HIS ONLY WISH

By ArushBK_Austin

6.3K 916 133

𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete -اگه بمیرم چی میشه ؟! - تا حالا شده آسمونو بدون ماه و ستاره هاش تصور کنی؟! - من که م... More

مقدمه:
Part 1:
Part 3
Part 4:
Part 5:
Part 6:
Part 7:
Part 8:
Part 9:
Part 10:
Part 11:
Part 12:
Part 13:
Part 14:
Part 15:
Part 16:
Part 17:
Part 18:
Part 19:
Part 20:
Part 21:
Part 22:
Part 23:
Part 24:

Part 2

368 56 18
By ArushBK_Austin

تهیونگ در دریای خیالات خودش غرق شده بود که با به یاد اوردن مکان و زمانی که در ان قرار داشت بیخیال وقایع اطرافش ، شتاب زده سوار دوچرخه اش شد و با تمام قدرت شروع به رکاب زدن و حرکت به سمت مدرسه کرد.
شانس آورده بود که جشن تحلیل از چند دانش آموز برگزیده مسابقات علمی ، باعث شده بود کلاسش دیرتر شروع بشود.
به سرعت دوچرخه اش را در جای مخصوص گذاشت و به سمت حیاط مدرسه دوید.
سعی کرد بدون اینکه کسی متوجه اومدنش بشه ، آخر صف بایسته.
نفس نفس زنان جایی برای خود در اخر صف کلاس خود یافت کرد و در جایش ایستاد و حالت خمیده ای به خود گرفت و دست هایش مثل ستونی روی زانو هایش گذاشت.
پسری که جلوی تهیونگ ایستاده بود متوجه اومدنش شد.
- هی تهیونگ اومدی؟! کجایی پسر ؟ شانس آوردی مراسم گذاشتن وگرنه استاد گو دوباره نمره کم میکرد.
تهیونگ که نفس نفس میزد و سعی در دادن اکسیژن توی ریه های منقبض شدش داشت، سرش رو بلند کرد.
- آه ...... سلام جیمین... آره واقعا شانس آوردم...
جیمین پسری شوخ طبع ، اجتماعی، گرم و محبوب بین بچه های کلاسشون بود برای همین پست مبصری رو تو کلاس بهش داده بودند. از طرفی هم بهترین دوست تهیونگ تا الان محسوب میشد ؛ دوست گرمابه و گلستان ! چی از این بهتر ؟! جیمین همیشه متعقد بود که تهیونگ شانسه خیلی خوبی داشته که دوستی مثل جیمین داره.
جدا از این شیرین بازیهای همیشگیش ، جیمین در همه حال مواظب تهیونگ بوده و هواشو داشته و تهیونگ هم بخاطر این قضیه خوشحال بود و خداروشکر میکرد جیمین رو داره.
.
.
مراسم با تشویق تمامی حضار به پایان رسید و دانش آموزان هر کلاسی توی صف های مرتب به سمت کلاسشون رفتند.
