HIS ONLY WISH

By ArushBK_Austin

4.8K 825 131

𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete -اگه بمیرم چی میشه ؟! - تا حالا شده آسمونو بدون ماه و ستاره هاش تصور کنی؟! - من که م... More

مقدمه:
Part 1:
Part 2
Part 3
Part 4:
Part 5:
Part 6:
Part 7:
Part 8:
Part 9:
Part 10:
Part 11:
Part 12:
Part 13:
Part 14:
Part 15:
Part 16:
Part 17:
Part 18:
Part 19:
Part 20:
Part 21:
Part 22:
Part 23:

Part 24:

290 23 8
By ArushBK_Austin

درازای راهرو رو با قدم های کوتاه و بلند برای هزارمین بار طی میکرد. مولکول های استرس درون رگاش به جوش اومده بودند.
تو این مدت اینقدر فشار های مختلف روحی و روانی رو تحمل کرده بود که احساس میکرد چند سال پیر تر شده اما بخاطر پسرش همه ی اینا رو به جون میخرید.
میخواست تا کسی رو که قلبش رو اهدا کرده پیدا و از خانوادش تشکر کنه اما هیچکس اطلاعاتی دربارش نمیگفت.
با باز شدن در بخش به سرعت خودش رو به دکتر جراح رسوند که داشت بند لباسش رو از پشت پشت باز میکرد.
با حالت شوکه و نگرانی پرسید.
-آقای دکتر عمل پسرم چطور بود؟!»
مرد نگاهش رو از لباس به خانم جئون داد و سرش رو بلند کرد.
-عمل پیوند موفقیت آمیز بود. علائم حیاتی کاملا مثبته. به زودی میارنش تو قسمت ریکاوری.»
زن با قدم های تیکه تیکه عقب رفت و به دیوار تکیه داد. قطره اشکی از گوشه ی چشمش آویزون شد. از ته دل خدا رو بابت این اتفاق شکر میکرد. نفس عمیقی از ته وجودش بیرون داد.
دکتر مسیرش رو پیش گرفته بود و داشت ازش دور میشد که یکهو چیزی رو یادش اومد. به سمت مرد دوید و اون رو صدا کرد که مرد سر جاش ایستاد.
با لحن ملایم و التماسی همزمان با اینکه به صورت دکتر خیره شده بود ، گفت‌.
-آقای دکتر ببخشید میشه بهم بگین کی قلبش رو اهدا کرد؟ لطفا خواهش میکنم.»
مرد چند لحظه سکوت کرد و به زن زل زد. انگار که با چیزی که از گفتنش باز میداشتش در حال جنگ و جدال بود سپس یکهو به حرف اومد.
-کیم تهیونگ.»
زن چشماش گرد شد و با حالت چهره ای متعجب به دکتر نگاه کرد.
-کیم تهیونگ از چند هفته پیش اعلام آمادگی کرده بود. با وجود اینکه از همه لحاظ سالم بود میخواست قلبش رو اهدا کنه اما قبل از اینکه عمل پیوند انجام بشه با ماشینی تصادف کرد که باعث شد دچار مرگ مغزی بشه. دکتر کیم رضایت داد تا اعضای بدن پسرش اهدا بشه به کسایی که نیاز دارن. اگه از آشناهاشون هستین بهتون تسلیت میگم.»
خانم جئون سر جاش میخکوب شده بود. این چیزایی که میشنید مثل سنگی بود که روی مغزش افتاده. تمام نیرویی که توی بدنش بود تخیله شده بود. به سختی خودش رو به صندلی رسوند و نشست.
حتی به مخیله ی ذهنش هم خطور نکرده بود که ممکنه اون فرد تهیونگ باشه. تهیونگی که خوب نقش بازی کرد تا هیچ کس نفهمه چه تصمیمی داره.
احساس شرمندگی میکرد چرا که درباره ی تهیونگ قضاوت کرده بود. تهیونگ بخاطر سلامتی پسرش یعنی جونگ‌کوک پا روی جونش گذاشته بود. اون واقعا پسرش رو دوست داشته که براش همچین کاری کرده. مطمین بود این قضیه از همه بیشتر برای نامجون دردش بیشتر بوده. باید هر چه زودتر به دکتر کیم زنگ میزد و باهاش صحبت میکرد.
جدا از همه ی اینها حالا این خبر رو چطور باید به جونگ کوک میگفت؟!
.
.
.
بعد از بهبودی حال جونگ کوک ، اون رو از قسمت ریکاوری به بخش آی سی یو و بعد از اون به بخش بیماران قلبی منتقل کردند.
جونگ‌کوک بالغ بر هزار بار از اون موقعی که به هوش اومده ، سراغ تهیونگ و نامجون رو گرفته بود. مادرش هیچ ایده ای نداشت که چطوری باید به پسرش این قضیه رو بگه حتی شاید مجبور میشد تا زمانی که خوب بشه چیزی نگه. تو این چند روز موفق نشده بود به نامجون زنگ بزنه و باهاش صحبت کنه اما نامه ای از تهیونگ بدستش رسید که گویا قبل از همه این اتفاقات برای جونگ کوک نوشته بود.
جونگ کوک روی تخت خوابیده بود. خانم جئون هم روی صندلی کنار تخت نشسته بود و به پسرش نگاه میکرد.
با وجود اینکه هنوز دستگاه تنفس و سرم های متعددی بهش متصل بود اما حال جونگ کوک پس از پنج روز از عمل بهتر شده بود ؛ دیگه صورتش رنگ پریده نبود و دستاش یخ نمیکرد.
همینطوری که داشت گونه های نرم و سفید جونگ کوک رو با انگشتش نوازش میکرد ، ناگهان جونگ کوک به هول از خواب پرید. گویا کابوس یا خواب دلخراشی دیده بود.
جونگ کوک اطرافش رو با ترس نگاه کرد. صورتش عرق کرده بود و قطرات عرق روی پوستش سر میخوردند. همینطور که نفس نفس میزد زیر لب چند بار گفت.
-تهیونگ کجاست؟!»
خانم جئون تظاهر کرد که چیزی نشنیده و سعی تا آرومش کنه. دستش رو گذاشت روی شونه هاش و اون رو کمک کرد تا بخوابه.
-چیزی نیست پسرم. آروم باش و بخواب.»
جونگ کوک بدون توجه به حرف مادرش ، اون رو کنار زد. این دفعه با صدای بلند گفت.
-گفتم تهیونگ کجاست؟ چرا نمیاد پیشم؟»
زن خم شد و از روی میز پارچ آب رو برداشت. آبی رو داخل لیوان ریخت و به سمت پسرش گرفت. اما جونگ کوک روش رو برگردوند و مشغول کندن آنژوکت سرم هاش شد.
خانم جئون همینطور که از بی قراری پسرش و اینکه ضربان قلبش رفته بود بالا و براش اصلا خوب نبود ، داشت اشک میریخت و در برابر جونگ کوک مقاومت میکرد.

