Where you belong[L.S]

By tomhaz

16.2K 3.3K 6.5K

They won't hurt you anymore As long as you can let them go. Mpreg Toxic relationships Written by @tomhaz More

Introduction
Cast
Prologue
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
*
12
13
14
15
16
17
18
About Characters
19
20
21
22
23
24
25
Cast 2
26
27
28
30

29

541 76 207
By tomhaz




به آرومی از پله های عمارت پایین رفت و با نزدیک شدن به در سالن نفس عمیقی کشید،چند وقتی بود که به خواست هری همه همزمان توی سالن غذا خوری برای شام حاضر میشدن و لویی میتونست بگه که عذاب اورترین لحظه های زندگیش توی اون عمارت زمان شام بود،سکوت سنگینی که مابینشون بود،جوری که هری حتی نگاهشم نمیکرد انگار که متوجه حضورش نیست،نگاه سنگین زین،همه اینا هرشب انرژیشو میگرفتن و لویی هرروز آرزو میکرد که این شرایط تموم بشه،

توی این چند هفته اخیر لویی کمتر از همیشه لوی رو میدید و این موجب کلافگیش شده بود،هری معلم های مختلفیو استخدام کرده بود که توی عمارت به پسرشون اموزش بدن،اون حتی ورزش های مختلفم توی برنامه روزانه لوی گذاشته بود و لویی واقعا بخاطر اینکه هری انقدر به تفریح و آینده پسرشون اهمیت میداد خوشحال بود ولی از زمانی کمی که برای وقت گذروندن با لوی داشت اصلا راضی نبود،تنها دلخوشی لویی توی اون عمارت فقط و فقط لوی بود و وقتایی که اون مشغول کلاس های مختلقش بود لویی عملا کاری برای انجام دادن نداشت،

بلاخره وارد سالن شد و لوی با دیدنش سریع از روی صندلیش که کنار هری قرار گرفته بود بلند شد و به سمتش دوید،

-هی مامییی

لبهای لویی به لبخندی باز شدن و سریع لوی روی توی بغلش بلند کرد و چندبار پشت هم گونه سفید رنگشو بوسید،حتی نمیتونست‌ توصیف کنه که چقدر دلش برای پسرش تنگ شده بود،اونا امروز صبح همو دیده بودن و طبق برنامه هرهفتشون لوی امروز تمام وقتشو با هری گذرونده بود،

-هی لاولی،امروز خوش‌گذشت؟

-عالی بود مامی،منو ددی باهم رفتیم شهربازی و بعدش رفتیم پیتزا خوردیم

-خوشحالم که بهت خوش گذشته لاو،

لویی به اجبار لبخندی زد و بعد از بوسیدن پیشونی لوی اونو روی صندلیش نشوند و خودش هم کنار پسرش نشست،نمیدونست چرا ولی به اینکه هری انقدر با لوی رابطه خوبی داشت حسادت میکرد،توی این چند هفته اخیر هری حتی بهش نگاه هم‌نکرده بود و جوری رفتار میکرد که انگار لویی وجود نداره و هیچ اهمیتی بهش نمیده با این وجود امکان نداشت که روزهایی که برای لوی اختصاص داده بود رو یادش بره،لویی دوست داشت که حداقل اگه‌ نمیتونه توجه هری رو داشته باشه توی وقتهایی که اونا باهم میگذروندن شرکت کنه و قسمتی از رابطه اون دونفر باشه،

با سرو شدن غذا همگی مشغول شدن و لویی هرازگاهی به لوی برای خوردن غذاش کمک میکرد،
همینطور که مشغول غذاش بود زیرچشمی نگاهی به هری انداخت که انگار غذاشو تموم کرده بود و دست به سینه و با لبخند کوچکی به لوی نگاه میکرد،انگار که غذا خوردن پسرشون قشنگ ترین چیزی بود که میتونست وجود داشته باشه،
بلاخره هری با برداشتن نگاهش از لوی دستشو به سمت سینی دسر دراز کرد و توجه لویی حالا به انگشترای توی دستش جلب شد،

توی این چندوقت هیچوقت به انگشترهای هری دقت نکرده بود،بیشتر مواقع حتی به اون مرد‌نگاه نمیکرد تا مشکلی بوجود نیاد ولی حالا با دیدن حلقه ساده و نقره ای رنگی که خودش به عنوان اخرین هدیه به هری داده بود ضربان قلبش به طور مسخره ای بالا رفت،چطور هری هنوز اون انگشترو نگه داشته بود؟چطور با وجود تمام اتفاقایی که افتاده بود اونو از دستش درنیورده بود؟

نمیدونست چرا ولی با دیدن حلقه ی هری انگار‌نور امیدی توی وجودش روشن شده بود،امید به اینکه شاید بتونه شرایطو بهتر کنه،شاید بتونه هری خودشو برگردونه،شاید هری اونقدریم که لویی فکر میکنه ازش متنفر نشده،
اگه اینطور بود لویی حاضر بود هرچیزی که داره رو بده تا دوباره عشقو توی چشمهای هری ببینه.هرچیزی.

