HIS ONLY WISH

By ArushBK_Austin

4.8K 825 131

𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete -اگه بمیرم چی میشه ؟! - تا حالا شده آسمونو بدون ماه و ستاره هاش تصور کنی؟! - من که م... More

مقدمه:
Part 1:
Part 2
Part 3
Part 4:
Part 5:
Part 6:
Part 7:
Part 8:
Part 9:
Part 10:
Part 11:
Part 12:
Part 14:
Part 15:
Part 16:
Part 17:
Part 18:
Part 19:
Part 20:
Part 21:
Part 22:
Part 23:
Part 24:

Part 13:

108 24 4
By ArushBK_Austin

-میای یه دست باهم بزنیم؟!...
هوسوک ابتدا نگاهی به اطرافش کرد و بعد به صورت جیمین خیره شد .
چندبار پلک زدن و حس غریبی که توی چشماش غلت میخورد ، برای جیمین کاملا مشهود بود .
هوسوک بعد از چند دقیقه مکث ، گفت .
-عامم...خب...باشه یه دست بازی کنیم .
لبخند کمرنگی که نشون از موفقیت در مرحله ی اول برنامش بود ، روی لبش نقش بست . با اشتیاق سمت میزش رفت تا وسایل هاش رو برای بازی آماده کنه.
توی ذهنش از این موفقیت خرسند بود و داشت برای پلن های بعدیش نقشه میکشید تا اونا هم به همین راحتی پیش ببره .
هوسوک سرش رو پایین انداخت و هدفونی که توش دستش بود رو روی میز گذاشت و روبه جیمین کرد . با لحن یکنواختی گفت.
-تا آماده میشی من برم یه چیزی بخورم بیام .
جیمین هم در جوابش سر تکون داد و پشت میزش نشست.
یکدفعه صدای هوسوک رو شنید .
-راست اسمت چیه ؟!
جیمین از جایش بلند شد و آب دهنش رو قورت داد.
-جیمین. پارک جیمین.
هوسوک لبخند کوچیکی زد و به راهش ادامه داد.
جیمین با چشماش گرد شدش سر جاش نشست و به پشت صندلی تکیه داد . با خودش گفت.
-آه بخیر گذشت .
همینطور که داشت با چشم رفتن هوسوک رو نگاه میکرد ، یادش اومد باید به جونگ‌کوک پیام بده . گوشیش رو با یه دست از جیب کتش در آورد .
صفحه ی چت خودش رو با جونگ کوک باز کرد و مشغول تایپ کردن شد. اینقدر فکر و ذهنش پیشه کار و مدرسه و همینطور رویا پردازی با هوسوک بود که تولد تهیونگ رو فراموش کرده بود. تنها جایی که به ذهنش جیمین میومد که برای سوپرایز کردن تهیونگ هم خوب باشه ، کافه ی نزدیک مدرسه بود .
این انتخابش بود چون میدونست از یه طرف مادر جونگ کوک سخت راضی میشه و همینطور تهیونگ هم علاقه ای به بریز و به پاش نداره .
البته کلا تولد نمیگیره که بخواد بریز و به پاش کنه . معمولا موقع تولدش ، پدرش یا مأموریت میره یا شیفت وایمیسه .
جیمین تصمیم گرفت برای اینکه جمعشون زیادتر بشه ، چندتا از بچه های کلاس هم دعوت کنه که بیان و همینطور میخواست با پدرش هم درمیان بزاره شاید تونست اون هم بیاد .