اما تو کلاس اتفاق خوبی منتظرشون نبود . چرا که روزای شنبه اولین زنگ ریاضی داشتند. خب در ابتدا عادیه ! اما مدرس درس ریاضی، ادم عادی نبود. استاد گو ، دبیر ریاضی مدرسشون بود. مردی سختگیر و پایبند به قوانین که از درس دادنش و تکالیف تا رفتارش همه چی تاکید میکنم همه چی زمین تا اسمون با بقیه معلما فرق داشت. اون از سختگیریش راضی بود چون اینو رمز موفقیتش در سال های تدریسش میدونست و متعقد بود برای بچه های تو سن هم این رفتار و برخورد لازمه. اما عجیب تر اینه که علاوه بر استاد گو ، استاد جی هم ریاضی درس میداد اما در برابر استاد گو ، فرشته ای که از آسمون فرستاده شده بود. - حسی که بچه ها بعد از چند وقت تدریس با استاد گو داشتند اما جاش استاد جی اومد- ولی هیچ وقت استاد جی مسیرش به کلاس A5- کلاس تهیونگ و جیمین- نیفتاده بود.
استاد گو با قدم های بزرگ‌ و محکمی که بر میداشت داخل کلاس شد - سرآغاز بدبختی-  همه از جاشون به احترام استاد بلند شدند.
-خب درس امروز رو شروع میکنیم.
صدای بم استاد در سکوت کلاس پیچیده شد.
.
.
.
با صدای زنگ غوغا و همهمه در کلاس بر پا شد. همه ی دانش آموزان با عجله و بدون فوت وقت به سمت سالن غذاخوری دویدند. یک ساعت فیزیک معادل از دست رفتن سه چهارم انرژی بچه ها بود.
تهیونگ و جیمین همینطور که ظرف غذایشان را در دست داشتند ، تو صف نودل- غذایی که طرفداران زیادی به خودش اختصاص میداد و البته خوشمزه ترین غذا میان منوی غذاهای عجیب غریب مدرسه محسوب میشد- ایستاده بودند.
پسرک از صبح ذهنش درگیر همسایه ناشناسش بود و تا همان موقع ، در شیار های مغزش ، دنبال جوابی برای حدسیاتش میگشت و  مدام با چاپستیک به ته ظرف غذا میزد و دستش رو زیر چونش گذاشته بود ، در حالی که غذای امروز ، غذای مورد علاقه او بود. جیمین با دیدن این قیافه ، نگران شده بود و کنجکاو درباره چیزی که ذهن تهیونگ رو درگیر کرده بود.
_ هی تهیونگ ...... هی تهیونگ( در حالتی بود که دستش در جلو چشمان خیره تهیونگ تکون میداد).
نگاه تهیونگ به سمت پسرک مو بلوند برگشت.
جیمین با چهره ای که نگرانی رویش نقش بسته بود ، کمی سرش را جلو آورد
_ چرا چیزی نمیخوری؟
در سالن سر و صدا های زیادی بر پا بود و صدا به صدا نمی رسید.
تهیونگ که غرق در دریای خشک خیالاتش بود با صدای او به خودش اومد. با اشاره صورتش نشان داد که نمیشنوه.
جیمین صداش رو بلند تر کرد.
- چرا چیزی نمیخوری؟
پسرک تو فکر ، لب هاشو تو هم جمع کرد و سرش رو پایین گرفت.
- چیزی خاصی نیست ..... یکم ذهنم درگیره
پسرک محبوب کلاس ، کلافه از اینکه شلوغی اونجا مانع از صبحتشون میشد به غذا خوردنش ادامه داد.
- صدات رو خوب نمیشنوم . غذاتو بخور باهم حرف میزنیم.
بعد از اینکه غذاشونو رو خوردند، حدود نیم ساعت وقت داشتند تا وقتی که زنگ بعدی شروع بشه . پس حیاط پشتی رو برای حرف زدن انتخاب کردند.
روی نیمکت چوبی زیر درخت چنار نشستند.

