𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩

By san_yas

4.6K 930 1K

𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلا... More

First Part: Mountain Radio 1
First Part: Mountain Radio 2
First Part: Mountain Radio 3
First Part: Mountain Radio 4
First Part: Mountain Radio 5
First Part: Mountain Radio 6
First Part: Mountain Radio 7
First Part: Mountain Radio 8
First Part: Mountain Radio 9
First Part: Mountain Radio 10
Second part: lonely valley 1
Second Part: Lonely Valley 2
Second Part: Lonely Valley 3
Second Part: Lonely Valley 4
Second Part: Lonely Valley 5
Second Part: Lonely Valley 6
Second Part: Lonely Valley 7
Second Part: Lonely Valley 8
Second Part: Lonely Valley 10
○Children Of The Fox○
Third Part: Cold Flame 1
Third Part: Cold Flame 2
Third Part: Cold Flame 3
Third Part: Cold Flame 4
Third Part: Cold Flame 5
Third Part: Cold Flame 6
Third Part: Cold Flame 7
Third Part: Cold Flame 8
Third Part: Cold Flame 9
Third Part: Cold Flame 10
Fourth Part: The Sun 1
Fourth Part: The Sun 2
Fourth Part: The Sun 3
Fourth Part: The Sun 4
Fourth Part: The Sun 5
Fourth Part: The Sun 6
Fourth Part: The Sun 7
Fourth Part: The Sun 8
Fourth Part: The Sun 9
Fourth Part: The Sun 10
Unsaid

Second Part: Lonely Valley 9

80 19 10
By san_yas

Part9 |2|

○M.r Fox○

حقمان نیست که اینگونه کور و کر بمانیم و بمی‌ریم...













ساعت دیواریِ مثلثی شکلش هنوز بالای تختِ تک نفره‌ش بود.
پرده های سفید رنگش هنوز پروانه های طلایی رنگش رو توی بافتِ حریرش حبس کرده و هنوز پوستر های کوچک و بزرگِ انواع گل های سرخ، کنجِ دیوار و درهای کمدش رو پر کرده بود.

اما حمامِ کوچک داخلِ اتاقش، بویِ شامپوهای بدنِ بچه رو در خودش حل نمی‌کرد،
آفتاب بخاطر باز بودن پرده‌ها، به سر و روی وسایل بوسه نمی‌زد و روتختیِ سفیدش چروک و تاخورده بخاطر حرکتِ پیکرِ خوابیده‌ش... نبود.

این اتاق زمانی شاهد بزرگ شدنِ نهالِ کوچکی بود که با تک‌تک طرح های کاغذ دیواری‌ هاش، قابِ خاطره رنگ زده بود و نقشِ حضورش رو برای هر وسیله طرح زده بود!

جایی بینِ فاصله‌ی میز تحریر و تختش نشسته بود و داخلِ جعبه‌ی چوبی ای که از زیر تخت بیرون کشیده بود رو نگاه می‌کرد.

_اون زمان اجازه‌ نمی‌دادی داخل جعبه‌ت رو نگاه کنم.

با دست های توی هم گره شده، به چهار چوبِ در تکیه داده بود و با چشم هایی که لبخند می‌پاشید، به صورت گرد و سفیدِ پسرش زل زده بود.

پسر بعد از چند ثانیه چشم از نگاه زن گرفت و دوباره به محتویاتِ توی جعبه خیره شد.

_اونموقع انگار یه جور دیگه عزیز بودن.

قدم های کوتاه زن، پارکت های چوبی رو زیر گرفت و مقابل پسرش با نگاهی محتاط وایساد.

_می‌تونم ببینم؟

نه به چشم های کم فروغش و نه به صورت پر از چین و چروک شده‌‌ش زن نگاه کرد و با تکون کوچیکی خودش رو عقب تر کشید تا جایی باز کنه.

زن به آرومی نشست و دست های ظریف و لاغرش رو دراز کرد تا جعبه رو جلوی خودش بکشه‌.

مادرش هنوز هم بویِ گلی رو می‌داد که هیچوقت عطرش رو پیدا نکرد و هیچوقت گلش رو نشناخت.
عطر تنِ خودش...

_اینا...