حتی داشت به این فکر میکرد که اگه تا اون موقع رابطش با هوسوک هم خوب شد ، اونو هم دعوت کنه.
همه ی ایده هایی که داشت رو برای جونگ کوک تایپ کرد . انتظار داشت جونگ کوک ، ساعت یک شب خواب باشه ، اما با کمال تعجب پیامش از طرف کوک در عرض یک دقیقه سین خورد .
قرارشون برای روز چهارشنبه ساعت ۵ توی همون کافه ی نزدیک مدرسه گذاشتند.
جیمین پاهاش رو هم انداخته بود و به گوشیش چشم دوخته بود که هوسوک برگشت .
هوسوک با دیدن جیمین ، جلوتر رفت .
-اهم ... خب شروع کنیم؟!
جیمین به محض دیدن هوسوک ، از جاش پرید و رو به روش ایستاد . از حضور هوسوک شوکه شده بود و نفس نفس میزد .
-اره... شروع کنیم...
.
.
.
بعد از تموم شدن صحبتش با جیمین گوشیش رو خاموش کرد و روی تختش پرت کرد .
نمیدونست کاری که میخواد بکنه درسته یا نه . از کادویی که براش آماده کرده خوشش میاد یا نه.
خیلی وقت بود که  توی ریگ زار اینجور سوالات بی جواب که پوچی و سردرگمی رو تو ذهنش بیشتر میکرد ، سرگردون بود.
نمیدونست این علاقه کی بوجود اومد . همون روزی که باهم برخورد کردن؟!
یا تو پارک که دنبالش اومده بود ؟!
واقعا چیزی رو نمیدونست ؛ فقط میدونست بدون اینکه دست خودش باشه و بفهمن ، توی قلبش احساس کرد به تهیونک علاقمنده. نمیدونست چون پدرش رفته ،  بهش علاقمند شده تا جای یه مرد که هواشو داشته باشه پر کنه . یه مرد که مواظبش باشه. یه مرد جای خالی همیشه تو زندگی جونگ کوک معلوم بود .
تک تک ثانیه های حضور تهیونگ رو کنارش ، روی کاغذ های مغزش حک کرده بود تا هیچ وقت یادش نره .
هر شب با مرور کردن اونا بود که به خواب میرفت و برای شروع یه روز دیگه امید پیدا میکرد.
اون به همه چیز تهیونگ علاقه پیدا کرده بود . جونگ کوک عاشق شده بود .
به موهای پیچ خوردش که همیشه روی پیشانیش خفته بود....
به بوی عطرش که وقتی بغلش میکرد توی ریه هاش فرو میرفت....
به لبخند های مستطیلیش که قشنگ ترین و دلبرانه ترین تصور دنیا بود....
به زیبایی که داشت و خطرناک ترین سلاحش بود.....
به صداش که گویا تار های حنجرش از کلاوی های پیانو ساخته شده بود.....
به گرمای تنش و حس کردن ضربان قلبش که باعث میشد ضربان قلب خودش هم با اون دست به دست بده و یکنواخت بشن و دل تنگی رو از وحود ذره ذره جدا کنن....
جونگ کوک جلوی خودش رو گرفته بود تا هیچکس هیچ‌چیز درباره عاشق شدنش کسی نفهمه . دلتنگی هاش رو توی قلب ضعیفش قایم کرد تا به روش نیاره .
جونگ کوک تولد تهیونک رو بهانه کرده تا بره و حرف دلش رو بزنه . تا بتونه تهیونگ رو برای همیشه کنار خودش داشته باشه .

