HIS ONLY WISH

By ArushBK_Austin

4.8K 825 131

𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete -اگه بمیرم چی میشه ؟! - تا حالا شده آسمونو بدون ماه و ستاره هاش تصور کنی؟! - من که م... More

مقدمه:
Part 1:
Part 2
Part 3
Part 4:
Part 5:
Part 6:
Part 7:
Part 8:
Part 9:
Part 10:
Part 11:
Part 12:
Part 13:
Part 14:
Part 15:
Part 16:
Part 17:
Part 18:
Part 20:
Part 21:
Part 22:
Part 23:
Part 24:

Part 19:

107 19 0
By ArushBK_Austin

-بابا میخوام درباره یه چیزی باهات حرف بزنم؟»
نامجون به سختی آب دهنش رو قورت داد.
-درباره ی چی؟»
به نظر میومد تهیونگ توی سیاه چال تاریک و تنگ ذهنش گیر افتاده بود. چند لحظه ای سکوت بر فضای خونه حاکم شد. صدای زوزه کش باد توی خونه پیچیده بود.
تهیونگ یکدفعه به حرف اومد.
-میخوام قلبمو به جونگ‌کوک اهدا کنم.»
نامجون انگار یکه خورده و تو جاش میخکوب شده بود. شنیدن این جمله از تهیونگ مثل سنگ بزرگی بود که روی دوشش افتاده بود.
-چی گفتی؟»
تهیونگ سرش رو بالا آورد و به صورت نامجون خیره شد.
-میخوام قلبمو به جونگ کوک بدم.
ببین بابا ، شما همیشه میخواستی من از لحظات جوونیم به خوبی استفاده کنم . خوش بگذرونم . به تمام آرزوهام برسم. چیزایی که خودت هیچ وقت نتونستی انجامشون بدی. مگه نه؟!»
نامجون با لحن دارای اعتراضی و شاکیانه ، جواب داد.
-آره معلومه ولی...»
تهیونگ حرفش رو قطع کرد و خودش ادامه داد.
-خب من تا حالا هیچ آرزویی نداشتم. هیچ درخواستی هم از شما نداشتم. از وقتی که جای مامان توی خونه خالی شد ، من تنها شدم. کار شما هم خیلی زیاد شد و هر روز ماموریت رفتی تا الان. در حالی که ما باید کنار هم میبودیم و باهم خاطره میساختیم اما من سعی کردم درک و قبول کنم اوضاع همینه.
الان چند وقته که خانواده جئون توی صف انتظار هستن اما نه تنها کسی پیدا نشده بلکه وضعیت جونگ کوک هم روز به روز داره بدتر میشه. حالا من یه آرزو دارم که میخوام شما هم قبول کنی.»
نامجون خشمگین تر از قبل از جاش بلند شد.
-معلوم هست چی میگی؟ این چه حرفیه . تو نمیتونی ازم بخوای قبول کنم تنها پسرم قلبش رو به یه فرد دیگه که فقط دوستشه بده . پس زندگی خودت چی میشه؟ میخوای منو تنها بزاری بری؟»
تهیونگ سعی کرد حالت چهره اش رو تغییر بده و اخم هاش از هم باز کنه.
نفس عمیقی کشید و جواب پدرش رو داد.
-جونگ کوک دیگه فقط دوستم نیست . اون الان شریک زندگی منه ؛ دوست پسرم.
شاید باورش سخت باشه که البته برای منم همینطور بود اما بابا من عاشق جونگ کوکم و دوسش دارم به حدی که حاضرم هر کاری که میتونم انجام بدم تا حالش خوب بشه. اون نیاز به فردی داره که قلبش رو اهدا کنه و من هم میخوام همین کار رو بکنم. قرار نیست من شما رو تنها بزارم چون همیشه یاده من پیش شماست و تو قلبتونم.»
نامجون حس میکرد همه چی داره دور سرش میچرخه . اتفاقات اخیر اینقدر سریع و گذرا بود که همه اینا مثل پتکی به برجک مغزش میخورد. کی میدونست روزی پسرش این حرف ها رو بهش بگه. درک و هضم کوله باری از این همه اطلاعات براش ناممکن بود.
برای اینکه آروم بشه به سمت میز آشپزخونه رفت و بدون اینکه اصلا براش مهم باشه اون لیوان آبی که روی میز بود مال کیه و از چند روز پیش اونجاس ، آب داخلش رو سر کشید.
بخاطر طعم بدی که آب داشت ، کمی سرفه کرد.
-با این قضیه که با جونگ کوک وارد رابطه شدی فعلا کاری ندارم اما تا حالا به این فکر کردی که آدمی که سالمه نمیتونه قلبش رو اهدا کنه . غیرقانونیه.»
-اگه شما عملش رو انجام بدی چی؟!»
نامجون که خونش به جوش اومده بود از این تصمیم بی منطقی که تهیونگ تو سرش می پروروند ، نزدیک مبلی که تهیونگ نشسته بود رفت.
-گفتم که غیر قانونیه. حتی اگه یه درصدم فرض بگیریم عمل خوب پیش بره و هیچ کس بویی نبره ، اگه کسی بعدا متوجه بشه برام دردسر میشه.
جدا از همه این ها من به هیچ وجه نمیزارم همچین کار خودسرانه ای انجام بدی.»
تهیونگ باز جاش بلند شد و پیش نامجون ایستاد. یکی از دست هاش رو گرفت و با لحن التماسی ، گفت.
-خواهش میکنم بابا. جونگ کوک حالش خوب نیست اصلا.
نامجون بدون توجه به حرف تهیونگ دست رو از دست پسرش رها کرد و با برداشتن وسایلاش به سمت اتاق رفت.
صدای کوبیدن در ، توی کل خونه پیچید و باعث شد تهیونگ تو جاش تکون بخوره.
بی رمق و با ناراحت روی مبل ولو شد. دست چپش رو پیشانی اش گذاشت. زیر لب زمزمه کرد‌.
-حالا چیکار کنم؟....
.
.
.
با صدای نوتیفیکشن موبابلش ، روی تخت به طرف صدا چرخید.
باید میرفت بیمارستان.
بعد از اون اتفاق چند ساعت پیش ، اصلا حال و حوصله نداشت اما نمیتونست مرخصی بگیره. به سختی از روی تخت بلند شد .
با دیدن عکس همسرش روی تاقچه ، از حرکت ایستاد و به قاب عکس خیره شد.
لایه ای از اشک روی پهنه ی چشماش بوجود اومد.
-میبینی سوجی پسرمون چه تصمیمی گرفته؟! هیچ فکر میکردی همچین تصمیمی بگیره؟!
از وقتی که تو رفتی من تمام سعی و تلاشم رو کردم تا هم براش پدر باشم و هم مادر اما فکر کنم نتونستم خوب انجامش بدم که میخواد تنهام بذاره. میدونی من وقتی بچه بودم ، همیشه بلند پروازی میکردم و هزاران آرزو داشتم اما هر چقدر بزرگ شدم ، به هر دلیلی که بود ، نه تنها اون آرزوها مثل گل پژمرده ، خشک و مقل خاکستر پودر شد بلکه حتی نتونستم دیگه آرزویی داشته باشم.