باید دست به تنها راه حلش میزد. دیگه هیچ بهانه و دروغی نمیتونست جوابگو باشه.
زمانی که جونگ کوک با دستای خونی و همینطور که نفس نفس میزد داشت به سمت در اتاق لنگان لنگان میرفت‌ ، خانم جئون با صدای لرزان گفت.
-این نامه رو بخون. از طرف تهیونگه.»
جونگ کوک به سمت مادرش برگشت. خانم جئون پس از اینکه نامه رو به دستش داد ، از اتاق با گریه بیرون زد.
اشک های جونگ کوک مثل قطراتی از الماس خالص و براق از چشماش بیرون اومد. خدا خدا میکرد تا هیچکدوم از افکاری که درباره تهیونگ داشته درست نباشن.
با دستای لرزان و نفس هایی که به شمارش افتاده بود ، در پاکت نامه رو باز کرد....
.
.
.
با قدم های آروم و تیکه تیکه از میان سنگ قبر ها میگذشت. به اطرافش که نگاه میکرد پر بود از قبر های کوچیک و بزرگ که افراد زیادی زیر خاک به خواب همیشگی رفته بودند. تهیونگ هم یکی از اون ها بود.
کم کم بهار داشت با کوله باری از زیبایی نزدیک میشد. درخت ها و سبزه ها از خواب سنگین زمستونی بیرون اومده بودند و انتظار فصل بهار رو میکشیدند.
یک ماهی از عمل جونگ کوک میگذشت ؛ اومده بود تا قبر تهیونگ رو ببینه و باهاش حرف بزنه. دلش پر بود از حرف هایی که اگه نمیزد ممکن بود مثل خرده شیشه درونش رو خراش بندازن.
حرف هایی داشت که باید قبل از رفتن تهیونگ میزد. گِله هایی بود که باید سرش خالی میکرد.
قبر تهیونگ زیر درخت بید قرار داشت. نسبت به قبر های دیگه که اطرافشون پر بود از دسته گل ، خیلی تک و تنها نشون میداد.
کنار قبر چهار زانو نشست. دسته گلی که از گل های مورد علاقه تهیونگ بود رو روی زمین گذاشت.
-اولش که نامه ات رو خوندم ، علاوه بر اینکه باور نمیکردم از دستت ناراحت بودم که چرا بی خداحافظی رفتی و چیزی بهم نگفتی. اگه واقعا پیشم بودی شاید باهات اصلا حرف نمیزدم. تو و جیمین درست قبل از عمل من هردوتون غیب شده بودین و ازتون کفری بودم اما وقتی اصل قضیه رو از این و اون شنیدم از خودم خجالت کشیدم.»
کمی مکث کرد و سپس اشک هاش جاری شد.
-تهیونگ من زندگیمو مدیون توعم. تو عشقت رو نسبت به من ثابت کردی. من خودم رو مقصر میدونم و همیشه به خودم میگم کاش من مریض نبودم شاید تو الان کنارم بودی. مامانم بعد از این ماجرا نظرش کاملا راجع بهت عوض شده و حالا فهمیده چقدر منو دوست داشتی. خیلی دلم برات تنگ میشه.....»
با اومدن نامجون که روبروش نشست ، حرفش رو قطع کرد.
خیلی وقت بود که از نامجون خبری نبود برای همین با دیدنش ، متعجب نگاهش کرد.
-آقای کیم...خیلی دنبالتون گشتم تا باهاتون حرف بزنم.»
نامجون در جوابش لب زد.
-خوشحالم که صحیح و سالم میبینمت.»
بعد از چند ثانیه که به قبر خیره شده بود ، دست جونگ کوک رو تو دستش گرفت و با لحن یکنواخت و ملایم شروع به حرف زدن کرد.
-اون اول که تهیونگ تصمیمش رو بهم گفت ، باهاش به شدت مخالفت کردم چرا که باور نمیکردم عاشق شده باشه و بخواد همچین کاری بکنه. واقعا دوستت داشت. اینو‌ زمانی فهمیدم که به چشم دیدم که چقدر به فکرته و هواتو داره ، سلامتیت براش مهمه.
از وقتی که تهیونگ به دنیا اومد من با خودم عهد بستم تا اون رو به همه آرزوهاش برسونم. الان بهش افتخار میکنم بابت تصمیمش با وجود اینکه مساوی شد با نبودش. الان قلب اون پیشه توعه و من تو رو مثل پسر جدیدم میدونم.....میخوام یه کاری برام انجام بدی. مراقب قلب پسرم باشی........
.
.
.
نامه ی تهیونگ برای جونگ کوک ؛ چند روز قبل از عمل:
" اگه داری این نامه رو میخونی ، پس یعنی همه چیز به خوبی پیش رفته و تو خوب شدی.
تا قبل از این نمیتونی تصور کنی چقدر برام سخت بود وقتی درد کشیدنتو میدیدم. من تو زندگیم هیچکس رو جز تو نداشتم و پدرمم که فرصت کافی رو برای من نداشت. تنها کسی که باعث شد قلب خاک گرفته و کهنه ام دوباره رنگ تازگی به خودش ببینه و با حالت طبیعی بتپه ، تو بودی. کسی که خنده و شادی هام به لبخند های شیرینش و چشم هاش که از خوشحالی برق میزنه بستگی داره. تو بودی که به زندگیم جونی دوباره بخشیدی.
اگه ذره ذره از دست رفتنت رو جلو چشمام میدیدم و از پیشم میرفتی ، هیچ وقت شاد نمیشدم و حالم خراب تر از قبل میشد. حاضر نبودم تو از کنارم بری. پس تصمیم گرفتم من از بین برم تا تو بتونی زندگی کنی و من با دیدن شادی تو از اون دنیا ، خوشحال بشم.
درباره ی احساساتم چه قبل از آشناییمون و چه بعدش برات زیاد گفتم و مطمینم خوب میدونی چقدر عاشقت بودم و هستم.
لطفا گریه نکن و از قلبم که تو قفسه سینه ات میتپه ، به خوبی محافظت کن چرا که الان روح من تو وجودت به پرواز در اومده. خودت خوب میدونی که اون همیشه متعلق به تو بوده و هست. من همیشه و تا ابد دوستت دارم بهترین اتفاق زندگیم.
ازت ممنونم جونگ کوکا بابت همه چی...."

