هیجان و استرسی که وجودش رو چنگ میزد ، نمیذاشت جایی بایسته. مدام از طول پیاده رو رو میرفت و میومد تا جونگکوک برسه.
از قصد ، یک ربع زودتر اومده بود تا همزمان باهم وارد پیست بشن و البته جونگ کوک هم معطل نشه.
عقربه دقیقه شمار داشت با کند ترین سرعت خودش حرکت میکرد و باعث میشد تهیونگ با هر یه دور کامل عقربه ، فکر های عجیب و غریب به ذهنش هجوم بیارند.
هر چند ثانیه یکبار ، نگاهی به پیست دوچرخه سواری میکرد. جایی که مملو بود از آدمایی که داشتند از دوچرخه بازی لذت میبردند. وقتی نسیم سرد آخر پاییز پوست صورت رو لمس میکرد ، آدم رو از خود بیخود میکرد.
گوشیش رو از جیب پالتوش در آورد و با دیدن ساعت که نشون میداد ده دقیقه ای از وقت مقرر گذشته ، ناامیدی جاش رو تو دل تهیونگ باز کرد.
از اونجایی که میدونست جونگ کوک آدمی نیست که بخواد رد کنه و نیاد ، افکارش رو پس زد .
دست هاش رو جلو دهنش برد تا گرمشون کنه . تو پالتوش فرو رفته بود تا از سرما در امان باشه. به نقطه ای خیره بود و متوجه گذر زمان نشد.
ناگهان دست کسی رو شونش حس کرد . قبل از اینکه برگرده ، تونست با استشمام بوی عطر جونگ کوک که براش رایحه ی خاصی هم داشت ، وجود جونگکوک رو پشت سرش حدس بزنه.
روی پاشنه پاش چرخید و با جونگ کوک چشم تو چشم شد.
کوک توی کاپشن بنفش رنگش که زیپش رو تا نیمه باز گذاشته بود و شال سفید رنگش نمایان بود ، میدرخشید.
بوت هایی که پوشیده بود رو با مهارت خاصی بند هاش رو گره زد بود.
-سلام ته!
میتونست به وضوح برق خوشحالی رو تو چشمای پسر کوچکتر ببینه. مات مبهوت فقط داشت صورت بی نقص اون رو که گویا خدا موقع خلقتش ، تمام وقتش رو گذاشته تا بهترین ورژن مخلوقات رو بیافرینه ، از پایین تا بالا برانداز میکرد.
جونگ کوک دستش رو بالا آورد و با دیدن ساعت از روی ساعت هوشمندش، با لحن شرمساری گفت.
- ببخشید دیر اومدم . معطل شدی.
تهیونگ به خودش اومد. لبخند بزرگی زد که چشم هاش تبدیل به یه خط شدند.
- نه نه اشکال نداره. بریم که خوش بگذرونیم.
و دستش رو روی شونه کوک گذاشت و به سمت در ورودی راه افتادند.
همینطور که تهیونگ داشت کلاه ایمنی رو روی سرش ، درست میکرد ، جونگکوک با لحن نگران پرسید.
-مطمینی میتونم بازی کنم؟ چون خیلی بلد نیستم.
تهیونگ دست کوک رو تو دستش گرفت و اجازه داد گرمای وجودشون باهم آمیخته بشه.
- تو حتی بهتر از من بازی میکنی . من کنارتم
تهیونگ اخر حرفش چشمکی هم برای جونگ کوک زد .
توی اون لحظه باورش نمیشد دست های جونگ کوک رو گرفته بود .
ذوق زده باهم وارد پیست شدند.
توی اون یک ساعت که داشتند بازی میکردند ، تهیونگ دست از چشم دوختن به پسر کوچیکتر بر نداشت .
وقتی میدید جونگکوک چطور با لذت و اشتیاق دوچرخه بازی میکنه و خودش رو در آغوش نسیمی که میوزید ، ولو کرده ، ضربان قلبش رو بالا میبرد.
حس درونش میگفت ، جونگ کوک هیچ وقت نتونسته همچین حسی رو تجربه کنه ، برای همین به خودش افتخار میکرد .
جونگ کوک با تمام نیروی بدنیش رکاب میزد و این تهیونگ رو نگران میکرد که نکنه اتفاقی براش بیفته.
-خیلییی دارههه خوشش میگذرهههه
جونگ کوک بلند داد زد. و لحظه ای دستش رو از دسته ی دوچرخه ول کرد.
تهیونگ با سرعت به سمتش رکاب زد . در همون لحظه که نزدیک بود جونگ کوک با دیوار برخورد کنه ، تهیونگ بلند داد زد.
- مواظب باش کوک
جونگ کوک یهو به خودش اومد و دسته رو پیچوند و از ۵۰ سانتی دیوار دور زد.