کاغذ های تا شده با نوشته‌هایی با دست‌خط خرچنگ غورباقه که زمانی متعلق به یک بچه‌ی تازه باسواد شده بود.
جونگ کوکی که در اوایل دوره‌ی دبستان تلاش می‌کرد با نوشتن نامه‌هایی به پدری که به تازگی ترکش کرده بود، خبرِ بدحال شدن مادر غمگین و افسرده‌ش رو بده.
نامه هایی که هیچوقت به ناکجا آبادی پست نشد...

زن پلکی زد و به بارونِ چشم هاش اجازه‌ی باریدن داد.
انگشت هاش رو بالا برد و به گونه‌ی نرم پسر رسوند.

جلوی خودش رو نگرفت و سر پسرکش رو به شونه‌های لرزونش نزدیک کرد و به خودش فشرد‌.

مقاومتی نکرد‌.
به تنش اجازه‌ی در آغوش کشیده شدن داد و به دست هاش اجازه‌ی بغل گرفتن‌.

دروغ چرا؟
دلش برای فرزندِ مادرش بودن تنگ شده بود‌.

ثانیه های کوتاهی گذشت و پسر از آغوش زن دل کند.
خودش رو عقب تر کشید و نگاهش به سرِ انگشت هاش خیره شد.

_اینا چیه‌ن؟

صدای گرفته‌‌ی زن با بینی سرخ شده‌ از گریه‌ی ثانیه‌ی قبلش، گوش های پسر رو نوازش کرد و نگاهش رو به جعبه داد.

با لبخند تلخی دستِ آغشته به تتو‌ش رو جلو برد و کاغذ های لوله شده رو بیرون کشید.
نخِ دورشون رو باز کرد و یکی از کاغذ هارو جلوی زن گرفت.

_مال دو سال پیشه...

آینه های سیاه زن به طرحِ روی کاغذ خیره شد.
پسرک سبز پوشی که شال‌گردنِ قرمزش رو دور گردنِ روباهی می‌پیچید.

_وقتی هنوز گم نشده بود... انقدر قشنگ بودن که ازش خواستم بهم بدتشون.

همیشه گفتن از زیبایی های گذشته لذت بخش نیست!
گاهی چنگکِ فلزی‌ای رو توی قلب فرو می‌کنه و سرریز شدنِ قطراتِ درد رو از ماهیچه‌ی تپنده، تماشایی می‌کنه...

گمشده‌ای که حسرت دلتنگی رو به دلِ خیلی ها گذاشته بود و تنها "یادگاری" از خودش به‌جا گذاشته بود.

_تهیونگ... اون چطوره عزیزم؟

لبش رو به دندون گرفت و به نقطه‌ای خیره موند.

_اون...

خیلی وقت بود که کنترل اشک هاش به سختیِ کنترل افکارش بود.
اما برای گریه نکردنِ دوباره... مقاومت کرد.

_خوب نیست.

قلب زن به درد میومد.
شادی رو از تمام وجود، برای مرد می‌خواست.
اون لایق این رنج نبود...

_گاهی اوقات... احساس می‌کنم هرثانیه‌ای که می‌گذره... محو تر و کمرنگ تر می‌شه...

حالا کسی اینجا بود تا پسر، غمِ جوونه زده از دردِ هیونگش رو، براش تعریف کنه و خودخوری نکنه.

_می‌ترسم... نمی‌دونم باید چیکار کنم... چیزی نمی‌گه، چیزی نمی‌خوره... و من می‌دونم که از درون همه‌چیز خیلی بدتره...

نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت تا قطراتِ بارونِ چشم‌هاش رو به عقب برونه.

_می‌ترسم... از اینکه نتونم وصله ای باشم که تو این دنیا نگهش می‌داره... چون انگار که اون... داره از همه چیز دست می‌کشه...

چه ترس آشنایی...
ترسِ از دست دادنی که کوه، شکلِ دیگه‌ای ازش رو تجربه کرده... و هنوز با اون دست و پنجه نرم می‌کرد.

_ازینکه نمی‌تونم زخم هایی رو که ازش دیدم، خوب کنم و مرهم باشم... و می‌دونم بازم هست... بازم زخم هست و خون‌ریزی هست...

دستی به چشم های خیسش کشید و بینی‌ش رو بالا کشید.

_اگه تسلیم شه... اگه همه‌چیز رو ول کنه و برای همیشه ناپدید شه...

حالا انگار ترس های وحشتناک و پررنگ تری به ذهن پسر خطور کرده بود و پسر وحشت‌زده بود!

