HIS ONLY WISH

By ArushBK_Austin

4.8K 825 131

𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete -اگه بمیرم چی میشه ؟! - تا حالا شده آسمونو بدون ماه و ستاره هاش تصور کنی؟! - من که م... More

مقدمه:
Part 1:
Part 2
Part 3
Part 4:
Part 5:
Part 6:
Part 7:
Part 8:
Part 9:
Part 10:
Part 11:
Part 12:
Part 13:
Part 14:
Part 15:
Part 16:
Part 17:
Part 18:
Part 19:
Part 20:
Part 21:
Part 23:
Part 24:

Part 22:

131 18 0
By ArushBK_Austin

همون یکدونه شک باعث شد نتونه جلوی خودش رو بگیره و به هر احتمال و حدس دیگه ای ، دست رد به سینه بزنه.
گره اخم هاش تو هم رفت. دستگیره در رو محکم گرفت و در رو باز کرد.
تهیونگ و جونگ کوک از ترسشون ، چند قدم از هم جدا شدند. دیدن قیافه ی سیاه و تاریک خانم جئون و اخمی که به شدت اون اضافه میکرد ، برای تهیونگ حکم تبعید رو داشت.
اون به خوبی میدونست که مادر جونگ کوک شاید بتونه در بدترین شرایط با مرگ پسرش یا هر چیزی که مربوط به زندگی و سلامتی پسرش میشه ، کنار بیاد اما هرگز و بدون پذیرش هیچ دلیلی نمیتونست رابطه پسرش رو با یه پسر ، قبول کنه.
اون زن از رابطه همجنسگرایی به معنای واقعی کلمه متنفر بود و حتی شنیدن کلمه ی اون هم منزجرش میکرد.
با توجه به اینا تهیونگ از حالت چهره ی اون خانم و فضایی که بوجود اومده بود میتونست بفهمه که توی رابطه پنهانیشون ، یه جا رو بدون احتیاط پیش رفتند.
آب دهنش رو به زور قورت داد و با قدم های تیکه تیکه جلو رفت. با صدای لرزون لب زد.
-خانم جئون بزارین براتون توضیح....
-برو بیرون همین الان!
زن حرفشو رو قطع کرد و با صدای بلند که توی چهار گوشه ی اتاق منعکس شد ، فریاد زد. تهیونگ چون کاری ازش بر نمیومد ، چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت و به سمت در راه افتاد.
قبل از اینکه خارج بشه ، نگاهش رو به سمت جونگ کوک برد که از چشم های درشت مشکی رنگش ، اشک به صورت قطره قطره روی پهنای گونه هاش سر میخورد زبونش بند اومده بود و چیزی نمیگفت. از صدای دستگاه ضربان قلب که سکوت رو می‌شکافت و تو اتاق پیچیده بود ، میشد فهمید قلب جونگ کوک ، آروم و قرار نداره و داره برای رهایی ، خودش رو به در و دیوار جدار سینه میکوبه.
با اینکه بغض گلوش رو گرفته بود ، از اتاق خارج شد و در رو بست. تنها جایی که میتونست بغض گلوش رو بشکنه و هر چی تو دلش هست رو بریزه بیرون در حال حاضر ، پدرش بود.