جیمین که کتابی به دست داشت ، بوک مارکش رو لای صفحات کتاب گذاشت و آن را بست . به سمت نیمکتی رفت و نشست .
رو به تهیونگ کرد و با لحن ارومی پرسید.
- حالا بگو چی ذهنتو درگیر کرده
دودل بودن و شناور بودن تو دریای افکارش ، تهیونگ رو اذیت میکرد .
- خب... راستش.... امروز همسایه جدید برامون اومد . وقتی داشتم از خونه در میومدم  ، یه پسر از ماشین همسایمون اومد پایین ولی چهرشو ندیدم اما میخورد که همسن خودمون باشه .  از همون صبح ذهنم مشغولشه.
و سرش را میان دو دستش زندانی کرد.
جیمین به حساب اینکه یکم جو عوض بشه ، تکخنده ی شیطانی زد و شونش رو بالا انداخت.
-چرا نمیری در خونشون و جواب سوالاتت رو پیدا نمیکنی یا ... یا شایدم تونستی معشوقه ذهنیتو زودتر ملاقات کنی ...
و بعد به خوندن کتابش ادامه داد.
تهیونگ که تازه فهمید چه اتکی خورده غرید.
- یاااا یه جوری نگو الان فکر میکنن چه خبره!




زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در اومد. هر یک از دانش آموزان ، بعضی با دوچرخه ، بعضی با خانواده یا سرویس و بعضی دیگر پیاده به سمت خانه هایشان روانه شدند.
خستگی در چهره تهیونگ زار میزد . فقط میخواست زود برسه خونه و رو تختش وِلو بشه و یه خواب درست و حسابی خودشونو مهمون کنه .
نصف راه رو با دوچرخه و رکاب زنان طی کرده بود و بقیه راه رو از اونجایی که پاهایش هم به درد افتاده بود ، ترجیح داده بود کمی پیاده روی کنه.
در همین حال بود که صدای پیامک گوشیش باعث شد سرعتش رو کمتر کنه و با دست چپش دنبال گوشیش تو کیفش بگرده.
قفل ساده گوشیش با یه دست وارد کرد و چشمش به پیامی که از جانب پدرش بود ، خورد.
پدرش پیام داده بود تا مطمئن بشه رسیده خونه یا نه و یاد آوری کرده بود که هوا ممکنه بارونی بشه و خواسته بود که لباس ها پهن شده رو از حیاط پشتی برداره.
با یک دست مشغول تایپ کردن جواب پیام پدرش شد و با قدم های کوچک به راهش ادامه داد. سرش رو پایین انداخته بود و دیدی نسبت به راه جلو رویش نداشت.
ناگهان با جعبه ای که توسط کسی حمل میشد از سمت شانه سمت چپش برخورد کرد و جعبه با تمامی وسایل هایش زمین ریخت . همزمان با ریختن وسایل درون جعبه، دوچرخه تهیونگ  نیز به زمین افتاد و خود تهیونگ هم پایش پیچ خورد و باعث شد چند قدمی به عقب بره و با کمر روی زمین بیفته.
از جایش به سختی بلند شد . دستش روکمرش گذاشت و کمی آن را مالش داد . بعد از اینکه دردش کمی آروم شد ، لباس هایش را تکاند. دوچرخه اش رو  از روی زمین بلند و آن را جایی مستقر کرد. چشمش به پسری افتاد که با عجله مشغول جمع کردن وسایل داخل جعبه بود.
خم شد و لحن آرومی به خود گرفت.
- متاسفم.... بزار منم کمکت کنم
پسرک سرش رو بلند کرد و بدون هیچ حرفی کتابی رو که تهیونگ قصد داشت داخل جعبه بزاره، رو تو دستش گرفت و سعی در پس گرفتن آن از پسر مو فرفری داشت.
انگار که برق او رو گرفته باشه ، مات و مبهوت به پسر روبه رویش زل زده و رنگ تعجب به صورتش پاشیده بود.
این همون پسر همسایه جدیدش نبود؟!....
چقد زود سرنوشتشون بهم گره خورد!!!

- میشه کتابمو بدی!
پسرک با چشمان درشت مشکی رنگش که اخم ریزی هم در صورتش نمایان بود با عصبانیت گفت و تهیونگ را از قطار خیالاتش پیاده کرد.
به وسایلش که در دست پسر مقابلش قرار داشت خیره شده بود.
دستپاچه شده بود و تند تند پلک میزد.
-  امم..... اره
و کتاب از دستش کشیده شد.
تهیونگ که حالا به دنیای اصلی برگشته بود ، بلند شد و روی پاشنه پایش چرخید و به جمع کردن بقیه وسایل رو زمین پخش شده ، بسنده کرد.
خواست دسته ی پلی استیشن پسرک رو برداره و بزاره داخل جعبه که زودتر از اون صاحبش این کار رو انجام داد.
- خودم میتونم جمعشون کنم نیازی به کمکت ندارم.
با لحن حرصی و ابرو های در هم تنیده شده گفت.
(چشه؟! چرا نمیزاره کمکش کنم؟!!)
تهیونگ چهره اش حالت سوالی گرفت .  تو شوک قضیه بود که با طعنه ای که از پسر مقابلش خورده بود ، به خودش اومد.
پسرک که مطمین شده بود همه چی رو داخل جعبه گذاشته از جایش بلند و بدون هیچ حرفی راه افتاد.
تهیونگ متوجه رفتن پسرک شد .به سمت راهی که پسر داشت میرفت ، چرخید
با تعجب صداشو یکم بلند کرد‌.
- حداقل یه تشکر میکردی!
صاحب اون وسایل ، بدون اینکه به سمت صدا بچرخه ،  دستش رو تکون داد و با حالت طعنه آمیزی جواب داد.
- تشکر!
تهیونگ پوفی کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
ولی به نفعش شد ؛ چرا که تونست به سوالات بی پاسخ سمجی که تا اون موقع گوشه ای از ذهنش رو اشغال کرد ، پایان بده.
.
.
.
با وارد شدن تهیونگ به خونه،  بدون فوت وقت ، کیفش به گوشه ای پرت کرد و خودش هم  از خستگی رو کاناپه به شکم پهن شد. تا چند دقیقه به  ساعت روی دیوار که ساعت ۴ و ربع را نشان میداد ،خیره بود و در تعقیب عقربه ها. تا اینکه روحش رو به آغوش خواب سپرد.