وقتی تهیونگ پاشو تو زندگیمون گذاشت ، تنها آرزوم این شد که بتونه جوونی کنه و به تمام آرزوهاش برسه و حسرتی تو زندگیش نداشته باشه اما فکر نمیکردم آرزوش این باشه. بیشتر از همیشه به حرفای آرامش بخشت نیاز دارم .
کاش اینجا بودی.»
آهی کشید و به طرف کمد لباس قدم برداشت.
وقتی از اتاق خواب بیرون اومد ، تهیونگ رو دید که روی مبل خوابش برده. موهای فرفری و نرمش رو از روی صورتش کنار زد و پتویی رو که روی زمین افتاده بود رو برداشت و روی تهیونگ انداخت.
-مگه من میتونم با دستای خودم پسرم رو از خودم دور کنم؟!....
.
.
.
*Next day*
ریموت در حیاط رو زد. ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد.
از پله های در ورودی آروم بالا رفت و زنگ در رو فشرد . با اینکه خیلی خسته و کوفته بود و خوابش میومد ، میخواست تا دوباره با تهیونگ حرف بزنه و اونو از تصمیمش منصرف کنه.
از قصد زنگ در رو زده بود تا تهیونگ در رو براش باز کنه و به واسطه ی اون باهم رو در رو بشن. چند لحظه ای صبر کرد اما خبری از تهیونگ نشد.
کلید رو از جیب کتش در آورد و در رو باز کرد و وارد خونه شد.
خونه در سکوت فرو رفته بود و صدای هم شنیده نمیشد. با صدای بلند صداش کرد.
-تهیونگ...من برگشتم...کجایی؟
فکر کرد شاید بیرون رفته یا هنوز از مدرسه برنگشته باشه. برای همین به جیمین زنگ زد.
-الو سلام جیمین.
-اوه سلام آقای کیم. حالتون چطوره؟
-ممنون. از تهیونگ خبری داری؟
-تهیونگ؟! نه. الان چند روزی میشه ندیدمش. اتفاقی افتاده؟
-باشه ممنون. خداحافظ.
نگرانی داشت بهش چیره میشد. کجا میتونست رفته باشه که هیچکس ازش خبر نداره. از طرفی مطمین بود که از ۲۴ ساعت گذشته ، پیش جونگ کوک هم نرفته.
وسایل رو گوشه خونه قرار داد. تصمیم گرفت تا نیم ساعتی صبر کنه اگر خبری نشد ، خودش دست به کار بشه. برای اینکه افکار منفی ذهنش رو مشغول نکنه ، به سمت دستشویی قدم برداشت تا دست پ صورتش رو کمی آب بزنه.
در دستشویی رو باز کرد. با صدای بلند فریاد زد.
-تهیونگ!!
بدن یخ کرده و بی جون تهیونگ در حالی که توی دریایی از خون ، کف دست شویی ولو شده بود.
نامجون به سرعت تهیونگ رو به خودش نزدیک کرد. با دیدن تیغ که توی دست تهیونگ بود ، شوکه شد و جا خورد.
تهیونگ رگش رو زده بود. با اینکه خون زیادی از دست رفته بود اما به امید زنده موندن پسرش ، تلفنش رو در آورد و با اورژانس تماس گرفت.
-تهیونگ خواهش میکنم تنهام نزار....
.
.
.
-بیمار خون زیادی از دست داده . خوشبختانه زخمی که بوجود اومده سطحی بوده و رگ اصلی رو نبریده. براش چند کیسه خون ترتیب دیدیم که تزریق بشه بهشون. فعلا باید تحت مراقبت باشه تا وضعیتشون بهتر بشه و بهوش بیان. اون وقت با دکترش میتونین صحبت کنین.
نامجون بخاطر اینکه خطر از بیخ گوشش رد شده بود ، نفس عمیقی کشید. با لحن ملایمی لب زد.
-ممنون خانم پرستار.
روی صندلی ای که توی راهرو بود نشست و سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد. کمی نگذشت که تسلیم خستگی و خواب آلودگی شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
نفهمید چقدر گذشته اما با صدای کسی که داشت صداش میکرد و روی دستش میزد ، از خواب بیدار شد. چند بار پلک زد تا به خودش بیاد.
-ببخشید آقای دکتر بیدارتون کردم. پسرتون بهوش اومده . میتونین ببینینش.
نامجون از روی صندلی بلند شد و به نشانه تشکر و احترام کمی سرش رو خم کرد و به طرف در اتاق حرکت کرد.
تهیونگ با دست باند پیچی شده و سرمی که بهش متصل بود ، روی تخت دراز کشیده بود و سقف رو نگاه میکرد.
با شنیدن صدای در و قدم های پدرش ، تو جاش تکون خورد و روی تخت نشست.
-بابا من...
نامجون همینطور که داشت بهش نزدیک میشد ، با لحن خشکی پرسید‌.
-چرا رگت رو زدی؟
تهیونک به خاطر جدی بودن فضای بینشون ، حالت صورتش رو تغییر داد.
-من نمیخواستم بمیرم. فقط میخواستم نشون بدم که روی تصمیمم جدی هستم و میخوام انجامش بدم‌.
نامجون روی صندلی کنار تخت نشست.
-با این کار خطرناک؟! من اومدم خونه تا باهم حرف بزنیم.
-ببین بابا من این کار رو انجام دادم و این بلا رو سر خودم آوردم تا بفهمی پسرت دیگه سالم نیست که بخوای ازش حمایت کنی. اگه من میمردم این قلب بدون استفاده میموند و به کسی نمیشد اهدا کرد و من میرفتم زیر خاک بدون اینکه به آرزوهام رسیده باشم. من این تصمیم رو گرفتم و ازت میخوام که برام انجامش بدی.
حالت لحن نامجون تغییر کرد و ملایم تر جواب داد.
-جدا از اینکه غیر قانونیه به نظرت من میتونم به خودم اجازه بدم پسرم همچین کاری بکنه؟
تا خواست تهیونگ جواب پدرش رو بده ، در اتاق توسط جیمین باز شد.
جیمین با سرعت به سمت تهیونگ دوید و اون رو تو بغل کرد.