اگر اتفاق میوفتاد؟...
اگر سنگ ها سقوط می‌کرد و دیگه کوهی نبود؟...
اگر بهار می‌شد و روباه از خواب زمستونی بیدار نمی‌شد؟...

به‌یکباره رنگش پریده بود و پوست شیری رنگش به سفیدیِ برف می‌زد.

مردِ کوه صفتی که از اولین دیدارشون، سرپناه و خونه و خانواده‌ش شده بود... اگر تارِ مویی از سرش کم می‌شد...
پسر قطعا دووم نمیاورد.

دست های ظریف مادرش به دور کمر و شونه‌هاش حلقه شده بود و پسر انگار جونی برای بغل گرفتن پیکرِ لاغرِ زن نداشت.

_باشه عزیزم... باشه...

مواج سیاهش رو نوازش کرد و بوسه ای به سر شونه‌ش زد.

_اتفاق نمیوفته... تو نمی‌زاری این اتفاق بیوفته.

تنِ پسر رو از خودش فاصله داد و به سیارک های لرزونش خیره شد‌.

_برات مهمه؟ می‌خوای نگهش داری؟ از ازدست دادنش می‌ترسی؟... پس نزار‌.

دستِ گرمش رو به مواجِ روبروش رسوند و لب هاش از لبخندی کش اومد.

_تنهاش نزار... باید نشونش بدی که کنارشی عزیزم... باید حسِ "تنهایی" رو ازش دور کنی...

بوسه ای به چونه‌ی لرزون و روشن‌ پسرش زد.
از داشتن فرزندی به زیبایی و مهربونیِ اون... به خودش می‌بالید!

_بشو هرکسی که توی زندگی‌ش نداره.



..........................

خواب نبود.
بیداری هم نبود.
هرچی که بود، حسِ معلق بودن بین زمین و آسمون، بین مغز و قلب و بین آدما و موجوداتِ دیگه...
همه و همه تجربه‌ی جدیدی بود که احساس می‌کرد.

انگار که پاها به دستورِ اون نبود که آسفالت رو زیر می‌گرفتن و بدنش رو به جلو می‌بردن...
همه چیز یک حسِ عجیبِ گنگ بود و بس.

افکار مثل رشته های محکمِ طناب، دست ها و پاهاش رو به سلول های خاکستری قفل کرده بودن و اجازه‌ی نفس کشیدن نمی‌داد.

حالا می‌فهمید.
انگار که پرده‌ی سالن تئاتر از مقابل چشم هاش کنار رفته بود و نور به شخصِ وایساده به رویِ صحنه می‌تابید...
کوه!

حالا بزرگیِ اتاقی که برای کوه در قلبش رزرو شده بود رو احساس می‌کرد!
حالا می‌فهمید که بدونِ چه کسی "هیچ" خواهد شد...

چرا انقدر دیر؟
چرا این همه مدت ادعای بینایی می‌کرد در حالی که "کور" بود!
چرا سلول ها بدجنس شده بودن و زودتر جمله‌ی " تو بدونِ اون نمی‌تونی رو! " توی سرش نکوبیده بودن!

شرم می‌کرد.
بیشتر از هر زمانی از خودش دلسرد و ناامید شده بود.

دیر بود؟ شاید بود.
شایدم نه...

برای پشیمونی دیر بود.
اما برای جبران؟... نه.

بالاخره پاها از قدم برداشتن دست کشیده بودن و پیکرِ بی‌انرژیِ پسر مقابل درِ کوچک و باریکی وایساده بود.
انگشتش زنگ رو لمس کرد و بعد در باز شد.

بادِ پاییزی زیر مواجِ باز و شلخته‌ی سرخش زد و دخترک بعد از دیدن چهره‌ی مقابلش، ابرویی بالا انداخت.

_از این ورا؟

البته که جای تعجب داشت.
دوستی و رابطه‌ی میونِ جیرجیرک و محبوبِ کوه... صرفا بخاطر خودِ روباه بود.
و در طی یک سال گذشته، بدتر هم شده بود...

_هیونگ اینجاست؟

دست های مشت شده‌ش رو توی جیب هودیِ گشادش کرد و انگشت هاش رو از سّر شدن در برابر باد نجات داد.

_نه.

پسر هیچ حس خوبی نداشت.
طرز نگاهِ جیرجیرک رو دوست نداشت.
و سکوت معذب کننده‌ی بینشون رو هم دوست نداشت.

