HIS ONLY WISH

By ArushBK_Austin

6.3K 917 133

𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete -اگه بمیرم چی میشه ؟! - تا حالا شده آسمونو بدون ماه و ستاره هاش تصور کنی؟! - من که م... More

مقدمه:
Part 1:
Part 2
Part 3
Part 4:
Part 5:
Part 6:
Part 7:
Part 8:
Part 9:
Part 10:
Part 11:
Part 12:
Part 13:
Part 14:
Part 15:
Part 16:
Part 17:
Part 18:
Part 19:
Part 20:
Part 21:
Part 22:
Part 24:

Part 23:

154 24 3
By ArushBK_Austin

وقتی چکاپ بیماران به اتمام رسید ، به سمت ایستگاه پرستاری قدم برداشت. همینطور که داشت راه میرفت ، عینکش رو در آورد و از خستگی دستی توی موهای جو گندمیش کشید.
حس میکرد نیاز به دوش آب گرم داره و دلش میخواست هر چه زودتر به خونه برگرده. نفس عمیقی همراه با آهی کشید و همینطور که پرونده های تو دستش رو روی میز میذاشت ، به پرستار حاضر در کانتر گفت‌.
-برگه ی وضعیت حال بیماران چک شد.
پرستار که مشغول نوشتن چیزی بود ، سرش رو بالا آورد و لبخندی زد.
-خسته نباشین دکتر کیم.
حالا که نامجون کارش تموم شده بود ، وقتش بود که استراحت کنه. از بخش قلب خارج شد و جلوی آسانسور ایستاد.
سوار شد و دکمه طبقه چهار رو فشرد. وقتی به طبقه مورد نظرش رسید ، از آسانسور با قدم های کوتاه و آروم پیاده شد.
با صدای مأموران پزشکی و پرستار ها که مردم سر راهشون رو کنار میزدند ، کنجکاو شد تا ببینه چه خبر شده.
وقتی اونها از جلوش با سرعت رد شدند ، نامجون در یک لحظه احساس کرد که فردی که روی تخت داشت به سمت اتاق عمل میرفت ، تهیونگ بوده.
قدم هاش رو تند تر کرد. سعی داشت تا بهشون برسه و مطمین بشه که درست دیده یا نه.
با دیدن تهیونگ که صورتش سرتاسر با خون یک رنگ شده بود و دست هاش بی جون از تخت آویزون بود ، سر جاش خشک شد. یک لجظه پلک هاش رو روی هم گذاشت و آرزو کرد که این فقط یه کابوس باشه.
قلبش کنترل خودشو از دست داده بود و دستاش میلرزید.
در تلاش بود خودش رو نبازه و جلوی اشک هایی که پشت دیوار پلک هاش قایم شده بودند رو بگیره.
دوان دوان پشت سرشون راه افتاد. اونها با سرعت وارد بخش اتاق عمل شدند و نامجون پشت در موند.
با حالتی که تعادلش رو از دست داده بود و تلو تلو میخورد ، روی زمین افتاد.
دستش رو روی صندلی های فلزی گذاشت تا مثل تکیه گاهی عمل کنه و بتونه بلند شه. روی صندلی نشست و سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد.
حالش به قدری بد بود که میتونست سردی صندلی رو با مغز استخوناش حس کنه. چشم هاش داشتند کم کم گرم خواب میشدند و نامجون در حال مبارزه با لشکر خواب بود ولی کم آورد. پلک هاش روی هم رفتند و قطره اشکی از گوشه ی چشماش بیرون اومد.
دو ساعت مثل برق و باد گذشت. آروم پلک های پف کردش رو باز کرد. نور چراغ های راهرو وارد چشماش شد و باعث شد با انگشتش اونها رو مالش بده.
به محض خارج شدن جراح از بخش ، نامجون از جاش بلند شد و با لحن نگرانی پرسید.
-چی شد آقای دکتر؟! پسرم حالش خوبه؟
جراح کمی مکث کرد و سرش رو پایین انداخت. سپس سرش رو بالا آورد و با لحن ملایمی گفت‌.
-آقای کیم ما همه ی تلاشمون رو انجام دادیم اما متاسفانه پسرتون بخاطر تصادف شدیدی که داشتند و جمجمه شون صدمه دیده دچار مرگ مغزی شدند.»
نامجون سر جاش میخکوب شد . صدای دکتر رو به خوبی نمیشنید و به یه نقطه خیره شده بود. احساس میکرد دستگاه تنفسیش ققل شده و اجازه ورود و خروج هوا رو نمیده.
-پیشنهاد من و تنها کاری که میتونین انجام بدین اینه که اعضای سالم بدنش رو اهدا کنین. اگر نه که کاری از ما بر نمیاد و باید دفنش کنین.»
نامجون بی اختیار روی صندلی پشتش ولو شد.
تک به تک کلمات جراح توی مغزش اکو میشد و انعکاسش به در و دیوار و اطرافش میخورد.
عمل جونگ کوک نزدیک بود و از قضا خود نامجون هم عمل رو به عهده داشت. اما حالا تهیونگ به خواب عمیقی فرو رفته.
نمیتونست این فاجعه رو قبول کنه چرا که هنوز هضمش نکرده بود از طرفی هم نمیدونست چطوری باید همه اینا رو به جونگ کوک بگه. مطمیناً اگر میخواست بگه ، مغز و زبونش باهم همکاری نمیکردند.
تمام اراده اش رو کنار هم گذاشت تا از جاش بلند شه. در بخش رو با تمام زورش باز کرد.
با پرستار و دکتر هماهنگی های لازم رو انجام داد و لباس مخصوص پوشید.
از پشت شیشه تهیونگ رو دید. لوله های مختلف از دستگاه های گوناگون بهش متصل بودند انگار که بدون اونها جسد مرده ای بیش نبود. دستش تا آرنج داخل گچ بود و پای چپش هم توسط بندی که از سقف آویزان ، نگه داشته میشد.
ضربان قلبش یکی در میان میزدند. لحظه ای قطع میشد و دوباره به حالت قبلش باز میگشت.
تهیونگ هیچ گناهی نداشت که این بلاها سرش بیاد. اون یه پسر ساده بود که از اونجایی که هیچوقت نتونسته بود طعم خانواده رو درست بچشه ، مهربون تر از بقیه بود و محبتش رو به همه هدیه میکرد مخصوصاً به جونگ کوک.
نامجون روی صندلی ای کمار تخت تهیونگ نشست. تا قبل از این تمام سعیش رو کرده بود تا جلوی سیل اشک هاش رو بگیره و بغضش رو تو گلوش دفن کنه.
اما میدونست الان تهیونگ حرفاش رو میشنوه پس دست از مقاومت برداشت.
-میدونم مامانت تو رو به من سپرده بود تا هم پدر باشم هم مادر اما از پسش بر نیومدم و شرمنده ی سوجیم.....