-هی پسر اخه این احمق بازیا چیه در میاری؟
تهیونگ جوابی نداد و فقط خنده ریزی کرد.
نامجون با اینکه هنوز حرفای زیادی برای گفتن داشت اما به سمت در خروجی قدم برداشت.
تهیونگ از پشت جیمین پدرش رو دید.
-بابا کجا میری؟
-میرم بیرون تا بتونین راحت صحبت کنین.
تهیونگ با سر تایید کرد و نامجون از اتاق بیرون رفت.
جیمین روی تخت روبروی تهیونگ نشست. با لحن جدی گفت.
-تهیونگ برای چی این کار رو کردی؟
-یه بحثی بین من و بابام اتفاق افتاده بود بخاطر یه تصمیم مهمی که گرفتم.
جیمین با حالت چهره ی تعجب پرسید.
-همین؟! حالا تصمیمت مهمت چی بود؟
-میخوام قلبمو به جونگ کوک بدم یعنی اهدا کنم.
جیمین که جا خورده بود یه پس گردنی به تهیونگ زد.
-خیلی احمقی . این چه کاریه آخه. میدونم عاشقشی و میخوای همه کاری براش انجام بدی ولی این راهش نیست اونم زمانی که جونگ‌کوک بیشتر از همیشه بهت نیاز داره.
تهیونگ با حالت نگرانی پرسید.
-چه اتفاقی براش افتاده؟!
جیمین که احساس میکرد گند زده چون نباید فعلا چیزی میگفت ، آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد با هر موضوعی که میشه بحث رو عوض کنه.
-هیچی . حالش خوبه نگران نباش.
تهیونگ با حالت عصبانی گفت‌.
-گفتم بهت برای جونگ‌کوک چه اتفاقی افتاده؟!
-دوباره شوک بهش وارد شده. الان همینجاس . طبقه بالا تو بخش بستریه.
تهیونگ که خونش به جوش اومده بود و از نگرانی دیگه مغزش دستوری رو پردازس نمیکرد جز اینکه الان باید بره ، با تمام زوری که داشت که سرمش رو جدا کرد و با اینکه از دستش خون میچکید ، لباسش رو از جالباسی برداشت و به سرعت از اتاق خارج شد.
جیمین هم پشت سرش راه افتاد. وقتی جیمین داشت خارج میشد با نامجون برخورد کرد.
-ببخشید آقای کیم
نامجون با دیدن تهیونگ و جیمین که با نهایت سرعت ازش دور شدند ، عصبانی شد و توی راهرو فریاد زد.
-تهیونگ تو هنوز خوب نشدی!...