_چرا اینجوری نگام می‌کنی؟...

یک دستش رو به قابِ در تکیه داد و توی سیارک های ناراحت پسر زل زد.

_فکر می‌کنی دروغ می‌گم؟

با لبخندی خودش رو کنار کشید و با دست به داخل اشاره کرد.

_می‌تونی مطمئن بشی.

نگاه مرددی بین جیرجیرک سرخ و فضای داخلی خونه انداخت.
و در آخر بدون حرفی وارد شد و در پشتش بسته شد.

شاید این جمله که "خونه ها بوی صاحبشون رو می‌گیرن" حقیقت داشت!
بوی ادویه های شیرین و ترش مزه‌ی زیادی زیر بینی‌ش زد و رنگ های شاد و رنگینِ وسایلِ خونه، صاحبِ مو سرخ و جیرجیرویی رو توصیف می‌کرد...

حقیقت این بود که تا بحال به خونه‌ی جیرجیرک سرخ نرفته بود و حالا تفاوتِ فاحشِ خونه‌ی کوه و دخترک، به چشم میومد و دلِ نازک پسر رو خراش می‌نداخت.

چشمی بین فضای کوچکِ سالن خونه چرخوند و از دور نگاهی به داخلِ اتاق انداخت.

_گفتم که نیست.

مو سرخِ بی‌حوصله‌ای از کنارش بی‌اهمیت رد شد و بین مجلات تلنبار شده‌ای که گوشه‌ای از سالن به چشم میومد، نشست.

_برای ناهار مگه اینجا نیومد؟

پسر کلافه شده بود.
از بی‌توجهی و لحن حرف زدن دخترک گیج و عصبی شده بود و اون هوا رو درک نمی‌کرد.

_اومده بود!... دیدی تاتا بیشتر از دو ساعت یه جا رو تحمل کنه؟ نه... برگشت خونه.

درِ نیمه بازِ اتاقی که پسر از بدو ورود سعی به دیدنِ داخلش کرده بود،باز شد و پیکرِ مجسمه شکلِ موطلایی بیرون اومد.

امکان نداشت درخششِ ستاره‌ی چشم های متعجبِ پسر رو ندید و لبخند نزد!
با چشم های گرد و براق به پیکر تراش خورده‌ی شخص روبروش که با چشم های تیز و سیاهش وایساده بود، خیره نگاه می‌کرد.

مواج بلند و لختِ طلایی رنگش با سماجت از لایِ کش در رفته بود و روی شونه‌های عضلانی و پهن مرد ریخته شده بود و رکابیِ سیاه و تنگِ توی تنش، قلب پسر رو سوراخ می‌کرد!

نیازی به اشاره‌ی عشقِ پسر به هرکول های اسطوره گونه‌ای که تنها پارچه های سفیدِ یونایی به رویِ شونه‌هاشون کم داشتن... نبود.

_مهمون داریم؟

_این جونگ کوکه.

تنها جمله‌ای بود که از بین لب های دخترک خارج شد و بعد با خونسردی نگاهش رو به مجله‌ی بازِ بین دست هاش داد.

مردِ الهه‌گونه که با سینه‌ای ستبر مقابلش وایساده بود، لب هاش رو به لبخندی کش داد و دستش رو دراز کرد.

_من جکسونم.

بزاقِ دهنش رو به آرومی پایین داد و با خجالت دستش رو توی دستِ پر از رگ و ماهیچه‌ی مقابلش گذاشت.

اگر مرد روبروش عضلانی بود؟... پس ماهیچه‌های خودش در برابرِ اون چی‌بود...

فکری بود که مثل برق از سر پسر رد شد.

_برادرِ این شغلم.

نگاهِ سوالی پسر به پشت سرش برگشت و ردِ اشاره‌ی مردِ الهه‌گونه رو گرفت!

جیرجیرکی با مواجی سرخ با و پوستی به همون رنگ، پیشونی‌ش رو از اخم عمیقی شکاف داده بود و به برادرِ خونسردش نگاه می‌کرد.
برای حرف نزدن و فحش ندادن، زبونش رو گازی گرفت و با نگاهش برای مردِ مو طلایی خط و نشونی کشید.

_دنبال هیونگت می‌گردی؟

با صدای خراشیده‌ای، سر برگردوند و به ثورِ کره‌ای زل زد.
پس اون رو می‌شناخت...