تهیونگ منو ببخش. من هیچ‌وقت نتونستم برات پدر خوبی باشم. تو به مادرت رفتی و از این بابت خوشحالم. نمیدونم جونگ کوک بعد از این اتفاقات چطور میتونه با نبودنت کنار بیاد. قرار بود شما دوتا برای عمل آماده بشین. تو میخواستی قلبتو اهدا کنی.....»
چند لحظه مکث کرد و تو فکر فرو رفت. وقتی از دنیای افکارش بیرون اومد ، مجدد گفت.
-اما الان هم دیر نشده. تو هنوز قلبت میتپه. اینو میدونم که با رفتنت تک تک سلول های بدنم تجزیه میشن و یه چیزی مثل ترک در من وسعت میگیره اما مهم آرزوی توعه‌. شاید این آخرین گفت و گوی ما باشه و میخوام بدونی که بیش از هر وقت دیگه بهت افتخار میکنم. این اولین باری بود که تونستم حرف دلمو بزنم. ممنونم ازت پسرم....»
نامجون حالا اون احساس سنگینی روحش رو حس نمیکرد انگار گره ی راهش باز و سبک شده بود. فرصت کم بود و باید تصمیم درست رو میگرفت.
-خانم پرستار لطف میکنین فرم اهدای عضو رو بهم بدین؟....
.
.
.
مدام از پنجره ی اتاق ، بیرون رو نگاه میکرد بلکه بتونه تهیونگ رو که قرار بود بیاد پیشش ، پیدا کنه.
به موبایلش هم زنگ زده بود اما جواب نداده بود و هر لحظه نگران ترش میکرد. از جیمین هم پرسیده بود اما اون هم خبری نداشت. حتی از نامجون هم پرسیده بود.
مامانش قرار بود از سر کار بیاد پیشش پس تهیونگ باید زودتر میومد. قلبش هم که دیگه توان و نای شوک دیگه ای رو نداشت و به زور کار میکرد ، دوباره به تپش افتاده بود.
دیگه داشت نا امید میشد از اومدن تهیونگ که در اتاقش رو کسی باز کرد. با فکر اینکه تهیونگ اومده روش رو برگردوند.
-برگشتی؟...»
با دیدن مادرش که کیسه ای خوراکی دستش بود ، حرفش رو قطع کرد.
خانم جئون که فکر میکرد این حرف پسرش خطاب به خودشه ، جواب داد.
-اره پسرم. برات خوراکی خریدم . باید اینا رو بخوری تا قوی بشی چون برای عملت باید ناشتا باشی.»
لبخند مصنوعی روی لب جونگ کوک لغزید. بعد از اتفاقی که چند روز پیش افتاد ، به سختی با مادرش آشتی کرد و قانعش کرد که رابطه ای بین اون و تهیونگ نبوده.
یک لحظه که به عملش فکر کرد ، بدنش لرزید و احساس ترس درونش جوانه زد.
-مامان من یکم میترسم.»
خانم جئون که داشت خوراکی رو داخل یخچال جا میداد ، به سمت پسرش چرخید. چند قدم به سمتش رفت و در آغوشش گرفت.
همینطور که داشت سرش رو نوازش میکرد ، گفت‌.
-میدونم پسرم اما نباید خودتو ببازی. با این عمل دیگه خوب میشی و مثل بقیه میتونی به کارای مورد علاقت برسی. منم کنارتم تا وقتی که سلامتیت برگرده.»....
.
.
.
نامجون قرار بود عمل پیوند و اهدای عضو رو انجام بده و براش هم آماده شده بود اما چند ساعت قبل از عمل ، جلسه ی فوری پزشکی انجام شد که در اون نامجون رو بخاطر اینکه بیمار زیر دستش رابطه ای باهاش داره و ممکنه اختلال در عمل ایجاد کنه، از انجام عمل باز داشته بودند و به جاش پزشک دیگه ای رو جایگزین کردند.
برای همین تصمیم گرفت به همه بگه که قراره بره مأموریت. اینطوری کمتر میتونست جونگ کوک رو ببینه چرا که وقتی میدید چقدر نگرلن تهیونگه و سراغش رو میگرفت ، ممکن بود با احساساتی شدن و گفتن قضیه ، همه چی خراب بشه. از طرفی برای اینکه روح و روانش بعد از این همه ماجرا به آرامش برسه و کمی هم تنها باشه ، تصمیم گرفت چند روزی از سئول بیرون بره.
جیمین هم وقتی قضیه تهیونگ رو فهمید ، خودش رو به بیمارستان رسوند. برای جیمینی که چندین سال با تهیونگ رفیق بود و یه جورایی سولمیت هم محسوب میشدند ، قطعا سخت بود. جیمین آخرین خداحافظیش رو با تهیونگ با جمله ی « خداحافظ سولمیت من...» تموم کرد.
جیمین باید هر طوری بود خودش رو آماده میکرد تا بتونه حداقل کمی از جای خالی تهیونگ رو براش پر کنه. به هر حال اونم از دارایی های تهیونگ محسوب میشد و البته دوستش بود.
از اونور ، جونگ کوک همراه با پرستار به بخش اتاق عمل رفته بود و داشت برای عمل آماده میشد. توی رختکن ، مشغول پوشیدن لباس مخصوص اتاق عمل بود.
هنوز فکرش مشغول تهیونگ بود. ازش به شدت شاکی بود و میدونست وقتی دیدش چطوری حسابشو کف دستش بزاره. در تلاش بود تا بد به دلش راه نده و دلشوره رو کنار بزاره. میدونست درسته که از تهیونگ بخاطر نبودنش ناراحته اما تهیونگ با دیدن سلامتیش خوشحال میشه.
از رختکن بیرون اومد و با کمک پرستار روی تخت تو بخش ریکاوری ، نشست‌.
خانم جئون تصمیم گرفته بود قبل از عمل با پسرش صحبت کنه ، برای همین پیش جونگ کوک اومد. با لحن ملایمی گفت.
-جونگ کوک مطمین بشو از پسش بر میای. باشه؟!»
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و با قاطعیت سر تکون داد.
چند دقیقه ای گذشت. جونگ کوک روی تخت اتاق عمل دراز کشیده بود و به لامپ های قدرتمند و پر نوری که بالا سرش بود ، نگاه میکرد. در و دیوار اتاق رو با دقت وارسی کرده و براش جالب کمی هم ترسناک بود.