پایان.

این داستان هم با تمام اتفاقات تلخ و شیرینش به پایان رسید و امیدوارم که دوستش داشته بوده باشید.
به شخصه برای خودم تجربه ی خیلی قشنگی بود چون همیشه دوست داشتم داستانی رو بنویسم و پابلیش کنم.
خوشحال میشم نظرتون رو راجع بهش بدونم پس برام کامنت بزارین و اگه میشه به دوستاتون هم معرفی کنین.
از همه ی کسانی که از استارت تا پایان این کار کمک و همراهیم کردن واقعا ممنونم.
و خیلی ممنونم از ریدرای عزیزی که این داستان رو خوندن و حمایت کردن.
به امید دیدار....

Continue Reading

You'll Also Like

23.6K 13 1
«میدونم باعث جدایی تو و جفتت شدم... میدونم اصلا به این ازدواج راضی نبودی... میدونم زمانهایی که مجبوری پیشم بمونی رو به سختی میگذرونی...اما حق اینو ند...
4.7K 605 15
+بغلم نمیکنه :) من همیشه بغلم براش باز بوده ولی اون بغلم نمیکنه وقتی گریه میکنم بغلم نمیکنه وقتی میترسم بغلم نمیکنه اگه نباشم حتی نمیفهمه اون بغلم...
3K 500 9
🍹 در دست ادیت🍹 "میشه همیشه دوستم بمونی؟" "قول میدم همیشه دوستت بمونم!" ◇♤ "وقتی می‌دونی طاقت دیدن ناراحتیت رو ندارم چرا اذیتم می‌کنی؟" "تو که حسه م...
26.1K 5.2K 16
کیم تهیونگ یه نویسنده ی موفق و پر طرفداره. توی آخرین کتابِ منتشر شده اش، اون معشوقه ای رو خلق کرده که هر روز از زندگیش انتظارش رو میکشیده و وقتی که...