یعنی هیونگش از اون برای الهه‌ی یونانی گفته؟
قطعا نه...

_بله.

تازه متوجه شد که از زمانِ دیدنِ اون مردِ الهه گونه کلامی حرف نزده بود و تازه زبون باز کرده بود.

_نیم ساعتی می‌شه که برگشته.

به آرومی سری تکون و به دست هاش خیره شد.

_ولی فکر می‌کنم قصد داشت اول بره کتابخونه...

باز سرش رو بالا گرفت و چشم هاش رو به نگاهِ خونسرد مرد داد.

_چون کتاب با خودش داشت.

دست هاش رو دوباره توی جیبِ هودی‌ش کرد و به مردِ موطلایی که در دیدار اول، پسر رو شیفته‌ی حالتِ الهه‌ی یونانی‌ طوریش کرده بود، لبخندی زد.

_ممنون.

به آرومی چرخید و نگاه کوتاهی به دخترکِ نشسته بین مجلات انداخت و آروم به سمت در رفت.

_کِی دست از سرش بر می‌دارن.

غرغرِ جیرجیرک هرچقدر هم که زمزمه بود، به بلندی به گوشِ پسر رسید و متوقفش کرد.

دیگه کافی بود!

با رویی ترش کرده و ابروهایی در هم، برگشت و مستقیم به دخترکِ آبی پوشِ مقابلش زل زد.

_مشکلت چیه؟!

بی‌توجه از جاش بلند شد و مجله رو زمین گذاشت.

_مشکلی ندارم.

_نه...

با چند قدم خودش رو به جیرجیرک رسوند و به صورت ‌بی‌حسش نگاه کرد.

_دروغ نه... این تیکه پرونی ها و این رفتار ها... چرا تو رویِ خودم نمی‌گی و زیرِ لب پچ پچ می‌کنی؟!

اگر آدمِ دو سالِ پیش بود... این جملات از زیر زبونش با صدای بلند و عصبی بیرون نمیومدن و هرگز به جیرجیرک اعتراض نمی‌کردن...
اما دوسالِ پیش، قیدِ "گذشته" بود و حالا خیلی چیز ها عوض شده بود!

پسر دیگه پسر‌بچه‌ی تنها و منزوی نبود.

_داشتی می‌رفتی خونه.

دخترک از زیر جواب دادن در می‌رفت...

_من از این رفتار خسته شدم... فکر می‌کنم حق دارم که دلیلش رو بدونم...

به چشم های پسر نگاه نمی‌کرد و با شکافِ پیشونی‌ش به نقطه‌ی کوری زل زده بود.

_می‌دونم که اگر هیونگ نبود اصلا دوستی‌‌ هم بین ما نبود...

بزاش دهنش رو از گلوش پایین داد و انگشت های توی هم جمع شده‌ش رو از عرقِ بینشون، جدا کرد.

حقیقت بود.
پسر به واسطه‌ی "کوه" از لاکِ سنگی و تاریکش بیرون اومده بود و دنیای واقعی رو دیده بود.
چه آشنایی با یک کتابدارِ پیر و یک جیرجیرک سرخ...
و چه اشنایی با یک معشوقه‌ی بی‌وفا!

_اما بخاطرِ هیونگ هم که شده نمی‌خوام که فاصله‌ بینمون انقدر زیاد بشه... این... آزار دهنده‌ست.

سکوت، بساطِ کار و کاسبی‌ش رو بینِ سه پیکر پهن کرد و منتظرِ صدایی از جانب یکی شد.

حالا مردمک های دخترک به سیارک های دلگیرِ روبروش زوم بود و اخمش از بین نمی‌رفت.

خشمِ جیرجیرک بیشتر از این حرف ها بود!

_از آدم های کوری که مظلوم نمایی می‌کنن متنفرم...

از بینِ لب های بهم فشرده، کلمات بیرون پرید و خطِ بین ابروهای دخترک عمیق تر شد.

انگار حضورِ پیکرِ سوم رو که ساکت تماشاگرشون بود رو، فراموش کرده بودن.

_چ...

_انقدر ادای بی‌گناه هارو درنیااار!

فریادِ بلندی بود.

_نگرانشی؟؟... پس اون زمان که بهت احتیاج داشت کجا بودییی؟...

بالاخره یکی باید آجر هایِ حقیقت رو روی سرمون خراب می‌کرد!

