داستان از نگاه کتی
روزم سریع و خوب گذشت. من یه دوست جدید به اسم امیلی دارم. اون خیلیشیرین و خوبه. و هری رو بعد از اون گفت و گویکوتاهمون دیگه این اطرافندیدم. ولی مارسل رو دیدم. و الان، آماده م تا به خونه ش برم. رفتم طبقه ی پایین و مامانم توی آشپزخونه بود. اون من رو دید و لبخند زد.
"هی عزیزم، غذا ساعت پنج آماده میشه."
اون از آشپزخونه گفت، من رفتم پیشش و روی صندلی نشستم.
"اوه اوم, نه , گرسنه نیستم. و, میخوام به خونه ی یه دوست برم."
اون پوزخند زد, و کاری که تا الان داشت انجام میداد رو متوقف کرد.
"اوه, خونه ی دوست یا, خونه ی... دوست پسر؟"
من چشم غره رفتم.
"این اولین روزمه و دوست پسر داشته باشم؟ تو فکر میکنی من کی هستم؟"
اون خندید و برگشت تا آشپزی کنه.
"چرا داری میری خونه ی دوستت اونم در اولین روز, کاملا؟"
"من یه پروژه دارم و اون پسر شریکمه, پس ما روی اون کار میکنیم."
من گفتم ولی بعدش به خودم سیلی زدم بخاطر گفتن"پسر". اون هیچوقت این رو از ذهنش بیرون نمیکنه. چشمای مامانم گرد شد و دوباره پوزخند زد چون اون فکر میکرد خونه ی یه دوست به عنوان یه برنامه ی شبونه ی دخترونه باشه یا یه چیزی شبیه این.
اگر چه من تعجب میکنم اگه اون هنوز یه دوست پسر جدید پیدا کرده باشه. امیدوارم پیدا نکرده باشه.
قبل از اینکه اون چیز دیگه ای بگه, من به سمت در دویدم و به سمت خونه ی مارسل رفتم.
__________
"پس این خونشه."
من به خودم گفتم و آه کشیدم. در حقیقت از من زیاد دور نبود. به در ضربه زدم و چند دقیقه منتظر موندم تا در باز شد.
"هری؟"
چشمام گرد شد.
"صبر کن, این آدرس... این درسته؟"
"اوه سلام, خوشگله!"
اون گفت, و اون پوزخند احمقانه برگشت روی صورتش. بعد چشمای اونم مثل من گرد شد.
"صبر کن, ببینم تو کتی شریک برادر من هستی؟"
اون گفت.
"آره, من کتی... یه ثانیه صبر کن, چی چیه تو؟! برادرت؟ و من فکر میکردم داشتم همه چیز رو خیال میکردم."
اون خندید و گذاشت تا من داخل خونه بشم.
"به هر حال, مارسل کجاست؟"
من پرسیدم.
"م.. من اینجام"
من برگشتم تا مارسل رو ببینم. اون بهم لبخند زد, پس من هم متقابلا لبخند زدم.
من یکمی رفتم عقب و هر دوی اونا به همدیگه نگاه کردن. هری یه تابش خیره کننده ی مرگ به مارسل فرستاد, و مارسل دستپاچه بود. اونا ممکنه از نظر چهره خیلی شبیه هم باشن, ولی اونا متفاوتند. و نه تنها در سبک, بلکه در شخصیت هم متفاوتن.
"خب, نگاه های خیره رو تموم کنید و بریم کار کنیم! از دیدن دوباره ت خوشبختم, هری."
من گفتم و لبخند زدم. بعد دنبال مارسل به طبقه ی بالا رفتم.
داستان از نگاه هری
برای اولین بار, من به مارسل حسودیم شد. اون در حال کار کردن با دختر جذاب جدید بود.
اون زیبا و بامزه بود. اوه و ساده. اون برای دو ساعت توی اتاق مارسله و بعد مال من, میخوام برم ببینم که اونا دارن چیکار میکنن.
رفتم به اتاق مارسل و یکمی در رو باز کردم و اونا داشتن روی پروژه کار میکردن.
"پس, تو به من نگفتی که هری برادرته. منظورم اینه من به صورت احمقانه ای اینو فهمیدم."
