-میای یه دست باهم بزنیم؟!...
هوسوک ابتدا نگاهی به اطرافش کرد و بعد به صورت جیمین خیره شد .
چندبار پلک زدن و حس غریبی که توی چشماش غلت میخورد ، برای جیمین کاملا مشهود بود .
هوسوک بعد از چند دقیقه مکث ، گفت .
-عامم...خب...باشه یه دست بازی کنیم .
لبخند کمرنگی که نشون از موفقیت در مرحله ی اول برنامش بود ، روی لبش نقش بست . با اشتیاق سمت میزش رفت تا وسایل هاش رو برای بازی آماده کنه.
توی ذهنش از این موفقیت خرسند بود و داشت برای پلن های بعدیش نقشه میکشید تا اونا هم به همین راحتی پیش ببره .
هوسوک سرش رو پایین انداخت و هدفونی که توش دستش بود رو روی میز گذاشت و روبه جیمین کرد . با لحن یکنواختی گفت.
-تا آماده میشی من برم یه چیزی بخورم بیام .
جیمین هم در جوابش سر تکون داد و پشت میزش نشست.
یکدفعه صدای هوسوک رو شنید .
-راست اسمت چیه ؟!
جیمین از جایش بلند شد و آب دهنش رو قورت داد.
-جیمین. پارک جیمین.
هوسوک لبخند کوچیکی زد و به راهش ادامه داد.
جیمین با چشماش گرد شدش سر جاش نشست و به پشت صندلی تکیه داد . با خودش گفت.
-آه بخیر گذشت .
همینطور که داشت با چشم رفتن هوسوک رو نگاه میکرد ، یادش اومد باید به جونگکوک پیام بده . گوشیش رو با یه دست از جیب کتش در آورد .
صفحه ی چت خودش رو با جونگ کوک باز کرد و مشغول تایپ کردن شد. اینقدر فکر و ذهنش پیشه کار و مدرسه و همینطور رویا پردازی با هوسوک بود که تولد تهیونگ رو فراموش کرده بود. تنها جایی که به ذهنش جیمین میومد که برای سوپرایز کردن تهیونگ هم خوب باشه ، کافه ی نزدیک مدرسه بود .
این انتخابش بود چون میدونست از یه طرف مادر جونگ کوک سخت راضی میشه و همینطور تهیونگ هم علاقه ای به بریز و به پاش نداره .
البته کلا تولد نمیگیره که بخواد بریز و به پاش کنه . معمولا موقع تولدش ، پدرش یا مأموریت میره یا شیفت وایمیسه .
جیمین تصمیم گرفت برای اینکه جمعشون زیادتر بشه ، چندتا از بچه های کلاس هم دعوت کنه که بیان و همینطور میخواست با پدرش هم درمیان بزاره شاید تونست اون هم بیاد .
حتی داشت به این فکر میکرد که اگه تا اون موقع رابطش با هوسوک هم خوب شد ، اونو هم دعوت کنه.
همه ی ایده هایی که داشت رو برای جونگ کوک تایپ کرد . انتظار داشت جونگ کوک ، ساعت یک شب خواب باشه ، اما با کمال تعجب پیامش از طرف کوک در عرض یک دقیقه سین خورد .
قرارشون برای روز چهارشنبه ساعت ۵ توی همون کافه ی نزدیک مدرسه گذاشتند.
جیمین پاهاش رو هم انداخته بود و به گوشیش چشم دوخته بود که هوسوک برگشت .
هوسوک با دیدن جیمین ، جلوتر رفت .
-اهم ... خب شروع کنیم؟!
جیمین به محض دیدن هوسوک ، از جاش پرید و رو به روش ایستاد . از حضور هوسوک شوکه شده بود و نفس نفس میزد .
-اره... شروع کنیم...
.
.
.
بعد از تموم شدن صحبتش با جیمین گوشیش رو خاموش کرد و روی تختش پرت کرد .
نمیدونست کاری که میخواد بکنه درسته یا نه . از کادویی که براش آماده کرده خوشش میاد یا نه.
