روبه روی آیینه بزرگ و سرتاسری که توی سرویس قرار داشت ایستاده بود،حتی تصویر خودش هم بهش پوزخند میزد،انگار همه ی دنیا با پوزخندهاشون مسخرش میکردن،به تلاش هاش میخندیدن و زیر لب احمق صداش میکردن،انگار که همه باهم دست به یکی کرده بودن تا بهش ثابت کنن که هیچ قدرتی نداره،که هیچکس نیست،
دستشو زیر آب یخ برد و مشت پر آبشو با شدت روی صورتش ریخت و از سردی ناگهانیی که روی پوستش حس کرد نفس خفه ای کشید،
حالا تصویرش جلوی چشمهاش واضح تر شده بود،چشمهاش بی روح و شکست خورده بودن و صورتش به قدری شکسته شده بود که خودشو نمیشناخت ولی هیچکدوم اینا به اندازه رد قرمزی که روی پوست ظریف گونش نقش بسته بود ناآشنا نبودن،
دستشو به آروی بالا اورد و انگشتهاشو جای رد انگشتهای کشیده ای که دیروز برای اولین بار با بی رحمی وخشم لمسش کرده بودن کشید،پلاکهاشو آروم روی همگذاشت و قطره اشکی از مابین مژه هاش به سر انگشتهاش برخورد کرد،
درد سیلی که خورده بود خیلی کمتر از دردی بود که توی قلبش حس میکرد،حاضر بود هزاران بار دیگه سیلی بخوره ولی دیگه مجبور نباشه که چهره سرد و چشمهای بی محبت هری رو ببینه و دم نزنه،
با شنیدن چند تقه ای که به در خورد سریع اشکهای روی گونشو پاک کرد و با گذاشتن لبخندی روی لبهاش به سمت در برگشت و لوی رو دید که به سختی دستشو به دستگیره رسونده و با چشمهای خواب آلود به مادرش نگاه میکنه،
-صبح بخیر مامی،
لوی بعد از کشیدن خمیازه ای کوتاه گفت و دستیگره درو رها کرد و با باز کردن دستهاش از هم به لویی فهموند که منتظر بغل گرم مادرشه،لویی لبخندی زد و کمی خم شد تا لوی راحتتر دستهاشودورگردنش حلقه کنه،
-صبح بخیر بیبی،خوب خوابیدی؟
لوی با فرو بردن صورتش توی گردن لویی سرشو چندبار تکون داد و بعد دوباره چشمهاشو روی هم گذاشت،
-لوی بیبی نگو که بازهم میخوای بخوابی،پس مامی چی میشه؟من دلم برای پسرم تنگ شده،
لوی خنده ارومی به لحن شاکی مادرش کرد و بعد صورتشو روبه روی لویی قرار داد و دستهای کوچیکشو روی گونه هاش گذاشت،
-نمیخوابم مامی،فقط میخوام بغلت کنم،قول میدم!
لویی با لبخند صورتش رو چرخوند و چندبار کف دست لوی رو بوسید که باعث خنده های بلند اون پسر شد،
-منم فقط میخوام بغلت کنم،میخوام تا ابد بغلت کنم.
با صدای ارومی زمزمه کرد و لوی با تکون دادن سرش دوباره صورتشو توی گردن لویی فرو برد درحالی که هیچ ایده ای از جنگی که توی سر مادرش به پا شده بود نداشت،جنگی که اگر لویی توی اون موفق نمیشد نمیدوسنت که میتونه زنده بمونه یا نه.
•••
بعد از مدت کوتاهی لویی و لوی همراه با یکی از بادیگارد های هری به سالن غذاخوری راهنمایی شدن و لویی با اولین نگاه به اون سالن مجلل و بزرگ انگار که تمام روزهایی که با هری صبحانه میخورد و یا شبهایی که منتظر برگشتش میموند تا کنار هم شام بخوردنو به یاد اورد،
نمیتونست درست نفس بکشه و دیوار های اون اتاق انگار که هرلحظه بهش نزدیکتر میشدن و قصد خفه کردنشو داشتن،دستهاش میلرزیدن و صبحانه دادن به لوی حالا انگار سخت ترین کار دنیا شده بود،با عجز و کلافگی دست لرزونشو بالا اورد و روی پیشونیش کشید و بعد به سختی برای خودش لیوان آبی ریخت،
بالا اوردن نگاهش همزمان با نگاه کردن به چشمهای پر تمسخر زین بود،پوزخندی که روی لبهاش نشسته بود سرگیجه لویی رو بیشتر میکرد،اون پسر تمام تقلا کردن های لویی رو دیده بود و حالا داشت با تمسخر نگاهش میکرد؟زین کی انقدر بی رحم شده بود؟
با حس انگشتهای کوچیک لوی که دور بازوش پیچیده شدن به سمت پسرش برگشت و چشمهای نگران لوی اولین چیزی بودن که توجهشو جلب کردن،انقدر حالش بد بود که حتی پسر چهارسالش هم متوجهش شده بود؟
-خوبی ماما؟
لویی لبخند زورکی روی لبهاش نشوند و دست پسرشو داخل انگشتهاش گرفت،
-خوبم لاو،فقط یکم خستم،
لوی با اخم های توهم رفتش نگاهی به مادرش انداخت ولی درست زمانی که میخواست حرفی بزنه یکی دیگه از بادیگاردهای عمارت وارد سالن شد وروبه لویی شروع به حرف زدن کرد،
-آقای استایلز میخوان شمارو ببینن.