_اون زمان که باید دستش رو می‌گرفتی و دلش رو گرم می‌کردی... چرا باز بهش تکیه کردییی؟...

گاهی اونقدری کور می‌شیم که پینه های بسته شده به انگشتِ پدران و چروک های حک شده روی صورت مادران رو نمی‌بینیم!...

گاهی اونقدری احمق می‌شیم که می‌بینیم و انکار می‌کنیم...

_تو می‌دیدی که چقدر از کوه بودن فاصله گرفته و بازمممم... بازم وقتی که تنها شدی به اون پناه بردی...

صدای جیرجیرک می‌لرزید.
سیارک های پسر می‌لرزید.
و دست های نویسنده لرز داشت...

_بد کردی... بهش بد کردی و هنوزم ادامه می‌دی...

ما ضعیفیم.
وقتی که درکی برای زخمِ دیگری نداریم.
ماضعیفیم.
وقتی که چشمی برای دیدنِ خون‌ریزی دیگری نداریم.
ماضعیفیم.
وقتی که می‌بینیم و کاری برای کم کردنِ دردِ دیگری نمی‌تونیم انجام بدیم...

کوه کی بود؟
مردی که تنی خالی از زخم نداشت و برای خانواده‌ی از هم پاشیده‌ش، مرهم می‌شد.

خاطرات چی بود؟
گذشته‌ای که گفتنش درد داشت و نگفتنش خون‌ریزی.

این قصه برایِ روباهی که شازده‌ش ترکش نمی‌کرد... نبود.
این قصه برای عاشقی که شنیده می‌شد و با قلب پذیرفته می‌شد... نبود.
این قصه برایِ مردی که خانواده‌ی از جنسِ عشقش رو دورِ هم نگه می‌داشت... نبود...

همه چیز زیادی سرد بود.
همه چیز زیادی تلخ بود.
دنیا نباید انقدر سیاه می‌بود...

_تو هیچی... هیچی از گذشته‌ش نمی‌دونی...

پسر برای باریدنِ اشک هاش مقاومت می‌کرد و به دنبال کلماتِ گمشده‌ای می‌گشت تا تنها گناهکارِ جمع نباشه...

جیرجیرک با قدم های آروم به سمت پسر رفت و اون رو مجبور به عقب رفتن کرد.

الهه‌ی یونانی چشم بود و گوش.
مثلِ خورشیدی که موقعِ غروب از پنجره تماشاشون می‌کرد...

_اگه من از گذشته‌ی تاتا چیزی نمی‌دونم...

پسر به کفش هاش رسیده بود و با نگاهی مات به لب های جیرجیرک چشم دوخته بود.

_تو هم هیچی از الانش نمی‌دونی.


.........................

جملات به سختی کنار هم چیده شدن.
و کلمات به سختی تایپ شدن.

من چکشون نکردم، اما امیدوارم بی‌حواسیم کار دستم نداده باشه و غلوط تایپیم زیاد نباشن...

از وجودتون ممنونم اسمارتیز.
از اینکه چشمی برای خوندن و گوشی برای شنیدن حرف های من دارید.

سرم واقعا شلوغه...
به‌طوری که جایی برای خوابِ مناسب و تغذیه‌ی درست نیست.
می‌خوام بگم که اگر دیر می‌کنم، کم پیدام و دلخور شدید... دلیلش اینه.

لطفا باهام حرف بزنید.
من از صحبت باهاتون لذت می‌برم.
لوکی دوستتون داره.

پیشونیم به پیشونیتون.

Continue Reading

You'll Also Like

275K 35.1K 52
Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواس...
29.3K 3.4K 23
• خـلاصـه: کیم تهیونگ مجبور می‌شه مدتی به جای مادرش توی محل کارش حاضر بشه؛ اما فکرش رو هم نمی‌کنه رئیسِ مادرش همون کسیه که قراره برای اولین بار عشق ر...
75K 8.9K 28
تهیونگ، یکی از مافیا های خطرناک کره‌، که برای انتقام مرگ همسرش از نخست وزیر کشور تصمیم بر دزدیدن پسرش میگیره... ولی فقط داستان مرگ همسرشه...؟! جونگکو...
241K 23.8K 46
نام↲ پنجاه سایه خاکستری خلاصه ↲ وقایع این رمان که در سیاتل ایالات متحده آمریکا رخ میده به بیان روابط عاطفی عمیق میان جئون جونگکوک، پسری باکره و فارغ‌...