خیلی وقت بود که توی ریگ زار اینجور سوالات بی جواب که پوچی و سردرگمی رو تو ذهنش بیشتر میکرد ، سرگردون بود.
نمیدونست این علاقه کی بوجود اومد . همون روزی که باهم برخورد کردن؟!
یا تو پارک که دنبالش اومده بود ؟!
واقعا چیزی رو نمیدونست ؛ فقط میدونست بدون اینکه دست خودش باشه و بفهمن ، توی قلبش احساس کرد به تهیونک علاقمنده. نمیدونست چون پدرش رفته ، بهش علاقمند شده تا جای یه مرد که هواشو داشته باشه پر کنه . یه مرد که مواظبش باشه. یه مرد جای خالی همیشه تو زندگی جونگ کوک معلوم بود .
تک تک ثانیه های حضور تهیونگ رو کنارش ، روی کاغذ های مغزش حک کرده بود تا هیچ وقت یادش نره .
هر شب با مرور کردن اونا بود که به خواب میرفت و برای شروع یه روز دیگه امید پیدا میکرد.
اون به همه چیز تهیونگ علاقه پیدا کرده بود . جونگ کوک عاشق شده بود .
به موهای پیچ خوردش که همیشه روی پیشانیش خفته بود....
به بوی عطرش که وقتی بغلش میکرد توی ریه هاش فرو میرفت....
به لبخند های مستطیلیش که قشنگ ترین و دلبرانه ترین تصور دنیا بود....
به زیبایی که داشت و خطرناک ترین سلاحش بود.....
به صداش که گویا تار های حنجرش از کلاوی های پیانو ساخته شده بود.....
به گرمای تنش و حس کردن ضربان قلبش که باعث میشد ضربان قلب خودش هم با اون دست به دست بده و یکنواخت بشن و دل تنگی رو از وحود ذره ذره جدا کنن....
جونگ کوک جلوی خودش رو گرفته بود تا هیچکس هیچچیز درباره عاشق شدنش کسی نفهمه . دلتنگی هاش رو توی قلب ضعیفش قایم کرد تا به روش نیاره .
جونگ کوک تولد تهیونک رو بهانه کرده تا بره و حرف دلش رو بزنه . تا بتونه تهیونگ رو برای همیشه کنار خودش داشته باشه .
چون معلوم نبود چقدر قراره زنده بمونه . قلبش داشت روز به روز ناتوان تر میشد و سنگینی بار عشقش رو براش بیشتر میکرد . پس باید قبل از هر چیزی بهش میگفت. تا خیلی زود دیر نشه ....
اما یه سوال ؛ آیا تهیونگ هم بهش علاقمند هست ؟!
از روی تختش بلند شد و به سمت بوم نقاشیش که گوشه اتاق جا گرفته بود ، قدم برداشت .
روکش روی تابلو رو برداشت . چراغ اتاق رو روشن کرد .
اون تصور تهیونگ رو کشیده بود . چند وقتی میشد که براش وقت گذاشته بود و حالا کامل شده بود . آماده بود برای اینکه به تهیونگ داده بشه .
هر روز با خیره شدن به تابلو ، تمام خاطراتش رو مرور میکرد . نمیخواست حتی یک ثانیه ازش رو فراموش کنه .
با اینکه اون فقط یک تابلوی نقاشی بود اما تصور تهیونگ هم روی تابلوی میدرخشید .
اما یه مشکل وجود داشت .
مادر جونگ کوک از کشیدن این تابلو خبر نداشت و فقط هم یه دلیل برای پنهون کردنش میتونست باشه. مادر جونگ کوک از رابطه همجنس گرایی متنفر بود و دلیلش هم هیچ وقت معلوم نشد .
برای همین جونگ کوک میدونست اگه از این تابلو و علاقه ی خودش به تهیونک خبر دار بشه ، هر چی راه ارتباطی با تهیونگ هست رو براش ممنوع میکنه و مانت رسیدنش به تهیونگ میشه .
به همین دلیل همیشه اون تابلو رو زیر پارچه ای قایم میکرد و داخل کمدش میذاشت. گاهی اوقات هم توی انباری قایم میکرد.