انگار که آرامش کمی که از لمس لوی بدست اورده بود با همین یک جمله از بین رفته بود ولوی وقتی متوجه حالش شد بوسه آرومی روی بازوی لویی گذاشت و لویی یکبار دیگه به این باور رسید که لوی همچیز رو درمورد اون میفهمید،حتی زمانی که توی شکمش بود و وقتی لویی بیتابی میکرد،جنینش سعی میکرد با لگد زدن به اطراف شکمش حواس مادرشو پرت کنه،
لوی همیشه حامی کوچولوی مامانش بود و میموند.
دولا شد و بوسه ای روی موهای نرم پسرش گذاشت و بعد اروم درگوشش جوری که انگار یک رازه شروع به زمزمه کردن کرد،
-ماما میره تا با دوستش صحبت کنه،بهش قول میدی که بقیه صبحانتو بخوری و بجز زین با کس دیگه ای اینجارو ترک نکنی؟
-زین؟
-همون پسری که از دیشب همراهمون بود،اون یکی از دوستامه لاو،
لوی لبخند درخشانی به مادرش زد و انگشت کوچیکشو جلو برد،
-اگه دوست مامانه پس دوست منم هست،قول میدم.
لویی با بوسیدن گونه لوی انگشتشو جلو برد و بعد از چندبار تکون دادن انگشتهای بهم چفت شدشون به سمت زین برگشت و متوجه چشمهاش که غم خاصی توی اونها موج میزد و صورتش که حالا خیلی نرمتر از قبل بنظر میرسید شد،با نگاه ملتمسی به پسر مو مشکی نگاه کرد و بعد با چشمهاش به لوی اشاره کرد و وقتی تکون آروم سر زین رو دید نفس عمیقی کشید و به آرومی از سرجاش بلند شد،
همراه با بادیگاردی که به دنبالش اومده بود به سمت اتاق کار هری رفت،یکی از بادیگارد ها با دیدنش چیزی رو توی میکروفونی که به گوشش وصل بود زمزمه کرد و بعد با گرفتن تایید در رو برای لویی باز کرد،
با پاهای لرزون و زانوهاش که هرلحظه امکان جا زدنشون وجود داشت وارد اتاق شد،بیشتر از هرچیزی از این صحبت میترسید چون میدونست که این هری حالا تا چه حد میتونه بی رحم باشه و تا چه حد از لویی تنفر داره،
-بشین
با شنیدن صدای محکم و سرد هری لرزی توی بدنش نشست،بدون بالا اوردن نگاهش روی یکی از مبلهای هری نشست و توی خودش جمع شد،بلاخره هری به سمتش برگشت و با قدمهای اروم به لویی نزدیک شد و بعد درست روی مبل روبه رو نشست،
نگاهی به چهره لویی انداخت و بعد با گذاشتن ساعدهاش روی زانوش به سمت اون پسر خم شد و از پایین نگاهی به صورتش انداخت،
لویی به سختی نفسشو بیرون داد و بعد با بالا اوردن چشمهاش نگاهی به صورت هری حالا فاصله کمی ازش داشت کرد و انگار همون یک نگاه کافی بود تا تمام بدنش آروم بگیره و گره مشتهاش از هم باز شن،
سبز زمردی چشمهای مردی که حالا روبه روش نشسته بود فرقی با هری هجده سالش که با عشق به لویی نگاه میکرد نداشتن،همونقدر روشن،همونقدر پیچیده،
دلش میخواست دستهاشو داخل موهاش ببره و بجای تمام این پنج سال نوازشش کنه،دلش میخواست پیشونیشو به پیشونی هریش تکیه بده تا دوباره زیر لب بهم قول بدن که هستن،دلش میخواست که هری دستهاشو محکم بگیره و بهش بگه که همه اینا فقط یه خواب بد بوده،بدون هم بزرگ شدنشون،بدون هم سختی کشیدنشون همش یه شوخی بوده،
-چطوره اول با اینکه چطوری فرار کردی شروع کنیم؟
با شنیدن دوباره صدای بی روحش لویی از افکارش بیرون اومد و کمی از هری فاصله گرفت،
-چرا درمورد چیزی سوال میکنی که خودت میدونی،روزی که به عمارت حمله شد از اینجا فرار کردم و...بعد به امستردام رفتم،
با شنیدن صدای مضطرب لویی هری چندبار سرشو تکون داد و لبخندی روی لبهاش نشست،کمی سرجاش تکون خورد و صاف نشست،حالا لبخند از روی لبهاش کنار رفته بود و چشمهاش جدی تر از قبل بنظر میرسیدن،
-میدونی لویی،با دروغ گفتن فقط شرایطو برای خودت سخت تر میکنی،میدونی که چقدر از دروغ گوها بدم میاد مگه نه؟
لویی درجواب سکوت کرد و نگاهشو به سمت دیگه ای برگردوند،
-به من نگاه کن...دیروز و که یادت نرفته؟میخوای بازم دروغ گفتنو امتحان کنی تا ایندفعه بدتر از رد انگشتام روی گونت بجا بزارم؟
با شنیدن فریاد هری بی اراده توی خودش جمع شد و به زحمت نگاهشو به اون مرد داد که با پوزخند به گونه سمت راستش نگاه میکرد،
با تکرار کردن حرف های هری توی سرش هرلحظه بیشتر به شکستن نزدیک میشد،این اولین باری نبود که توسط اون مرد تهدید میشد ولی اولین باری بود که جدیتشو،سردیشو با مغز و استخون حس میکرد،
-پس حالا درست بهم میگی که پنج سال پیش چطور از این عمارت فرار کردی،
هری گفت و سکوتی توی اتاق جریان گرفت و بلاخره لویی بعد از کمی مکث و دلهره حرفشو به زبون اورد،
-از پدرت کمک گرفتم.