با اینکه پارت غم انگیزی بود اما توی روز تولدم آپلود شد.
اگه نظری هم داشتین توی کامنت ها بنویسین.
منتظر پارت های بعدی هم باشین.
برای پارت بعد یه شرط دارم . اونم اینکه ووت ها رو حداقل به ۱۵ یا ۲۰ برسونین تا بتونم براتون بنویسم.

Continue Reading

You'll Also Like

3.2K 665 43
وضعیت : کامل شد کاپل ها : ویکوک / تهکوک ژانر : تخیلی ، فانتزی ،‌ رومنس ، روزمرگی ، ماجراجویی ، زندگی نامه ... میانگین کلمات هر پارت : اطراف 1800 یک ف...
4.6K 700 32
🩵 Fic : Death In The Deep 🌊 🩵 Main Couple ➸ VKook 🩵 Sub Couple ➸ Yoonmin 🩵Genre ➸ Romance, Fantasy, Historical, Smut, Angst 🩵 Age Category ➸ N...
25.7K 6.8K 25
[𝘾𝙤𝙢𝙥𝙡𝙚𝙩𝙚𝙙] داستان یه پستچی تازه کار و پسری که بسته های پستی زیادی داشت! ≫کاپل: تهکوک( فاقد اسمات) ≫نویسنده : tiny_devil ≫ژانر: ریل لایف، عا...
3.2K 481 5
چی میشه اگه همه ی گرگینه های دنیا به دو بخش تقسیم بشن؟ افرادی که میخوان مدرن توی شهر ها زندگی کنن! و افرادی که میخوان طبق غریزشون توی جنگل زندگی ک...