پرستار با سینه ای پر از سرنگ های بزرگ و کوچیک برگشت. به آرامی یکی از سرنگ ها رو با آنژوکت بهش تزریق کرد.
اونجا بود که چشمای کوک کم کم سنگین شدند و به خواب عمیقی فرو رفت....

نظرات ووت ها فوق العاده کمه!
واقعا دارین ناامیدم میکنین!

Continue Reading

You'll Also Like

5.1K 534 2
داستان یه امگایی که دلش می خواد تاپ بودن رو تجربه کنه، به نظرتون آلفاش اجازه میده یه امگا تاپش بشه؟...
1.5K 136 5
🍫>🍫 تهیونگ یه امگا کوچولو ضعیف هست که بیماری قلبی داره ولی خیلی خوشگله چشم الفا های زیادی از جمله چشم برادر حسودش به خودش گرفته جئون جونگک...
13.4K 2.2K 27
نیکتوفیلیا: پیدا کردن حس آرامش در تاریکی و شب اونموقع تهیونگ براش فقط مردی خشک و قاتل بود که همکار هم محسوب میشدن اما به مرور زمان فهمید نه بلکه تهیو...
62.2K 11.6K 26
بعد از سال های زیاد فصل دوم🍸 جنگ بزرگی برای پسر الهه ماه و جفتش شروع شد جنگی که از یک حسادت شروع شد به کجا خواهد انجامید؟ آیا آلفا دینا رو نابود می‌...