ترمز کرد و داشت نفس نفس میزد .
هم هوای سرد وارد گلوش شده بود که باعث سوزش اون ناحیه میشد و هم ضربان قلبش داشت قلبش رو سوراخ میکرد.
تهیونگ خودش رو به جونگ کوک رسوند و بطری آبی رو بهش داد.
-خوبی جونگ کوک ؟!
جونگ کوک در جوابش سر تکون داد. اخم ریزی روی صورتش نقش بست .
چی جونگکوک رو اینقدر اذیت میکرد؟!
خم شد و پشتش رو مالش داد و کمی اون رو به خودش نزدیک کرد تا در آغوش گرمش قرار بگیره.
-بخیر گذشت . نفس عمیق بکش . چیزی نیست.
لحظه ای جونگ کوک سرش رو روی قفسه سینه تهیونگ گذاشت. تو اون لحظه کوک خیلی ریز تر از قبل به نظر میرسید و انگار گنجشکی کوچولو که قلبش داشت با تند ترین سرعتش خودش میزد به آغوش تهیونگ پناه آورده بود.
تهیونگ سعی داشت با دیدن اطراف و پرت کردن حواس خودش ، مانع از بالا رفتن ضربان قلبش بشه چون توی اون موقعیت ، بعید نبود که صداش رو جونگ کوک بشنوه.
.
.
.
بعد از گذشت یه ساعت پر تکاپو، قدم زنان داشتند به سمت کافه ای در نزدیکی پیست بود میرفتند.
شبی سرد بود که انگار ماه با آسمون قهر کرده بود و پشت ابر ها قایم شده بود و آسمون در فراغ نبودنش تصمیم داشت بغضش رو بشکنه و تا خوده صبح گریه کنه.
جونگ کوک روی صندلی بیرون کافه نشسته بود و داشت از اونجا منظره شهر رو نگاه میکرد. شهری که سو سوزنان در کنج سکوتی به سر میبرد.
تهیونگ با دوتا قهوه داغ به سمت جونگ کوک اومد و کتارش روی صندلی نشست. سکوتی که با خیره بودن جونگ کوک به منظره روبروش رو برهم زد.
لیوان قهوه رو به سمت گرفت.
-بیا بخور گرم شی
جونگ کوک بدون هیچ حرفی ، لیوان رو از دستش گرفت.
تهیونگ با لحن نگرانی پرسید.
-چیزی شده ؟ ناراحتی
کوک لحظه مکث کرد و با لحن خشکی گفت.
-از وقتی که رفتیم پیش بابات ، مامانم محتاط تر شده نسبت بهم . نمیزاره به سادگی بیرون برم . مثل امشب . مطمینم یه چیزی هست که مامانم نمیگه بهم ولی میدونم وضعیتم خیلی خوب نیست.
فقط با شنیدن این حرف ها کافی بود که افکار با تازیانه حمله ور بشند و تهیونگ و غرق در چاله ی افکارش بکنند.
جونگ کوک قطره اشکی که بعد از تموم کردن حرفش از گوشه ی صورتش ، جاری شد ، رو با انگشتش پاک کرد. جرعه ای از قهوه داغ رو نوشید.
تهیونگ که وسط جنگ توی مغز گیر کرده بود ، از جاش بلند شد و روبروی جونگکوک ایستاد.
-تو خوب میشی ، من مطمینم .
اما تهیونگ واقعا مطمین نبود و این عذابش میداد چون نمیخواست ترحم یا امید واهی به جونگ کوک بده.
جونگ کوک از جاش بلند شد و جلوتر رفت.
اونجا مثل ایوانی بود که تمام شهر رو میتونستی زیر پات حس کنی .
جونگ کوک نزدیک نرده ها رفت و لیوان قهوه اش رو اون گذاشت.
به ماشین هایی که چندین برابر اندازه واقعیشون کوچیک شده بودند ، به آدم هایی که توی خیابون ها پرسه میزدند ، به سگ های ولگردی که دنبال غذا میگشتند و ... ، چشم دوخته بود.
تهیونگ به سمت برگشت و کنارش ایستاد .
در تلاش بود تا راهی پیدا کنه و جونگ کوک رو از این حال پریشونش بیرون بیاره ولی چیکار میتونست بکنه.
جونگ کوک بخاطر وزش باد سردی که از مغز استخوانش عبور کرد ، لرزید.
تهیونگ کتش رو در آورد و روی شونش انداخت.
- پس خودت چی ؟!
-لباس زیاد پوشیدم ، خیلی سردم نیست.
-ممنون
و لبخند مصنوعی رو روی لباس نقس بست.
تهیونگ کمی از قهوه ای که داشت یخ میکرد ، خورد و گفت.
-اون روز که شما اسباب کشی کردین رو یادته؟!
جونگ کوک با تعجب جواب داد.
- خب... آره
-اون روز دیدمت البته از پشت اما تا ظهر که خوردیم بهم ، همش ذهنم درگیر بود ببینم قیافت چه شکلیه.
جونگ کوک خنده ریزی کرد.
-آها اون روز ... یادمه اصلا برخورد خوبی باهات نداشتم
-منم . راستشو بخوای وقتی رفتم خونه پشت سرت حرف زدم پیش جیمین.
جونگ کوک تک خنده ای زد و گفت.
- کی فکرشو میکرد باهم هم کلاسی بشیم ، دوست بشیم؟!
مکث کرد.
-راستی از جیمین چه خبر ، پیداش نیست ؟!
تهیونگ که تونسته بود حواس جونگ کوک رو از فکر کردن به مشکلاتش دور کنه ، با یادآوری اتفاقات دیشب ، لب زد.
-فکر کنم عاشق شده. وقتی رفته بودیم گیم نت ، رفت و اب خورد و اومد ولی وقتی برگشت دیگه اون ادم چند دقیقه پیش نبود .
جونگ کوک با کنجکاوی پرسید.
-عاشق کی شده؟! دختره؟
-دقیق مطمینم نیستم ولی اون شب ، از مسئول گیم نت درباره یه پسری به اسم هوسوک فکر کنم پرسید . امشب هم بازم رفته که ببینتش
جونگ کوک که باورش نمیشد این قضیه رو ، از قهوه اش نوشید .
پالتوی تهیونگ رو روی دوشش جا به جا کرد.
-عجب! پس نمایندمون هم عاشق شده .
و مجدد به سمت منظره روبروش خیره شد .
لبخند کوچیکی که روی لبای صورتی رنگش نقش بسته بود ، صورتش سفید رنگش که با سفید برفی مو نمیزد ، چشماش که کهکشان منظومه ای ناشناخته ولی زیبا بود ، همه و همه تهیونگ رو مجاب میکرد که از نیم رخ به جونگ کوک خیره بمونه.
لبخندش قشنگ ترین لبخند دنیاست...
.
.
.
لباس هاش رو در آورد و سر جاشون قرار داد و لباس خوابش رو پوشید.
خسته تر از چیزی بود که بخواد بره و مسواک بزنه و برای خواب اماده بشه.
خودش رو تخت پرت کرد و روی شکمش خوابید.
قفل گوشیش رو باز کرد و وارد گالریش شد.
هنوز یک ساعت هم از برگشتش به خونه نمیگذشت اما داشت عکسای خودش و جونگ کوک رو که گرفته بودند ، نگاه میکرد.
یکی یکی عکس ها رو پشت سر هم میزد و تنها چیزی که توجهش رو جلب میکرد عکسایی بود که قایمکی از دوچرخه بازی کوک گرفته بود.
صدای باز شدن در خونه اومد و بعد از اون ، صدای نامجون تو خونه پیچید.
-سلام. من برگشتم.
تهیونگ با صدای بلند از تو اتاق داد زد.
-سلام بابا . خسته نباشی .
چند دقیقه ای گذشت که پدرش لباس هاش رو در آورد و جاشون رو لباس تو خونگی گرفت.
نامجون قدم زنان تو اتاق تهیونگ اومد.
-خوش گذشت بهت؟!
تهیونگ به سمت نامجون چرخید و با لحن خوشحالی جواب داد.
- آره خیلی خوش گذشت.
نامجون خم شد و کتابی که رو زمین بود رو برداشت و روی میز تهیونگ گذاشت.
-خداروشکر. راستی شنبه شب ، خانواده جئون دعوتمون کردن خونشون.
تهیونگ چهره ای از حالت خوشحال به متعجب تغییر پیدا کرد .
چرا جونگ کوک چیزی نگفته بود؟!
-خونشون؟! چرا؟!
- نمیدونم . ازش خانم جئون که پرسیدم گفت برای اینکه بیشتر باهم اشنا بشیم. من میرم بخوابم . خیلی خستم.
تهیونگ شونه ای بالا انداخت.
- شب بخیر
و دوباره روی تختش ولو شد و گوشیش رو تو دستش گرفت.
عکسی که جلو چشمش اومد ، سلفی بود که دوتایی باهم همراه با دوچرخه هاشون گرفته بودند.
تهیونگ به چهره خندان و شاد پسر کوچیکتر خیره بود و پاهاش بالا و پایین میبرد .
تک تک اجزای صورت کوک رو برانداز کرد. حس کرد وقتی داره به عکس هاش نکاه میکنه ، پروانه های سفید رنگ کوچولویی توی قلبش به پرواز در میان.
اما آیا واقعا اون داشت عاشق میشد ؟!