•••

نیمه شب بود و کل عمارت توی سکوت فرو رفته بود،از وقتی که لوی شبها به اتاق خودش میرفت لویی زمان سختیو برای به خواب رفتن سپری میکرد اما امشب انگار که از تمام شب های دیگه بدتر بود،فکر و خیال اینکه چطور هری رو برگردونه،چطور رابطشونو بهتر کنه بهش اجازه خواب نمیداد،

با کلافگی از تخت بلند شد و به سمت در رفت،از پله های عمارت پایین رفت تا به حیاط رسید،با خوردن باد خنکی به صورتش نفس عمیقی کشید و چشمهاشو روی هم گذاشت،مدت زیادی نگذشت که با شنیدن صدای ماشینی چشمهاشو باز کرد،

اول از همه متوجه هری شد که پشت ماشین نشسته بود و بعد دختری که کنارش بود و با لبخند چیزی رو براش تعریف میکرد،
با پیاده شدن هری از ماشین اون دختر هم به دنبالش راه افتاد و دستشو دور بازوی هری حلقه کرد،هردو واضحا خیلی مست بودن طوری که کنترل قدمهای خودشون نداشتن و بلند و بی خیال میخندیدن،

وقتی هردو وارد عمارت شدن انگار که لویی تازه متوجه اتفاقی که الان جلوی چشمش افتاده بود شد،هری امشب زود عمارتو ترک کرده بود که سر قرار بره،سر قرار،اونم با یه دختر،

خنده مسخره ای سر داد،معلومه که هری توی این‌پنج سال با افراد دیگه ای رابطه داشته،معلومه که لویی رو فراموش کرده،واقعا چقدر احمق بود که فکر میکرد ممکنه دوباره بتونه هریو برگردونه؟

متوجه نشد کی اشکهاش شروع به ریختن کردن،اون الان اینجا بود و اشک میریخت درحالی هری درحال خوش گذرونی با اون دختر بود،
نفس عمیقی کشید و با خشونت اشکهای روی صورتشو پاک کرد،دیگه‌ نمیخواست که گریه کنه،تنها راهی که داشت تحمل کردن و قوی موندن بود،اونم فقط بخاطر لوی،مگرنه لویی دیگه دلیلی برای ادامه دادن نداشت،نه حالا که همچیزشو از دست داده بود.

•••

صبح روز بعد وقتی وارد سالن غذاخوری شد انتظار داشت که دختری که دیشب کنار هری دیده بود رو ببینه اما در کمال تعجب دید که هری به تنهایی پشت میز نشسته و با اخمهای درهم مشغول خوردن صبحانشه،

اروم صبح بخیری گفت و رو به روی زین نشست،زین هم اروم جوابشو داد اما اخمهای هری از قبل هم بیشتر توی هم فرو رفتن و لویی دید که با کلافگی لیوان آبی برای خودش ریخت و همشو یکجا سر کشید،

لویی با نگاه سوالی به سمت زین برگشت و زین با بی خیالی شونه هاشو بالا انداخت،همون‌ لحظه لویی متوجه نبودن لوی شد با تعجب اطرافو نگاه کرد ولی با پیدا نکردن پسرش به هری نگاهی انداخت،

-لوی کجاست؟

هری که انگار متوجه سوال لویی نشده بود دستشو روی پیشونیش کشید و لویی که فهمید هری قصد جواب دادن نداره اینبار از زین پرسید،

-هنوز خوابه،هری بخاطر اینکه خودش حال خوبی نداره گفت که لوی رو از خواب بیدار نکنن،

با شنیدن قسمت اخر جواب زین لویی پوزخندی زد،معلومه که‌هری‌ نمیخواد لوی این قسمت از‌شخصیتشو ببینه،اصلا چرا هری باید انقدر کلافه و عصبی باشه درصورتی که شب قبلشو با دختری به اون زیبایی گذرونده؟