کتی گفت و اونا خندیدن. اوه, پس اون از من خوشش اومده؟ این باعث میشه من راحت اون رو بدست بیارم.
"خب, من فکر کردم تو این رو فهمیدی, یا این اطراف نمی بینیش. ولی م.. من اشتباه کردم. اوم... ت.. تو شاید فکر کنی اون اوممم مثل دخترای دیگه جذابه, درسته؟"
مارسل با دهن بسته خندید و کتی اخم کرد.
آره, مارسل, اون فکر میکنه من هستم.
"برام مهم نیست."
آخ اون آسیب میزنه!
"چ.. چی؟"
"من ساده نیستم مارسل. من یکی از اون دخترا نیستم که قرار پسرای مشهور و جذاب و این چرندا باشه!"
حداقل اون به من درباره ی یه پسر جذاب و مشهور فکر کرد. بعدش اون درباره ی مارسل چه فکری میکنه؟ البته. یه خوره. مارسل لبخند زد و اونا بلند شدن.
"خب, من باید برم. ممنون از اینکه یه سری چیز بهم یاد دادی, و امیدوارم که مفید بوده باشم."
اون با دهن بسته خندید.
"تو خیلی مفید بودی. پس ما فردا توی استراحت و وقت ناهار کار میکنیم."
کتی سرش رو تکون داد و اونا خیلی نزدیک در بودن. من دویدم توی اتاقم و بعد اومدم بیرون, متظاهر شدم که فقط داشتم میومدم بیرون. چی میتونم بگم. من یه بازیگر خوبم!
"اوه, هی, داری میری؟"
من از کتی پرسیدم و بهش لبخند زدم. چیزی که باعث میشه همه ی دخترا ذوب بشن.
"آره, دارم میرم. پس یادت نره مارسل, فردا سر ناهار. منتظرتم پس ما میتونیم روی این کار کنیم."
مارسل سرش رو تکون داد و من خیره نگاهش کردم. اون پایین رو نگاه کرد و من پوزخند زدم.
ما رفتیم طبقه ی پایین و کتی داشت میرفت. من مچ دستش رو قاپیدم تا متوقفش کنم و اون روبروم ایستاد.
"برسونمت؟"
من چشمک زدم و اون خندید.
"اوم... نه, ممنون. من عاشق راه رفتنم."
اون پوزخند زد و رفت. من در رو بستم و برگشتم. مارسل رو دیدم که داشت میخندید.
"چرا داری میخندی, احمق؟"
اون سعی کرد تا مانع خنده ی بلندش بشه. من رفتم روی پله ها به طرف اتاقم.
"دختری که به هری گفت 'نه' "
من وایسادم و برگشتم تا با مارسل روبرو بشم.
"اوه واقعا؟ خب, یه دختر بهتر از هیچ کسه, درسته؟"
اون اخم کرد و پایین رو نگاه کرد. من براش احساس ناراحتی کردم.
"متاسفم"
با سرعت گفتم. اون لبخند زد, و من برگشتم و به سمت اتاقم رفتم.
روی تخت نشستم و فکر کردم. چیکار کنم که اون بهم علاقه مند بشه؟ من همیشه دخترا رو بدست میارم. برای مدت کمی باهاشون قرار میذارم و بعد ترکشون میکنم.
ولی کتی متفاوته و بدست آوردنش بازی سختیه. من تا الان هیچ دختری رو ندیدم که توی دام جذابیت من نیفتاده باشه!
این باعث میشه تا من با خودم یه شرط بندی کنم, و اون رو خواهم گرفت.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
خب بچه ها... نویسنده توی این قسمت یکم صحبت کرده و گفته که شخصیت "مارسل" بخاطر دوستشه که خیلی مارسل رو دوست داره.
راستی شخصیت هری رو دارید جان من؟؟؟!
اعتماد به سقفه عشقم!
با لبخندش طرف مقابل ذوب میشه!!!
.
.
.
خب بیخیال بذارید فکر کنه ببینه چجوری میتونه کتی رو عاشق خودش کنه.
مرسی که خوندید... دوستون دارم X