چون معلوم نبود چقدر قراره زنده بمونه . قلبش داشت روز به روز ناتوان تر میشد و سنگینی بار عشقش رو براش‌ بیشتر میکرد . پس باید قبل از هر چیزی بهش میگفت. تا خیلی زود دیر نشه ....
اما یه سوال ؛ آیا تهیونگ هم بهش علاقمند هست ؟!
از روی تختش بلند شد و به سمت بوم نقاشیش که گوشه اتاق جا گرفته بود ، قدم برداشت .
روکش روی تابلو رو برداشت . چراغ اتاق رو روشن کرد .
اون تصور تهیونگ رو کشیده بود . چند وقتی میشد که براش وقت گذاشته بود و حالا کامل شده بود . آماده بود برای اینکه به تهیونگ داده بشه .
هر روز با خیره شدن به تابلو ، تمام خاطراتش رو مرور میکرد . نمیخواست حتی یک ثانیه ازش رو فراموش کنه .
با اینکه اون فقط یک تابلوی نقاشی بود اما تصور تهیونگ هم روی تابلوی میدرخشید .
اما یه مشکل وجود داشت .
مادر جونگ کوک از کشیدن این تابلو خبر نداشت و فقط هم یه دلیل برای پنهون کردنش میتونست باشه. مادر جونگ کوک از رابطه همجنس گرایی متنفر بود و دلیلش هم هیچ وقت معلوم نشد .
برای همین جونگ کوک میدونست اگه از این تابلو و علاقه ی خودش به تهیونک خبر دار بشه ، هر چی راه ارتباطی با تهیونگ هست رو براش ممنوع میکنه و مانت رسیدنش به تهیونگ میشه .
به همین دلیل همیشه اون تابلو رو زیر پارچه ای قایم میکرد و داخل کمدش میذاشت. گاهی اوقات هم توی انباری قایم میکرد.
ساحل افکارش طوفانی بود و قصد آروم شدن هم نداشت .
با شنیدن صدای پاهای مادرش که به سمت اتاق میومد ، پارچه سفیدی رو روی نقاشی کشید و اون رو پشت پرده ی اتاق قایم کرد.
روی صندلی میز تحریرش نشست و کتابی رو که جلوش بود باز کرد .
وقتی که در اتاقش باز شد ، سرش رو از روی کتاب بلند و به مادرش نگاه کرد.
مادرش با لباس خواب بلند مشکی که تنش بود وارد اتاق شد .با چهره ی خسته ای که سعی داشت نشونش نده ، لبخند گرمی زد.
-پسرم نخوابیدی؟!
-نه مامان. برای این هفته تست دارم . برای همین یکم میخونم و بعدش میخوابم .
زن با قدم های ارومش داشت به سمت پنجره میرفت .
جونگ کوک خدا خدا میکرد تا دست به پرده نزنه و برگرده.
کمی پرده رو کنار زد و کوچه رو که در سیاهی شب به سر میبرد نگاهی انداخت.
-خوبه عزیزم . ولی استراحت هم به خودت بده .
مکث کرد و روبه پسرش چرخید .
-فردا قراره بریم چکاپ .
و به نظر میومد منتظر جوابی از طرف جونگ کوک بود چرا که اون همیشه با شنیدن این حرف ، غرش میکرد و جواب نه میاورد اما حالا اینقدر نگران اون تابلو بود که هیچ ری اکشنی بروز نداد.
پسرک نفس عمیقی کشید که چیزی فعلا لو نرفته.
-باشه مامان
زن کمی تعجب کرده بود از رفتار جونگ‌کوک و به نظرش مشکوک بود اما بهش اهمیتی نداد .
قدم برداشت و سر پسرش رو بوسید و از اتاق خارج شد .
جونگ کوک بلافاصله کتاب رو سر جاش گذاشت و روی تخت ولو شد .
چراغ خوابش رو روشن کرد . به سقف خیره بود و هنوز توی کویر خشک افکارش قدم میزد . هر وقت که اسم چکاپ میومد ، انتظار شنیدن خبر مرگش رو میکشید و حالا این مسئله نگرانش هم میکرد چرا که هنوز کار نا تموم داشت و نمیخواست این عشق رو با خودش تو خاک ببره .
برای اینکه جای مناسب خوابش رو پیدا کنه به پهلو چرخید .به پرده و تابلوی پشتش خیره بود تا اینکه پلک هاش کم کم سنگین شد و روحش رو به خواب سپرد.
.
.
.
بعد از چند ست بازی ، گیم نت کم کم داشت تعطیل میشد . برف شدیدی شروع به باریدن کرده بود و مه رقیقی بر شهر حاکم شده بود.
جیمین چراغ های ته سالن رو خاموش کرد و به سمت صندوق رفت تا پول بازی های امشب رو حساب کنه . عمو یانگ هم داشت وسایلش رو جمع میکرد تا مغازه رو ببنده .
جیمین از جیب پشت شلوارش مبلغ پولی رو در آورد و روی پیشخوان گذاشت.
-عمو پول امشبم رو گذاشتم اینجا. من دارم میرم .
عمو که داشت شارژ گوشیش رو از پریز در میاورد ، سرش رو چرخوند و  نگاهش رو به تهیونگ داد .
-باشه جیمین. بزار میرسونمت اگه کسی نیست باهاش برگردی.
جیمین شالش رو روی گردنش مرتب کرد و کتش رو پوشید.
-ممنون عمو میان سراغم . خسته نباشید.
و به سمت در خروجی رفت. همزمان با حرکت کردن جیمین ، هوسوک هم خداحافظی کرد و پشت سر جیمین راه افتاد.
از پله ها آروم آروم بالا رفتند. جیمین با دیدن برفی که داشت میبارید ، کلاهش رو از توی کیفش درآورد و پوشید.
بعد از خارج شدن از ساختمان ، جیمین جلو در زیر سقف ایستاد.  نگاهی به سرتاسر کوچه انداخت سپس نگاهش رو به هوسوک انتقال داد.
خیلی دلش میخواست بیشتر از این حد باهاش خو و گرم بگیره اما برای الان زود بود پس به همین صحبت های کوتاه اکتفا کرد. هوسوک در تلاش بود تا با شخصی نامعلوم تماس بگیره.