ساحل افکارش طوفانی بود و قصد آروم شدن هم نداشت .
با شنیدن صدای پاهای مادرش که به سمت اتاق میومد ، پارچه سفیدی رو روی نقاشی کشید و اون رو پشت پرده ی اتاق قایم کرد.
روی صندلی میز تحریرش نشست و کتابی رو که جلوش بود باز کرد .
وقتی که در اتاقش باز شد ، سرش رو از روی کتاب بلند و به مادرش نگاه کرد.
مادرش با لباس خواب بلند مشکی که تنش بود وارد اتاق شد .با چهره ی خسته ای که سعی داشت نشونش نده ، لبخند گرمی زد.
-پسرم نخوابیدی؟!
-نه مامان. برای این هفته تست دارم . برای همین یکم میخونم و بعدش میخوابم .
زن با قدم های ارومش داشت به سمت پنجره میرفت .
جونگ کوک خدا خدا میکرد تا دست به پرده نزنه و برگرده.
کمی پرده رو کنار زد و کوچه رو که در سیاهی شب به سر میبرد نگاهی انداخت.
-خوبه عزیزم . ولی استراحت هم به خودت بده .
مکث کرد و روبه پسرش چرخید .
-فردا قراره بریم چکاپ .
و به نظر میومد منتظر جوابی از طرف جونگ کوک بود چرا که اون همیشه با شنیدن این حرف ، غرش میکرد و جواب نه میاورد اما حالا اینقدر نگران اون تابلو بود که هیچ ری اکشنی بروز نداد.
پسرک نفس عمیقی کشید که چیزی فعلا لو نرفته.
-باشه مامان
زن کمی تعجب کرده بود از رفتار جونگکوک و به نظرش مشکوک بود اما بهش اهمیتی نداد .
قدم برداشت و سر پسرش رو بوسید و از اتاق خارج شد .
جونگ کوک بلافاصله کتاب رو سر جاش گذاشت و روی تخت ولو شد .
چراغ خوابش رو روشن کرد . به سقف خیره بود و هنوز توی کویر خشک افکارش قدم میزد . هر وقت که اسم چکاپ میومد ، انتظار شنیدن خبر مرگش رو میکشید و حالا این مسئله نگرانش هم میکرد چرا که هنوز کار نا تموم داشت و نمیخواست این عشق رو با خودش تو خاک ببره .
برای اینکه جای مناسب خوابش رو پیدا کنه به پهلو چرخید .به پرده و تابلوی پشتش خیره بود تا اینکه پلک هاش کم کم سنگین شد و روحش رو به خواب سپرد.
.
.
.
بعد از چند ست بازی ، گیم نت کم کم داشت تعطیل میشد . برف شدیدی شروع به باریدن کرده بود و مه رقیقی بر شهر حاکم شده بود.
جیمین چراغ های ته سالن رو خاموش کرد و به سمت صندوق رفت تا پول بازی های امشب رو حساب کنه . عمو یانگ هم داشت وسایلش رو جمع میکرد تا مغازه رو ببنده .
جیمین از جیب پشت شلوارش مبلغ پولی رو در آورد و روی پیشخوان گذاشت.
-عمو پول امشبم رو گذاشتم اینجا. من دارم میرم .
عمو که داشت شارژ گوشیش رو از پریز در میاورد ، سرش رو چرخوند و نگاهش رو به تهیونگ داد .
-باشه جیمین. بزار میرسونمت اگه کسی نیست باهاش برگردی.
جیمین شالش رو روی گردنش مرتب کرد و کتش رو پوشید.
-ممنون عمو میان سراغم . خسته نباشید.
و به سمت در خروجی رفت. همزمان با حرکت کردن جیمین ، هوسوک هم خداحافظی کرد و پشت سر جیمین راه افتاد.
از پله ها آروم آروم بالا رفتند. جیمین با دیدن برفی که داشت میبارید ، کلاهش رو از توی کیفش درآورد و پوشید.