مادر جونگ‌ کوک بعد از رفتن تهیونگ ، روی صندلی چرمی کرمی رنگ گوشه اتاق نشست. چند ثانیه ای با همون قیافه اما با نفس هایی که مثل نفس داغ اژدها از وجودش بیرون میومد ، به میز روبروش خیره بود.
سپس سرش رو بلند کرد و به جونگ کوک زل زد. به حرف اومد و با لحن خشمگینی گفت‌.
-چون چیزایی مهم تری برای فکر کردن و رسیدگی بهش دارم نمیخوام به این مسئله و جزئیاتش فکر کنم ؛ اما باید از این پسره دور بمونی. دیگه اجازه نداره بیاد اینجا.
جونگ کوک با استین لباسش ، اشک هاش رو پاک کرد و با حالت التماس ، گفت.
-خواهش میکنم مامان. اگه تهیونگ نباشه من حالم خوب نمیشه. من تنها امیدم به تهیونگه اگه اون نبود من تا الان مرده بودم. جدا از همه ی این ها آقای کیم برای ما خیلی زحمت کشیدن.
-قرار بود بهمون کمک کنن اونم به عنوان پدر دوست صمیمیت نه به عنوان.....
حرفش رو نیمه تموم گذاشت. از جاش بلند شد و از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شد.
جونگ کوک تصویرش مادرش رو توی شیشه میدید که از خشمش ، کارد بهش میزدی ، خونش بیرون نمیومد و اگه چیزی میگفت ، مطمیناً بدتر از این رفتار میکرد چرا که هیچی جلو دارش نبود.
زن دوباره به حرف نیمه تمومش اضافه کرد.
-دیگه نمیخوام هیچی راجع بهش بدونم و بشنوم. سر حرفی که زدم هم هستم.
دست از زل زدن به پنجره ی خیس شده از بارونی که میومد و به شیشه میخورد ، برداشت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون زد.
فکر نمیکرد اینطوری پیش بره ، چرا که قرار بود خبر خوب عمل اهدای قلبش رو بهش بگه......
.
.
نامجون میخواست برای چکاپ از وضعیت جونگ کوک ، سری بهش بزنه. برای همین بعد از اینکه با تهیونگ حرف زد و از قضیه ای که اتفاق افتاده با خبر شد ، علاوه بر چکاپ به بهانه صحبت کردن با جونگ کوک ، به سمت بخش قدم برداشت.
جلوی در اتاق ایستاد و در زد. بعد از اینکه جونگ کوک اجازه داد ، وارد شد.
پسرک بیچاره گوشه ی تختش مثل بچه ای که از ترس تاریکی اتاق زیر پتوش قایم میشه ، نشسته بود. اشک های داغش بدون اجازه داشت روی صورتش می لغزیدند.
با ورود نامجون میخواست از جاش بلند شه که نامجون از این کار منعش کرد.
همینطوری که داشت از روی دستگاه و برگه های اطلاعات بیمار ، وضعیتش رو چک میکرد ، گفت‌.
-میدونم چه ماجرایی پیش اومده و از این بابت هم متاسفم اما حالا میخوام یه خبر خوب رو که احتمالا مادرت نتونست بگه رو بهت بگم. باید کم کم برای عمل پیوند قلبت آماده بشی.
جونگ کوک با تعجب از زیر پتوش بیرون اومد و با چشمای مرطوبش که حالا گرد شده بود به نامجون نگاه کرد.
-مگه کسی پیدا شده که بخواد قلبش رو اهدا کنه؟!
-چند روز پیش یکی اعلام کرده که میخواد قلبش رو اهدا کنه.