قطرات باران تک به تک به شیشه میخوردند و فضا رو آهنگین کرده بودند. گل ها و درختان جانه تازه ای گرفته بودند. چاله ها پر از اب شده بود که با فرود آمدن قطرات آب  ، سطح آن چین میخورد.
نور چراغ ماشین ها، روی سقف هال ، می رقصیدند و فضا خونه رو برای چند لحظه روشن میکرد.
مردمی که هر یک با چتر های رنگارنگ در خیابان ها در حال رفت و آمد بودند و از باران لذت میبردند.
صدای رعد و برق که یکباره به صدا در آمد ، تهیونگ از خواب شیرینش بیرون پرید. .  بعد از گذشت دقایق کوتاهی درحالی که چشمانش رو میمالید، با صدای رعد و برق دوم  حرف های پدرش رو به یاد آورد. فحشی نثار فراموش کاری اش کرد و سریع به سمت حیاط پشتی رفت.
لباس ها خیس آب شده بودند. تصمیم گرفت نزدیک شوفاژ بزارتشون تا خشک بشن.
پوفی زیر لب سر داد و دو دستش رو داخل موهاش کرد و به سمتی هدایتشون کرد.
چراغ ها رو روشن کرد که باعث شد با کیفش که در گوشه ای کز کرده بود مواجه شود.
تهیونگ آدم شلخته ای نبود . اتفاقا نسبت به پدرش مرتب تر بود اما هنگام ورود به خونه ، خواب آلودگی اش به قدری بود که این عادت تسلیم فرمان آن شده بود‌.
به همراه کیفش به سمت اتاقش رفت و وسایل هایش رو میز تحریرش گذاشت. لباس های مدرسه ای که کمی خیس شده بود رو در اورد و به جا لباسی آویزان کرد .
لباس های راحتی به تن کرد و تصمیم گرفت توی این هوا- که هم حس تازگی و سر زندگی را به سلول های همه تزریق میکرد و از طرفی هم سرمای ملایمی که با خود همراه داشت - خودش رو به خوردن نوشیدنی داغی مهمون کنه.
حالا وقت رسیدگی به تکالیف مدرسه بود‌. کمی از نوشیدنی اش خورد و مشغول شد.
تکالیف استاد گو که مغز ها رو به چالش میکشه(به گفته خودش).......

گذر زمان از دستش در رفته بود و تقریبا یک ساعت و نیمی از زمانی که پای درس نشسته بود گذشته بود . باران هم شدتش کم و رعد و برق هم آروم شده بود فقط صدای چند قطره که از سقف خانه به زمین میچکید ، به گوش میرسید.
صدای آیفون باعث شد دست از سر دفتر و کتاب هایش بردارد و با بی میلی - از اینکه مزاحم کارش شده بود- به هال پذیرایی بره.
صدای نازک زنی در گوشش طنین انداز شد.
تصویر زنی ریز جثه که لباس مستخدم ها رو به تن داشت و ظرفی در دستش بود ، بر صفحه آیفون نمایان بود.
- سلام عصرتون بخیر. از طرف همسایه روبروییتون خانواده جئون ، کیک برنجی آوردم.
- ممنونم . الان میام پایین
تهیونگ با لحن محترمانه ای گفت. بارانیش رو پوشید و به طرف در حیاط رفت.
در رو باز کرد . زن با مهربانی ظرف رو به سمت تهیونگ گرفت.
پسرک هم لبخندی زد و خم شد .
-ازشون تشکر کنین