بعد از خارج شدن از ساختمان ، جیمین جلو در زیر سقف ایستاد. نگاهی به سرتاسر کوچه انداخت سپس نگاهش رو به هوسوک انتقال داد.
خیلی دلش میخواست بیشتر از این حد باهاش خو و گرم بگیره اما برای الان زود بود پس به همین صحبت های کوتاه اکتفا کرد. هوسوک در تلاش بود تا با شخصی نامعلوم تماس بگیره.
-امشب خیلی خوش گذشت . بازیت عالیه.
هوسوک سرش رو از گوشیش بلند کرد .
-به منم خیلی خوش گذشت . بازی تو هم خیلی خوبه.
-میان سراغت؟!
هوسوک انگار داشت شماره ای رو میگرفت اما موفق به تماس نمیشد .
-خودم پیاده میرم . خونمون نزدیکه.
گوشیش رو خاموش کرد.
-خب خوشحالم شدم از دیدنت بازم بیا بازی کنیم. خداحافظ.
جیمین حرفش رو که با آزمون و خط آماده کرد بود ، تو گلوش خفه کرد و منصرف شد.
-مواظب خودت باش .
هوسوک کلاه کاپشنش رو روی سرش انداخت و بدون حرف دیگه ای راه افتاد. جیمین با نگاهش هوسوک رو دنبال کرد که در لابه لای مه و برف گم شد .
بعد از چند لحظه مکث ، نگاهی به ساعت تلفنش انداخت . ساعت ۲ و نیم شب بود . مطمینا وقتی برمیگشت خونه ، فردا صبحش باید به سوال های پیچ در پیچ مامانش جواب میداد. علاوه بر اون اینکه کسی هم نبود سراغش بیاد هم ، به بدبختی هاش اضافه شد.
کاش محض رضای خدا یه ماشین رد میشد و اون رو تا یه جایی میرسوند. عاشقی هم کار دستش داده بود.
هوفی از ته دلش سر داد و بی رمق به طرف چهارراه حرکت کرد.
همینطور که داشت قدم بر میداشت ، تصمیم گرفت هندزفریش رو دربیاره و تا خونه آهنگ گوش بده .
وقتی خواست آهنگش رو پلی کنه ، صدای فریادی که از دور شنید که باعث شد سر جاش میخکوب بشه . دور و برش رو برانداز کرد اما خبری نبود. حس کرد توهم زده و دوباره به راهش ادامه داد.
مجدد صدای فریادی بلند تر از قبل به گوشش رسید. اینبار نگرانی و کنجکاویش بر اون چیره شد .
وقت رو تلف نکرد و هندزفری رو داخل کیفش انداخت و به سمت صدا شروع به دویدن کرد.
امیدوار بود اتفاق بدی نیافتاده باشه و همینطور صدایی که شنیده برای کسی که احتمالش رو میداد نبوده باشه.
وقتی میدویید ، هوای سرد وارد گلوش میشد و اون رو میسوزوند. توی مسیر چندباری هم پاش لیز خورد و روی زمین افتاد اما سریعا بلند شد و به راهش ادامه داد.
جیمین بعد از اینکه به محلی که صدا رو ازش میشنید ، رسید ؛ با قدم های آروم و کوتاه وارد کوچه شد.
با اینکه کوچه در ظلمات شهر و مه فرو رفته بود ، ماشینی آبی رنگ رو دید که یکی از در های اون باز بود و نور چراغ ماشین توی کوچه گسترده شده بود .
کنار ماشین مردی کسی رو به دیوار تکیه داده بود و و انگار با چیزی جلوی گلوش گرفته بود. صدا دورگه مرد با صدای التماس و ناله لون فرد آمیخته شده بود.
چشماش رو ریز کرد و جلوتر رفت.
هوسوک داشت زیر دست اون مرد خفه میشد و التماس میکرد.
جیمین صداش رو صاف کرد و با بلند ترین تن صداش داد زد.
-هی چیکارش دارین بزارین بره......
ووت؟
ووت ها خیلی کمه از این به بعد شرطی میکنم
برای پارت بعد شرط اپ ۱۵ ووت