نامجون وسایلش رو روی میز گذاشت و به سمت جونگ کوک رفت.
پتوش رو کنار زد. دستاش رو گرفت و به پایین تخت کشوند. لبخند گرمی زد و گفت.
-پس حالا بهتره اشکات رو پاک کنی و خوشحال باشی چون به زودی قراره حالت خوب بشه. بعد از اون به مسائل دیگه ای رسیدگی میکنیم. فعلا هم تو و تهیونگ باید کمی مدارا و مادرت رو درک کنین.
حالا هم که مادرت رفته بیرون و اینجا نیست ، برو پایین تو حیاط تهیونگ رو ببین. منتظرته.
برق خوشحالی تو چشمای پسرک موج میزد. لبخند رو مهمون چهره اش کرد. به سرعت سویشرتش رو پوشید و از اتاق بیرون زد.
وقتی وارد حیاط پشت بیمارستان شد ، اطراف رو خوب و با دقت برانداز کرد تا تهیونگ رو پیدا کنه.
وقتی چشمش به تهیونگ افتاد که روی نیمکتی نشسته بود و سرش رو بین دستاش پنهون کرده بود، به سمتش دوان دوان راه افتاد. از دور تهیونگ رو صدا زد.
پسر بزرگتر با دیدن جونگ کوک که بهش نزدیک میشد ، دستاش رو باز کرد. جونگ کوک با شدت بغل تهیونگ پرید.
پسر بزرگتر ، پسر کوچیکتر رو تو آغوشش جا کرد و از دلتنگی و نگرانی که براش داشت ، سر پسر کوچیکتر رو نوازش کرد‌...
.
.
بارونی که تا یک ساعت پیش میبارید ، قطع شده بود و هوا به شدت مطبوع و خوب بود. ابر های تیره هم دل از هم کنده و دل آسمون رو باز کرده بودند. خورشید که تازه سر از ابر های تیره در آورده بود هم داشت همه رو به حال خودش وا میذاشت.
تهیونگ همینطوری که داشت زیر انداز رو روی چمن میانداخت ، با شادی گفت‌.
-خیلی خوشحالم کوک. درسته که امروز خیلی خوب پیش نرفت اما این خبر خیلی خوشحالم کرد. بالاخره این دوران سختی داره تموم میشه‌.
جونگ کوک که داشت خوراکی هایی که آماده کرده بود رو روی زمین میذاشت ، گفت‌.
-من فکر میکردم تو خبر داری چون زودتر از من بابات رو دیدی.
تهیونگ مجبور بود به روی خودش نیاره و تظاهر کنه که اولین باره میشنوه و این موضوع براش کمی سخت بود. اینکه هر لحظه داشت که به رفتنش نزدیک میشد ، براش دلهره آور بود اما باید سر تصمیمش وایمیستاد.
-اولین باره که میشنوم و از ته دلم خوشحالم. زیباترین دلیل زندگیم قراره حالش بهتر بشه.
جونگ کوک با صدایی که شادیش رو به نمایش میذاشت ، گفت.
-بعد از اینکه عمل کردم، باید همیشه کنارم باشی. میخوام با مامانم حرف بزنم و راضیش کنم بزاره تو پیشم بمونی.
حرفای جونگ کوک که از اعماق قلبش میزد مثل خرده شیشه روی قلبش تلنبار میشد و اون رو میسوزوند. تک تک کلمات به محض شنیدن شدن درونش گم میشدند.
بعد از چیدن وسایل ، دوتایی روی زیر انداز دراز کشیدند.
جونگ کوک همینطوری که به آسمان بالا سرش خیره شده بود و به ماه و ستاره های اطرافش نگاه میکرد ، گفت.
-اگه بمیرم چی میشه؟!
تهیونگ از شنیدن این حرف جا خورده بود ، لب زد.
- تا حالا شده آسمونو بدون ماه و ستاره هاش تصور کنی؟!
جونگ کوک از نیم رخ به تهیونگ نگاه کرد.
- من که ماه نیستم....تو ماه منی....ماهی که اگه بره آسمون میمیره.
تهیونگ با جدیت گفت.
- هر طور که شده نمیزارم ماه از آسمون جدا بشه...
.
.
.
فردا ظهر، عمل پیوند انجام میشد. تهیونگ تصمیم گرفته بود برای آخرین بار که قراره جونگ کوک رو ببینه ، یه خداحافظی زیبا و به یاد ماندنی از خودش به جا بذاره. طوری که خودش هم هیچ وقت حسرتش رو نخوره.
تصمیم گرفته بود یه دسته گل به همراه یه جعبه کادو براش بخره و وقتی برای دیدنش میره ، براش ببره.
وارد گل فروشی شد. وقتی داخل مغازه شد ، زنگی که بالای در بود به صدا دراومد.
محو گل های رنگارنگ اطرافش شده بود و نمیدونست کدوم رو باید انتخاب کنه. همه گل ها زیبایی و عطر خاص خودش رو داشت.
صاحب مغازه از طبقه پایین مغازه بالا اومد‌. با روی خوش و لحن مهربان ، لب زد.
-در خدمتتونم.کدوم از این گل ها رو انتخاب کردین؟
تهیونگ چند لحظه مکث کرد و بعد از اینکه تمام گل ها رو با دقت دید ، گفت‌.
-لطفا از همشون یه شاخه برام بذارین.
خانمی که صاحب مغازه بود ، با سر تایید کرد و با ظرافت تمام ، از هر نوع گلی که توی گل فروشی بود ، برداشت.
-حتما کسی که براش این دسته گل رو میخرین براتون خیلی عزیزه.
تهیونگ لبخند دوستانه ای زد.
-بله همینطوره.
-پس منم بهترین دسته گل خودمو براش آماده میکنم. از طرف خودم هم براش یه کارت پستال میذارم.
بعد از اینکه تهیونگ دسته گل رو گرفت ، از اون خانم تشکر کرد و از مغازه بیرون اومد.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت. ساعت ۱۱ صبح بود. سپس به سمت ایستگاه اتوبوس روبروش قدم از قدم برداشت.
ناگهان صدای بوق ماشینی که گوش خراش بود رو شنید. وسط خیابون سر جاش خشک شد. سرش رو به طرف چپ چرخوند و ماشینی رو دید که با سرعت بهش نزدیک میشد و فاصله ی کمی باهاش داشت.

چند دقیقه ای هیچی از اتفاقی که افتاد نفهمید. اما وقتی ماشین بهش برخورد کرد و پس از پرتاب ، محکم روی زمین افتاد ، چشماش رو به صورت نیمه باز کرد.
هیچ کدوم از اعضای بدنش رو حس نمیکرد. چشم هاش سیاهی میرفت. تمام بدنش با خون یکی شده بود. آخرین چیزی که فقط دید ، گل های پر پر شده ای بود که داشتند یکی یکی روی زمین میفتادند‌.
-جونگ کوک... باید... زنده بمونه....

Continue Reading

You'll Also Like

4.7K 605 15
+بغلم نمیکنه :) من همیشه بغلم براش باز بوده ولی اون بغلم نمیکنه وقتی گریه میکنم بغلم نمیکنه وقتی میترسم بغلم نمیکنه اگه نباشم حتی نمیفهمه اون بغلم...
7.3K 1.3K 15
عشقی که در قلب تهیونگ نسبت به یک غریبه جوانه زد، غریبه ای که اون رو در شبی که نزدیک بود بمیره نجات داد وبرای تهیونگ دلیلی شد تا عشقش رو پیدا کنه . سا...
409K 47K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
3K 500 9
🍹 در دست ادیت🍹 "میشه همیشه دوستم بمونی؟" "قول میدم همیشه دوستت بمونم!" ◇♤ "وقتی می‌دونی طاقت دیدن ناراحتیت رو ندارم چرا اذیتم می‌کنی؟" "تو که حسه م...