-به چی‌ پوزخند میزنی؟حال بد من برات خنده داره؟لذت میبری مگه نه؟

با شنیدن صدای عصبی هری نگاهی به اون مرد انداخت که با حرص نگاهش میکرد،حرص،خشم،تنفر تمام چیزی بودن که لویی از هری میگرفت ‌درصورتی ‌که بقیه تمام عشقی که توی وجودش بود ‌رو میگرفتن و این بیشتر از هرچیزی لویی رو عذاب میداد،

-لذت نمیبرم،فقط برام سواله که چطور بعد از شب خوبی که گذروندی همچین حالی داری؟

نمیدونست چرا‌اتفاق دیشب رو به روی هری اورده و بهش فهمونده که متوجه کاری که کرده شده اما ترسی که یک لحظه از چشمهای هری گذشت موجب لذتی توی وجودش شد که نمیزاشت از کارش پشیمون باشه،

-حالا توی عمارت خودم‌ جاسوسیمو میکنی؟

هری با لحن شاکی گفت و از جاش بلند شد و لویی با انداختن نگاه بی تفاوتی به صورت خشمگین هری که انگار از اینکه لویی متوجه اتفاقای دیشب شده بود کلافه بود با لحن کنترل شده ای شروع به حرف زدن کرد،

-چرا فکر میکنی جاسوسیتو میکردم؟هرکسی ممکنه تورو ببینه که با یه دختر وارد‌عمارتت میشی،فقط بنظرم برای اینکه تصویری که از‌خودت پیش لوی ساختی خراب نشه بیشتر از این حواستو جمع کنی،چون نمیدونم اگه اون‌ تورو با کسی دیگه ای توی اون‌حالت ببینه قراره چه فکری درموردت بکنه،

با تموم شدن حرفای لویی هری با عصبانیت و قدمهای محکم از سالن بیرون رفت و لویی بلاخره نفس عمیقی کشید،حداقل حالا حس بهتری داشت،حالا که هری هم مثل‌خودش کلافه و‌عصبی بود.

•••

با شنیدن صدای تقه ای از خواب پرید،به اطراف نگاه کرد و با دیدن عقربه های ساعت که عدد سه رو نشون میدادن متوجه شد که خیلی وقته که به خواب رفته و‌حالا نزدیک صبحه،

دوباره سرشو روی بالشت گذاشت اما چیزی نگذشت که صدای قدمهای کسی باعث شد که ترسیده از جاش بپره،توی تاریکی نگاهی به اطراف انداخت و متوجه قامتی که رو به روی تختش ایستاده بود شد،

دستشو به چراغ کنار تخت رسوند،نور کمی توی اتاق پخش شد و حالا میتونست صورت کسی که روبه روش بود رو ببینه،

-هری؟

به ارومی صداش زد و دید که اون مرد چطور چشمهاشو روی هم گذاشت و لبخند بزرگی زد،

-هنوزم مثل چندسال پیش صدام میکنی،هری،هری...،حالم از ارامشی که از صدات میگیرم بهم میخوره،حالم ازت بهم میخوره لویی،

با شنیدن جملات بی رحمانه ای که از دهان هری بیرون میومد حلقه زدن اشکو توی چشمهاش احساس کرد،این وقت شب اومده بود که تنفرشو توی صورت لویی بکوبه؟نمیدونست که لویی میدونه که هری حالا چقدر ازش بیزاره؟

-برای چی اومدی اینجا؟

هری اما بی توجه به سوال لویی خودشو به سمتش کشید و دستهاشو دو طرف صورتش گذاشت،حالا چشمهاشون روبه روی هم قرار گرفته بود و هری خیلی واضح میتونست خیسی چشمهای لویی رو ببینه،

-میدونی بیشتر از چی حالم بهم میخوره؟اینکه نمیتونم کسیو بجز تو بخوام حالمو بهم میزنه،اینکه نمیتونم کسیو لمس کنم،کسیو توی بغل بگیرم فقط بخاطر اینکه یاد توی لعنتی میوفتم حالمو بد میکنه لویی،

کم کم لحن اروم هری به فریاد تبدیل میشد و لویی کاملا میتونست بوی الکلو از نفسش تشخیص بده،معلومه که هری مست بود که انفدر بهش نزدیک شده بود و این حرفارو میزد،

-تو زندگیو ازم گرفتی لویی

هری این بار به ارومی گفت و پیشونیشو به پیشونی لویی تکیه داد و لویی تا به حال انقدر با کسی حس همدردی نکرده بود،جوری که هری از زندگی از دست رفتش میگفت دقیقا حسی بود که لویی نسبت به زندگی خودش داشت،

-متاسفم.

