انداختم بالا. هری رفت سمت میزم و روش نشست.
"من خیلی ناراحتم مارسل. تو چرا اینقدر ترسویی؟ و چرا اینقدر از من متنفری؟"
اون یه جوری بهم نگاه کرد که انگار صدمه دیده و سرش رو تکون داد.
"چی؟ در مورد چی داری حرف میزنی؟ من از تو متنفر نیستم و ترسو هم نیستم."
عصبانی شده بودم ,من ترسو نیستم. و به کسی صدمه نمیزنم و نخواهم زد. هری میخواد به کتی صدمه بزنه تا قلبش رو بشکنه. من نمیتونم اجازه بدم که این اتفاق بیوفته. اون بلند شد و اومد طرف من, و با کراواتم بازی کرد.
"مارسل, چرا تو میخوای درباره ی چیز کوچیکمون با کتی حرف بزنی, اوممم بیا بهش بگیم.. معامله یا بازی... یا بهترش.. چالش؟ تو انتخاب کن, داداشی!"
و پوزخند زد.
"چون تو به اون صدمه میزنی."
"نه نمیزنم! چجوری میتونم بهش صدمه بزنم؟ بعلاوه, چرا برای تو مهمه؟ صبر کن... نکنه مارسل اوممم.. یه کراش کوچولو روی کتی داره؟"
اون با دهن باز نفس کشید و من چشم غره رفتم.
"نه ,برای من مهمه چون اون دوستمه."
"خب, کتی دوست منم هست مارسل. من شمارش رو دارم, ما صحبت میکنیم بعد از اینکه تو میری. و به زودی.. اون مال من میشه."
هری چشمک زد. اوه خدا.. هری ازش درخواست کرده و کتی جواب مثبت داده. البته, اون خیلی مهربونه و همیشه میگه آره.
اگه کتی ساده باشه, عاشق هری و بازی هاش میشه. ولی اون گفت که ساده نیست و این درسته, ولی پس چرا اونا دوستن با همدیگه؟ ولی اگه کتی زرنگه پس با هری بازی میکنه. خدایا ذهنم داره منفجر میشه.
چرا من باید این پروژه رو انجام بدم؟ خوب تر میشه اگه به کتی بگم آره او نمیتونه شریک ها رو عوض کنه. من دلیل اینم, همش تقصیر منه. سوال های زیادی توی سرم داره میچرخه.
"چی؟ سورپرایز؟ "
من پوزخند زدم, و حالا هری اولین نفری بود که گیج بشه.
"میدونی, شاید کتی فقط ازت استفاده میکنه, یا فقط میخواد رابطه ش باهات دوستانه باشه. چون اون دخترای احمق تو رو که باهاشون قرار میذاری دوست نداره. و البته اون خیلی درباره ی تو و رابطه هات شنیده. پس من نگران نیستم."
لبخند زدم و هری کاملا عصبانی شده بود. فکش منقبض شده بود و صورتش از عصبانیت داشت قرمز میشد.
"نشونم بده که چیکار میتونی بکنی خوره!"
و با این حرف.. اون رفت. شنیدم که صدای زنگ در اومد. رفتم طبقه ی پایین و هری قبل از من کنار در بود و داشت موهاش رو مرتب میکرد. اون بهم پوزخند زد و بعد در خونه رو باز کرد تا اینکه دوست من معلوم شد, دوست زیبام. یا باید بگم دوست ما؟ نه, دوست من بهتره.
"هی استایلز, اوه و استایلز شماره ی یک روی پله."
کتی گفت و خندید و هری بهم یه نگاه بد انداخت. من فقط با افتخار لبخند زدم که من شماره ی یکم.احمقانه و عجیب و غریبه میدونم... ولی بهترین چیزیه که الان از کتی دیدم. و من شماره ی یک هستم. این که اولین نفری باشی که اون توی مدرسه باهاش حرف زده بهترین چیزه.
"بیخیال, من از اون بزرگترم."
هری با ناله گفت. کتی خندید و من چشم غره رفتم.