-امشب خیلی خوش گذشت . بازیت عالیه.
هوسوک سرش رو از گوشیش بلند کرد .
-به منم خیلی خوش گذشت . بازی تو هم خیلی خوبه.
-میان سراغت؟!
هوسوک انگار داشت شماره ای رو میگرفت اما موفق به تماس نمیشد .
-خودم پیاده میرم . خونمون نزدیکه.
گوشیش رو خاموش کرد.
-خب خوشحالم شدم از دیدنت بازم بیا بازی کنیم. خداحافظ.
جیمین حرفش رو که با آزمون و خط آماده کرد بود ، تو گلوش خفه کرد و منصرف شد.
-مواظب خودت باش .
هوسوک کلاه کاپشنش رو روی سرش انداخت و بدون حرف دیگه ای راه افتاد. جیمین با نگاهش هوسوک رو دنبال کرد که در لابه لای مه و برف گم شد .
بعد از چند لحظه مکث ، نگاهی به ساعت تلفنش انداخت . ساعت ۲ و نیم شب بود . مطمینا وقتی برمیگشت خونه ، فردا صبحش باید به سوال های پیچ در پیچ مامانش جواب میداد. علاوه بر اون اینکه کسی هم نبود سراغش بیاد هم ، به بدبختی هاش اضافه شد.
کاش محض رضای خدا یه ماشین رد میشد و اون رو تا یه جایی میرسوند. عاشقی هم کار دستش داده بود.
هوفی از ته دلش سر داد و بی رمق به طرف چهارراه حرکت کرد.
همینطور که داشت قدم بر میداشت ، تصمیم گرفت هندزفریش رو دربیاره و تا خونه آهنگ گوش بده .
وقتی خواست آهنگش رو پلی کنه ، صدای فریادی که از دور شنید که باعث شد سر جاش میخکوب بشه . دور و برش رو برانداز کرد اما خبری نبود. حس کرد توهم زده و دوباره به راهش ادامه داد.
مجدد صدای فریادی بلند تر از قبل به گوشش رسید. اینبار نگرانی و کنجکاویش بر اون چیره شد .
وقت رو تلف نکرد و هندزفری رو داخل کیفش انداخت و به سمت صدا شروع به دویدن کرد.
امیدوار بود اتفاق بدی نیافتاده باشه و همینطور صدایی که شنیده برای کسی که احتمالش رو میداد نبوده باشه.
وقتی میدویید ، هوای سرد وارد گلوش میشد و اون رو میسوزوند. توی مسیر چندباری هم پاش لیز خورد و روی زمین افتاد اما سریعا بلند شد و به راهش ادامه داد.
جیمین بعد از اینکه به محلی که صدا رو ازش میشنید ، رسید ؛ با قدم های آروم و کوتاه وارد کوچه شد.
با اینکه کوچه در ظلمات شهر و مه فرو رفته بود ، ماشینی آبی رنگ رو دید که یکی از در های اون باز بود ‌و نور چراغ ماشین توی کوچه گسترده شده بود .
کنار ماشین مردی کسی رو به دیوار تکیه داده بود و و انگار با چیزی جلوی گلوش گرفته بود. صدا دورگه مرد با صدای التماس و ناله لون فرد آمیخته شده بود.
چشماش رو ریز کرد و جلوتر رفت.
هوسوک داشت زیر دست اون مرد خفه میشد و التماس میکرد.
جیمین صداش رو صاف کرد و با بلند ترین تن صداش داد زد.
-هی چیکارش دارین بزارین بره......

ووت؟
ووت ها خیلی کمه از این به بعد شرطی میکنم
برای پارت بعد شرط اپ ۱۵ ووت

Continue Reading

You'll Also Like

3K 500 9
🍹 در دست ادیت🍹 "میشه همیشه دوستم بمونی؟" "قول میدم همیشه دوستت بمونم!" ◇♤ "وقتی می‌دونی طاقت دیدن ناراحتیت رو ندارم چرا اذیتم می‌کنی؟" "تو که حسه م...
15.6K 2.5K 28
جونگ‌کوک فرزند خوانده‌ی لرد دلاکر معروفه، پسری با گذشته تاریک و پر معما، کسی که بیماری به نام جنون کشتن داره.. اما شخصیتی که از خودش به نمایش میگذار...
409K 47K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
224K 18.9K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...