به ارومی گفت و دستهاشو به‌دو طرف صورت هری رسوند،

-متاسفم هری،نمیدونم چیکار کنم که بتونی منو ببخشی فقط میدونم که خیلی متاسفم،

با شنیدن لحن اروم لویی و حس انگشتهاش که توی موهاش حرکت میکردن و سعی دراروم‌کردنش داشتن انگار چیزی درون هری شکست،قطره های اشکش بدون هیچ کنترلی روی صورتش ریختن و لویی میتونست خیسی اشکهاشو روی گونه هاش حس کنه،
نمیدونست که کار درستیه یا نه ولی انگار که هیچ چیز دیگه ای به ذهنش نمیرسید پس با نزدیک کردن صورت هاشون به همدیگه لبهاشو روی لبهای هری گذاشت و به ارومی شروع به‌بوسیدنش کرد،

با حس دوباره ی لبهای هری بعد از پنج سال انگار که دوباره به زندگی برگشته بود،خوشحالیی که توی دلش حس میکرد با هیچ چیز قابل مقایسه نبود،

بلاخره بعد از چند دقیقه فقط بوسیدن همدیگه هری دستهاشو دور کمر لویی حلقه کرد و اونو بیشتر به سمت خودش کشید و لویی با گذاشتن دستهاش روی شونه هری اونو روی تخت خوابوند و با دیدن نگاه سوالی هری لبهاشو دوباره روی لبهای اون گذاشت و بوسشون رو شدت داد،

جوری همو میبوسیدن که انگار تشنه ی وجود همدیگه ان و هیچوقت از هم سیر نمیشن،انگار که هیچوقت نمیخوان به این لحظه پایان بدن،

بلاخره با کم اوردن نفسشون ازهم جدا شدن و لویی پیشونیشو به پیشونی هری تکیه داد و نفس عمیقی کشید،

-متاسفم که همه اینارو از هردومون گرفتم.

لویی با بستن چشمهاش گفت ولی جوابی از هری نشنید بعد از چند دقیقه که توی سکوت کنار هم دراز کشیده بودن لویی متوجه نفس های منظم و اروم هری شد و فهمید که اون خیلی وقته که به خواب رفته،

اروم چندبار گونه هری رو بوسید و بعد با پیچیدن دستش دور شکمش سرشو روی سینش گذاشت،نمیدونست که فردا ممکنه چی پیش بیاد،نمیدونست که هری قراره چه رفتاری از خودش نشون بده وقتی بفهمه که امشب چه اتفاقی بینشون افتاده،اما هیچکدوم از این دل نگرانی ها از اینکه جمله ای که‌ پنج سال بود به زبون نیورده بود رو به زبون بیاره جلوگیری نکرد،

-دوست دارم.





•••
سلاممم
سال نوتون مبارک(با تاخیر)

خیلی دیر اومدم میدونم،لطفا دوستم داشته باشید و مورد ناسزا قرارم ندین.

واقعیتش دلیلم فقط این بود که حوصله نوشتن نداشتم،هنوزم ندارم،ولی خب یه حس بدی پیدا کردم وفتی به این فکر کردم که خیلیا هنوز منتظر پات جدیدن.

مطمعن باشید فیکو تموم میکنم،دیگه چیز زیادیم نمونده،فکر کنم دو سه تا پارت بیشتر نمونده که بنویسم.

سوالی داشتید بپرسید
خیلی مراقب خودتون باشید
دوستون دارم و خیلیم دلتنگتون بودم.

بای بای3>

-tomhaz-

Continue Reading

You'll Also Like

10.2K 1.7K 41
هری و لویی خیلی اتفاقی توی دانشگاه همدیگرو ملاقات میکنن. هری بخاطر خانواده و دوستاش علاقش به لویی رو پنهان میکنه و لویی با وجود علاقه زیادش به هری نم...
128K 14.7K 68
لیلین شِی، وارث تاج و تخت انگلستان در کشتی درحال مسافرت به فرانسه بود که کشتی اش توسط لویی تاملینسون، بدنام ترین دزد دریایی معروف به شاهزاده ی هفت در...
144K 17.3K 34
Omega Louis Alpha Edward, Harry & Marcel styles Best rank: #1 in هری #1 in استایلز
77.2K 15.6K 70
لیام پین دو سالی هست که متاهله اما متاسفانه قدرت باروری نداره راه حل چیه ؟ بانک اسپرم لیام و همسرش به توافق میرسن که ازبانک اسپرم کمک بگیرن و چه ا...