"با یه دقیقه داداش."
من تصمیم گرفتم طوری با هری رفتار کنم طوری که خودش هست. مثل خودش بازی کنم. بهشون لبخند زدم و از پله ها رفتم پایین و روبروشون ایستادم. کتی ابروهاش رو برامون بالا انداخت و اون میتونه بگه که یه چیزی شده.
داستان از نگاه کتی
"اوه خدا, من سر درد گرفتم مارسل."
اون پیش خودش خندید و کتابها رو بست.
"باشه, فردا ادامه میدیم."
من سرم رو تکون دادم و مارسل ناراحت به نظر میرسید. اون بهم نگاه کرد و لبخند الکی زد.
"مارسل, بگو چی میخوای بگی این مدت؟ چون میبینم که این داره اذیتت میکنه."
بهش لبخند زدم و اون خندید.
"چی خنده داره؟ "
پیش خودم خندیدم, و مارسل به در اتاقش نگاه کرد و بعد به من.
"تو چجوری میدونی که یه چیزی هست که منو اذیت میکنه؟ من که هیچوقت درباره ش باهات صحبت نکردم."
"اوممم.. م.. من میتونم اینو توی چشمات ببینم."
سرم رو انداختم پایین. مارسل پوزخند زد و من خیلی خجالت کشیدم. بالا رو نگاه کردم و اون آه کشید.
"چرا هری با تو دوسته؟ "
اون اخم کرد.
"خب, هری ازم خواست که باهاش دوست باشم . این خیلی زشت میشه اگه بهش میگفتم نه. و هری خوبه. اون هیچ کاری نمیکنه."
من پیش خودم خندیدم و مارسل دستش رو گذاشت روی دست من.
"تو میدونی که اون خوب نیست؟ هری خبر بدیه کتی. ببین... خدایا..."
من گیج نگاهش کردم, به دستامون نگاه کردم و مارسل هم همینطور. اون دستش رو برد کنار و دوباره آه کشید.
"ببین مارسل, اگه هری داره برای چیزی نقشه میکشه مشکلی نیست. برام مهم نیست که اون برادرته, من انتقامم رو میگیرم."
خندیدیم و مارسل سر تکون داد.
"همچنین, من تو رو دارم مارسل. و تو هیچوقت به من صدمه نمیزنی."
"این یه خاطر اینه که من ساده م, احمقم و خور..."
"نه, این بخاطر اینه که تو دوست منی. تو توی مدرسه کمکم کردی در حالیکه من فکر میکردم روز اول خیلی سخته. ولی تو بهترش کردی ,و من از اولش میدونستم که ما میخوایم با هم دوست بشیم, واقعا"
حرفش رو قطع کردم و گونه ش رو بوسیدم ,مارسل یه لبخند بزرگ زد.
بعد از حرفی که مارسل زد, من کاملا مطمعن (بی سواد نیستما, همزه ندارم!:پ ن) شدم که هری برای یه چیزایی نقشه کشیده. منظورم اینه چرا باید مارسل از برادر خودش به من هشدار بده؟ امیدوارم کاملا درگیر این ماجرا نشم, ولی میخوام بگم من واقعا مارسل رو دوست دارم. شبیه یه دوست. فقط یه دوست... نه بیشتر یا کمتر.
"مارسل, اتاق هری کجاست؟"
من پوزخند زدم و اون سرش رو تکون داد.
"اوه, نه! "
داستان از نگاه هری
من توی تختم بودم و داشتم گوشیم رو چک میکردم, و به دوستای مدرسه پیام میدادم. خب.. اونا بهترین دوستم نایل و جذابترین و محبوبترین دختر مدرسه مولی بودن. مولی جذاب و همه چیز هست اما به زیبایی کتی نیست. و اینکه کتی جذابتر از اونه. همچنین مولی خیلی آسونه (بدست اوردنش). و با همه ی مدرسه قرار گذاشته, و من چیزی که درباره ی کتی دوست دارم اینه که بدست اوردنش سخته.