ظرف از تمیزی و ظرافت برق میزد و در نگاه اول اون شیرینی ها دل هر کسی رو آب میکرد.
از اونجایی که گرسنه اش شده بود ، نتوانست مقاومت کنه پس سلفون روی ظرف را برداشت .
- اومممم... عجب کیک خوشمزه ایه!
با لذت کیک‌ رو گاز زد.
با صدای موبایلش که داشت جون میداد ، دست از خوردن برداشت و به سمت اتاقش رفت. صفحه گوشیش رو باز کرد و اولین چیزی که به چشمش خورد پیام های پشت سر هم جیمین بود که گویا چندبار زنگ زده اما تهیونگ شکم پرست متوجه آن نشده بود . جیمین اصلا دوست نداره وقتی به یکی پیام میده یا زنگ میزنه دیر جوابشو بدن مخصوصا اگه اون شخص تهیونگ باشه؛ چرا که تهیونگ کرم خاصی درونش بود که گاهی اوقات با دیر جواب دادن ، سربه سر پسرک میذاشت. دیگه برای جیمین که تا یه مدت گول پسرک شیطون رو خوردن بود ، عادی شده بود اما بعضی اوقات این کار تهیونگ باعث میشد نگرانش بشه.
از بالای صفحه آیکون تماس تصویری را فشرد و با قیافه ی جیمینی که درحال انفجار بود و لحن اتیشی داشت روبرو شد.
- هی تهیونگ ! اسکلم کردی؟! چرا جواب نمیدی ؟! میدونی چقد بهت زنگ زدم؟!
تهیونگ با دیدن قیافه پسرک اتیشی تو اون لحظه ، سعی در پنهان کردن خنده اش بود اما مگه میشد به قیافه جیمین نخندید . پسرک مثل فلفل ، قرمز و البته کیوت شده بود.
- جیمین آروم باش پسر. چیزی نشده که حالا. دمه در کارم داشتن
از قیافه تهیونگ میشد نیشش که کم کم داشت تا بنا گوشش ادامه می یافت رو دید.
سکوت عمیقی بین اونها رد و بدل میشد.
تصمیم گرفت اون جو خشک رو از بین ببره.
- همون پسر همسایه رو که گفتم جلو دره خونمون دیدم؟ امروز باهاش برخورد کردم.
جیمین آتشی ، غرید.
-به یه ورم برو گمشو از جلو چشام!
تهیونگ خنده ریزی کرد. و با حالت طعنه آمیزی گفت.
- یاااا  اینجوری نکن برای یه مبصر زشته این حرکات
بزار برات تعریفش کنم.
جوابی از جیمین شنیده نشد ، سکوتش رو به عنوان جواب مثبت در نظر گرفت و ادامه داد.....

- آها
جیمین با بی تفاوتی تمام گفت.
- پسره ی بی شعور انگار نه انگار اومدم بهش کمک کردم . آخرشم گفت خیدیم میتینم اینجام بیدم( مثلا ادای پسر رو در آورد)
پسر بزرگتر تسلیم این کیوت بازی و دهن کجیه پسر کوچکتر شد و خندید.
صحبت هاشون تا زمانی که مامان جیمین برای شام صداش کرد ، ادامه داشت .
- ته مجبورم برم شام مامانم صدام میکنه. برمیگردم زود...... الان میام مامان
جیمین حواسش نبود و عجله داشت.
- باشه بقیه شو فردا تو مدرسه برات میگم خدافس
و تماس پایان یافت.
بعد قطع کردن تماس ، تهیونگ هم همون کیک برنجی رو به عنوان شام در نظر گرفت. همراه با ظرف کیک به سمت اتاقش رفت تا همزمان با انجام بقیه تکالیفش ، بخوره.
ساعت نزدیک ۱۱ بود و قطار خواب تهیونگ ، کم کم داشت از راه می رسید.
ساعتش گوشیش رو برای تایم های مختلف کوک کرد تا مثل امروز خواب نمونه و محض رضای خدا سر وقت مدرسه برسه.
سردی زیر پتو و تشک حس خوبی رو القا میکرد. کمی تو جاش به این پهلو و اون پهلو غلت خورد تا جای مناسبی رو برای خواب پیدا کرد و خوابش برد.
امشب چه رویایی برای تهیونگ مهیا شده بود؟!...

نظر نشه فراموش ❤️😌

Continue Reading

You'll Also Like

21.8K 3.5K 26
کاپل : yoonmin _ Kookv , Vkook _ ? ژانر : فول تخیلی ، امگاورس ، سلطنتی ، اسمات ، انمیز تو لاورز ، تراژدی (همراه با تصویر) از دستش ندید که خاص ترین...
1.8K 315 18
داستان پسری که رنگ قرمز زندگی اش را ویران کرد اما چی میشد اگه اینبار باعث چشیدن طعم واقعی زندگی بشه... کاپل: ویکوک/کوکوی، سپ ژانر: اسمات، اندکی کمدی...
132 50 17
عمارت دریا🌊 عمارتی مرموز که رازی عمیق درش وجود داره⁉️‼️ رازی که ریشه‌اش به چند هزار سال پیش گره خورده ❌❌❌شایدم راز نه....یک نفرین....❌❌❌ "...
27.2K 4.1K 34
لورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز...