HIS ONLY WISH

By ArushBK_Austin

6.3K 916 133

𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete -اگه بمیرم چی میشه ؟! - تا حالا شده آسمونو بدون ماه و ستاره هاش تصور کنی؟! - من که م... More

مقدمه:
Part 1:
Part 2
Part 3
Part 4:
Part 5:
Part 6:
Part 7:
Part 8:
Part 9:
Part 10:
Part 12:
Part 13:
Part 14:
Part 15:
Part 16:
Part 17:
Part 18:
Part 19:
Part 20:
Part 21:
Part 22:
Part 23:
Part 24:

Part 11:

159 34 6
By ArushBK_Austin

هیجان و استرسی که وجودش رو چنگ میزد ، نمیذاشت جایی بایسته. مدام از طول پیاده رو رو میرفت و میومد تا جونگ‌کوک برسه.
از قصد ، یک ربع زودتر اومده بود تا همزمان باهم وارد پیست بشن و البته جونگ کوک هم معطل نشه.
عقربه دقیقه شمار داشت با کند ترین سرعت خودش حرکت میکرد و باعث میشد تهیونگ با هر یه دور کامل عقربه ، فکر های عجیب و غریب به ذهنش هجوم بیارند.
هر چند ثانیه یکبار ، نگاهی به پیست دوچرخه سواری میکرد. جایی که مملو بود از آدمایی که داشتند از دوچرخه بازی لذت میبردند. وقتی نسیم سرد آخر پاییز پوست صورت رو لمس میکرد ، آدم رو از خود بیخود میکرد.
گوشیش رو از جیب پالتوش در آورد و با دیدن ساعت که نشون میداد ده دقیقه ای از وقت مقرر گذشته ، ناامیدی جاش رو تو دل تهیونگ باز کرد.
  از اونجایی که میدونست جونگ کوک آدمی نیست که بخواد رد کنه و نیاد ، افکارش رو پس زد .
دست هاش رو جلو دهنش برد تا گرمشون کنه . تو پالتوش فرو رفته بود تا از سرما در امان باشه. به نقطه ای خیره بود و متوجه گذر زمان نشد.
ناگهان دست کسی رو شونش حس کرد . قبل از اینکه برگرده ، تونست با استشمام بوی عطر جونگ کوک که براش رایحه ی خاصی هم داشت ، وجود جونگ‌کوک رو پشت سرش حدس بزنه.
روی پاشنه پاش چرخید و با جونگ کوک چشم تو چشم شد.
کوک توی کاپشن بنفش رنگش که زیپش رو تا نیمه باز گذاشته بود و شال سفید رنگش نمایان بود ، میدرخشید.
بوت هایی که پوشیده بود رو با مهارت خاصی بند هاش رو گره زد بود.
-سلام ته!
میتونست به وضوح برق خوشحالی رو تو چشمای پسر کوچکتر ببینه. مات مبهوت فقط داشت صورت بی نقص اون رو که گویا خدا موقع خلقتش ، تمام وقتش رو گذاشته تا بهترین ورژن مخلوقات رو بیافرینه ،  از پایین تا بالا برانداز میکرد.
جونگ کوک دستش رو بالا آورد و با دیدن ساعت از روی ساعت هوشمندش، با لحن شرمساری گفت.
- ببخشید دیر اومدم . معطل شدی.
تهیونگ به خودش اومد. لبخند بزرگی زد که چشم هاش تبدیل به یه خط شدند.
- نه نه اشکال نداره. بریم که خوش بگذرونیم.
و دستش رو روی شونه کوک گذاشت و به سمت در ورودی راه افتادند.
همینطور که تهیونگ داشت کلاه ایمنی رو روی سرش ، درست میکرد ، جونگ‌کوک با لحن نگران پرسید.
-مطمینی میتونم بازی کنم؟ چون خیلی بلد نیستم.
تهیونگ دست کوک رو تو دستش گرفت و اجازه داد گرمای وجودشون باهم آمیخته بشه.
- تو حتی بهتر از من بازی میکنی . من کنارتم
تهیونگ اخر حرفش چشمکی هم برای جونگ کوک زد .
توی اون لحظه باورش نمیشد دست های جونگ کوک رو گرفته بود .
ذوق زده باهم وارد پیست شدند.
توی اون یک ساعت که داشتند بازی میکردند ، تهیونگ دست از چشم دوختن به پسر کوچیکتر بر نداشت .
وقتی میدید جونگ‌کوک چطور با لذت و اشتیاق دوچرخه بازی میکنه و خودش رو در آغوش نسیمی که میوزید ، ولو کرده ، ضربان قلبش رو بالا میبرد.
حس درونش میگفت ، جونگ کوک هیچ وقت نتونسته همچین حسی رو تجربه کنه ، برای همین به خودش افتخار میکرد .
جونگ کوک با تمام نیروی بدنیش رکاب میزد و این تهیونگ رو نگران میکرد که نکنه اتفاقی براش بیفته.
-خیلییی دارههه خوشش میگذرهههه
جونگ کوک بلند داد زد. و لحظه ای دستش رو از دسته ی دوچرخه ول کرد.
تهیونگ با سرعت به سمتش رکاب زد .  در همون لحظه که نزدیک بود جونگ کوک با دیوار برخورد کنه ، تهیونگ بلند داد زد.
- مواظب باش کوک
جونگ کوک یهو به خودش اومد و دسته رو پیچوند و از ۵۰ سانتی دیوار دور زد.
ترمز کرد و داشت نفس نفس میزد .
هم هوای سرد وارد گلوش شده بود که باعث سوزش اون ناحیه میشد و هم ضربان قلبش داشت قلبش رو سوراخ میکرد.
تهیونگ خودش رو به جونگ کوک رسوند و بطری آبی رو بهش داد.
-خوبی جونگ کوک ؟!
جونگ کوک در جوابش سر تکون داد. اخم ریزی روی صورتش نقش بست .
چی جونگ‌کوک رو اینقدر اذیت میکرد؟!
خم شد و پشتش رو مالش داد و کمی اون رو به خودش نزدیک کرد تا در آغوش گرمش قرار بگیره.
-بخیر گذشت . نفس عمیق بکش . چیزی نیست.
لحظه ای جونگ کوک سرش رو روی قفسه سینه تهیونگ گذاشت. تو اون لحظه کوک خیلی ریز تر از قبل به نظر می‌رسید و انگار گنجشکی کوچولو که قلبش داشت با تند ترین سرعتش خودش میزد به آغوش تهیونگ پناه آورده بود.
تهیونگ سعی داشت با دیدن اطراف و پرت کردن حواس خودش ، مانع از بالا رفتن ضربان قلبش بشه چون توی اون موقعیت ، بعید نبود که صداش رو جونگ کوک بشنوه.
.
.
.
بعد از گذشت یه ساعت پر تکاپو، قدم زنان داشتند به سمت کافه ای در نزدیکی پیست بود میرفتند.
شبی سرد بود که انگار ماه با آسمون قهر کرده بود و پشت ابر ها قایم شده بود و آسمون در فراغ نبودنش تصمیم داشت بغضش رو بشکنه و تا خوده صبح گریه کنه.

جونگ کوک روی صندلی بیرون کافه نشسته بود و داشت از اونجا منظره شهر رو نگاه میکرد. شهری که سو سوزنان در کنج سکوتی به سر میبرد.
تهیونگ با دوتا قهوه داغ به سمت جونگ کوک اومد و کتارش روی صندلی نشست. سکوتی که با خیره بودن جونگ کوک به منظره روبروش رو برهم زد.
لیوان قهوه رو به سمت گرفت.
-بیا بخور گرم شی
جونگ کوک بدون هیچ حرفی ، لیوان رو از دستش گرفت.
تهیونگ با لحن نگرانی پرسید.
-چیزی شده ؟ ناراحتی
کوک لحظه مکث کرد و با لحن خشکی گفت.
-از وقتی که رفتیم پیش بابات ، مامانم محتاط تر شده نسبت بهم . نمیزاره به سادگی بیرون برم . مثل امشب . مطمینم یه چیزی هست که مامانم نمیگه بهم ولی میدونم وضعیتم خیلی خوب نیست.
فقط با شنیدن این حرف ها کافی بود که افکار با تازیانه حمله ور بشند و تهیونگ و غرق در چاله ی افکارش بکنند.
جونگ کوک قطره اشکی که بعد از تموم کردن حرفش از گوشه ی صورتش ، جاری شد ، رو با انگشتش پاک کرد. جرعه ای از قهوه داغ رو نوشید.
تهیونگ که وسط جنگ توی مغز گیر کرده بود ، از جاش بلند شد و روبروی جونگ‌کوک ایستاد.
-تو خوب میشی ، من مطمینم .
اما تهیونگ واقعا مطمین نبود و این عذابش میداد چون نمیخواست ترحم یا امید واهی به جونگ کوک بده.
جونگ کوک از جاش بلند شد و جلوتر رفت.
اونجا مثل ایوانی بود که تمام شهر رو میتونستی زیر پات حس کنی .
جونگ کوک نزدیک نرده ها رفت و لیوان قهوه اش رو اون گذاشت.
به ماشین هایی که چندین برابر اندازه واقعیشون کوچیک شده بودند ، به آدم هایی که توی خیابون ها پرسه میزدند ، به سگ های ولگردی که دنبال غذا میگشتند و ... ، چشم دوخته بود.
تهیونگ به سمت برگشت و کنارش ایستاد .
در تلاش بود تا راهی پیدا کنه و جونگ کوک رو از این حال پریشونش بیرون بیاره ولی چیکار میتونست بکنه.
جونگ کوک بخاطر وزش باد سردی که از مغز استخوانش عبور کرد ، لرزید.
تهیونگ کتش رو در آورد و روی شونش انداخت.
- پس خودت چی ؟!
-لباس زیاد پوشیدم ، خیلی سردم نیست.
-ممنون
و لبخند مصنوعی رو روی لباس نقس بست.
تهیونگ کمی از قهوه ای که داشت یخ میکرد ، خورد و گفت.
-اون روز که شما اسباب کشی کردین رو یادته؟!
جونگ کوک با تعجب جواب داد.
- خب... آره
-اون روز دیدمت البته از پشت اما تا ظهر که خوردیم بهم ، همش ذهنم درگیر بود ببینم قیافت چه شکلیه.
جونگ کوک خنده ریزی کرد.
-آها اون روز ... یادمه اصلا برخورد خوبی باهات نداشتم
-منم . راستشو بخوای وقتی رفتم خونه پشت سرت حرف زدم پیش جیمین.
جونگ کوک تک خنده ای زد و گفت.
- کی فکرشو میکرد باهم هم کلاسی بشیم ، دوست بشیم؟!
مکث کرد.
-راستی از جیمین چه خبر ، پیداش نیست ؟!
تهیونگ که تونسته بود حواس جونگ کوک رو از فکر کردن به مشکلاتش دور کنه ، با یادآوری اتفاقات دیشب ، لب زد.
-فکر کنم عاشق شده. وقتی رفته بودیم گیم نت ، رفت و اب خورد و اومد ولی وقتی برگشت دیگه اون ادم چند دقیقه پیش نبود .
جونگ کوک با کنجکاوی پرسید.
-عاشق کی شده؟! دختره؟
-دقیق مطمینم نیستم ولی اون شب ، از مسئول گیم نت درباره یه پسری به اسم هوسوک فکر کنم پرسید . امشب هم بازم رفته که ببینتش
جونگ کوک که باورش نمیشد این قضیه رو ، از قهوه اش نوشید .
پالتوی تهیونگ رو روی دوشش جا به جا کرد.
-عجب! پس نمایندمون هم عاشق شده .
و مجدد به سمت منظره روبروش خیره شد .
لبخند کوچیکی که روی لبای صورتی رنگش نقش بسته بود ، صورتش سفید رنگش که با سفید برفی مو‌ نمیزد ، چشماش که کهکشان منظومه ای ناشناخته ولی زیبا بود ، همه و همه تهیونگ رو مجاب میکرد که از نیم رخ به جونگ کوک خیره بمونه.
لبخندش قشنگ ترین لبخند دنیاست...
.
.
.
لباس هاش رو در آورد و سر جاشون قرار داد و لباس خوابش رو پوشید.
خسته تر از چیزی بود که بخواد بره و مسواک بزنه و برای خواب اماده بشه.
خودش رو تخت پرت کرد و روی شکمش خوابید.
قفل گوشیش رو باز کرد و وارد گالریش شد.
هنوز یک ساعت هم از برگشتش به خونه نمی‌گذشت اما داشت عکسای خودش و جونگ کوک رو که گرفته بودند ، نگاه میکرد.
یکی یکی عکس ها رو پشت سر هم میزد و تنها چیزی که توجهش رو جلب میکرد عکسایی بود که قایمکی از دوچرخه بازی کوک گرفته بود.
صدای باز شدن در خونه اومد و بعد از اون ، صدای نامجون تو خونه پیچید.
-سلام. من برگشتم.
تهیونگ با صدای بلند از تو اتاق داد زد.
-سلام بابا . خسته نباشی .
چند دقیقه ای گذشت که پدرش لباس هاش رو در آورد و جاشون رو لباس تو خونگی گرفت.
نامجون قدم زنان تو اتاق تهیونگ اومد.
-خوش گذشت بهت؟!
تهیونگ به سمت نامجون چرخید و با لحن خوشحالی جواب داد.
- آره خیلی خوش گذشت.
نامجون خم شد و کتابی که رو زمین بود رو برداشت و روی میز تهیونگ گذاشت.

-خداروشکر. راستی شنبه شب ، خانواده جئون دعوتمون کردن خونشون.
تهیونگ چهره ای از حالت خوشحال به متعجب تغییر پیدا کرد .
چرا جونگ کوک چیزی نگفته بود؟!
-خونشون؟! چرا؟!
- نمیدونم . ازش خانم جئون که پرسیدم گفت برای اینکه بیشتر باهم اشنا بشیم. من میرم بخوابم . خیلی خستم.
تهیونگ شونه ای بالا انداخت.
- شب بخیر
و دوباره روی تختش ولو شد و گوشیش رو تو دستش گرفت.
عکسی که جلو چشمش اومد ، سلفی بود که دوتایی باهم همراه با دوچرخه هاشون گرفته بودند.
تهیونگ به چهره خندان و شاد پسر کوچیکتر خیره بود و پاهاش بالا و پایین میبرد .
تک تک اجزای صورت کوک رو برانداز کرد. حس کرد وقتی داره به عکس هاش نکاه میکنه ، پروانه های سفید رنگ کوچولویی توی قلبش به پرواز در میان.
اما آیا واقعا اون داشت عاشق میشد ؟!

Continue Reading

You'll Also Like

132 50 17
عمارت دریا🌊 عمارتی مرموز که رازی عمیق درش وجود داره⁉️‼️ رازی که ریشه‌اش به چند هزار سال پیش گره خورده ❌❌❌شایدم راز نه....یک نفرین....❌❌❌ "...
1.2K 102 12
جئون جونگکوک پسر باهوش خانواده جئون که دلباخته های فراوانی داره ولی کوک به هیچ کدوم محل نمی‌ده اما ... با ورود استاد جدید درس زیست همه چی بهم ریخت جو...
124K 15K 61
Disguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرار‌های از پیش تعیین شده می‌رفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی...
7.4K 709 10
کیم تهیونگ یه امگای ۱۸ ساله که جزو بهترین دانش آموزای مدرسه و جئون جونگکوک و اکیپش که جزو قلدرای مدرسن چی میشه اگه الهه ماه اون توله گرگ برفی رو به ج...