مثل مارسل که میگه, کتی ساده نیست. این چیزیه که باعث میشه من بیشتر بخوامش. همینطور داشتم فکر میکردم تا اینکه یکی به در اتاقم ضربه زد.
"بیا تو "
بالا رو نگاه کردم, فکر میکردم مامان یا مارسل باشه البته. ولی اشتباه میکردم, هیچ کدوم از اون دو تا نبودن, کتی بود. سریع از جام بلند شدم, گوشیم رو گذاشتم روی تخت و اون لبخند زد, منم متقابلا لبخند زدم.
"بیا بشین, دوست خوبم."
اون اومد و کنارم نشست.
"خب, دوست عزیزم... داشتم فکر میکردم باید بیام ببینمت, ولی به نظر میرسید اگه میومدم یه چیزایی رو قطع میکردم."
کتی به گوشیم نگاه کرد و دید که دارم به مولی پیام میدم.
خب, اون پیاما اصلا خوب نبودن. خب میتونم بهش بگم سکس تلفنی؟ من گوشیم رو گذاشتم کنارم ولی اون افتاد! کتی خندید و گوشیم رو از روی زمین برداشت و گذاشتش روی تخت.
"وای, تو باید دفعه ی بعد مراقب باشی هری."
خندیدم و بعد کتی ابروهاش رو انداخت بالا.
"من اصلا پدر و مادرت رو ندیدم هری. اونا کجان؟"
اخم کردم و اون عذر خواهی کرد.
"نه, مشکلی نیست. خب پدر و مادرم طلاق گرفتن. پدرم یه جای دور زندگی میکنه. ولی مادرم توی یه سفر کاریه. اون باید به زودی برگرده."
من لبخند زدم و کتی سر تکون داد.
"به هر حال, منو هزا یا هز صدا کن, دوستام اینجوری صدام میکنن."
چشمک زدم و اون پیش خودش خندید.
"باشه.. هز, من میخواستم باهات صحبت کنم"
"البته, درباره ی چی؟"
دستام رو تکون دادم و منتظر شدم تا کتی حرف بزنه. اون به دستاش نگاه کرد و بعد به من.
"چه ت شده؟ منظورم اینه من احمق نیستم. اولین روزی که اومدم اینجا, تو نگاه های بد به مارسل مینداختی و الان داری بهش لبخند میزنی. خیلی عجیب نیست؟"
من پوزخند زدم. میدونستم که مارسل بهش نگفته, ولی اون توی توجه کردن زرنگه. جواب ندادم ولی پوزخندم رو ادامه دادم.
"هری؟ یادته امروز سر ناهار چی گفتم؟"
ایندفعه کتی پوزخند زد و سرشرو کج کرد و منتظر جوابم شد. من سرم رو تکون دادم و اون اومد نزدیکتر. خیلی نزدیک, صورتش فقط یه اینچ از صورت من فاصله داشت.
"اینو توی ذهنت نگه دار, چون شوخی نکرده بودم."
کتی توی گوشم زمزمه کرد, و بعد گونه م رو بوسید.
"نگهش میدارم."
من سرمو تکون دادم و پوزخند زدم. و گوشیمو از روی تخت بهم داد.
"ببخشید اگه سکس تلفنیت رو خراب کردم.. اوپس.. منظورم همون پیام تلفنی با مولی بود!"
چشمک زد قبل از اینکه اتاقم رو ترک کنه و در رو ببنده.
الان, همه ی چیزی که نیاز دارم و همه ی چیزی که میخوام بدست اوردن اونه.
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
خب سلاااام دوستای خوب من.
بالاخره امتحانا تموم شدن و منم برگشتم.
فکر نکنید بد قولی کردما درسته امتحانام دیروز تموم شد ولی واقعا اصلا وقت نداشتم قسمت جدیدو بذارم و تا شب بیرون بودم! تازه این قسمتم پدرمو در اورد انقدر طولانی بود.
به هر حال مرسی که تا اینجا خوندید...
روزه هاتونم قبول باشه...
دوستتونم که دارم!X