انگار همین یک جمله کافی بود تا آرامش مصنوعیی که هری از اولین لحظه سعی در نگه داشتنش کرده بود کاملا فرو بریزه،خنده های بلندش توی اتاق پیچیدن و لویی حتی با نگاه کردن به صورتش و شنیدن اون خنده ها احساس مرگ میکرد،
بلاخره با شنیدن سرفه هری و قطع شدن خنده هاش لویی سرشو بالا گرفت و حالا نگاه هری پراز احساس های مختلف بود و چیزی که لویی بیشتر از همه احساس میکرد حس خیانت بود،
-پس تو با کسی که بیشتر از همه توی این دنیا ازش نفرت دارم دست به یکی کردی تا بچمو ازم بگیری،تا زندگیمو به گند بکشی،اره لویی؟
لویی با شرمندگی سرشو پایین انداخت و برای جلوگیری از بلند شدن هق هق هاش دستشو محکم روی دهنش فشار داد و زیر لب چندبار متاسفم رو زمزمه کرد،
-متاسفی؟...متاسفی؟؟؟تو اصلا میدونی چه غلطی کردی؟
حالا فریاد های هری بلندتر از قبل شده بودن و مثل دیوونه ها دور اتاق میچرخید و گاهی موهاش روچنگ میزد،با نشنیدن جوابی از سمت لویی سرجاش بی هیچ حرکتی ایستاد و بعد ناگهانی به سمت اون پسر هجوم برد،لویی از ترس جیغی کشید و هری با گرفتن موهاش داخل مشتش سرشو به سمت خودش بالا کشید،
-کاری میکنم که به غلط کردن بیوفتی،کاری میکنم که هرروز آرزوی مرگ کنی،
از مابین دندون های بهم چفت شدش گفت و بعد با ضرب سر لویی رو به پشت مبل هول داد و لویی این بار با صدا زیر گریه زد و با جمع کردن پاهاش داخل شکمش توی خودش فرو رفت،هنوز هم زیر لب متاسفم رو زمزمه میکرد و خودش رو عقب و جلو میکرد تا شاید کمی آروم بشه،میدونست که هیچ اثری نداره ولی باید تلاششومیکرد،نمیدوسنت اگه همینجا دچار حمله عصبی بشه چیکار باید بکنه،
-پسرمو ازت میگیرم و تو میتونی گورتو برای همیشه از اینجا گم کنی،
با شنیدن صدای جدی ومحکم هری تمام بدنش برای لحظه ای از حرکت ایستاد،مطمعن نبود که درست شنیده یا نه،حتی مطمعن نبود که هنوز نفس میکشه یا نه،
به هر زحمتی که بود دستهاشو از دور بدن خودش جدا کرد و روی پاهاش وایساد،با کف دستهاش چندبار محکم روی گونه هاش کشید تا اشکهاشو پاک کنه وبتونه بهتر مرد روبه روشو ببینه،مردی که دست به سینه و با چشمهایی خالی به تقلاهاش نگاه میکرد،
-نمیزارم بچمو ازم بگیری،نمیتونی لوی رو ازم جدا کنی،
بلاخره بعد از چند قدم دیگه خودشو به هری رسوند و دستهاش دو طرف یقه هری گذاشت و پارچه لباسشو مابین مشتهاش مچاله کرد،
-میشنوی هری؟؟نمیزارم بچمو ازم بگیری،نمیتونی
فریاد زد و چندبار بدن هری رو به عقب هول داد ولی جواب هری فقط سکوت و نگاه های سنگینش بود،انگار که توی خلصه ای گیر افتاده بود و دقیق متوجه حرفهای لویی نمیشد،
نگاهش روی چشمهای آبی رنگش در گردش بود،خط های گوشه چشمهاش براش جدید بودن،سیاهی و گودی زیر پلکهاش بدنشو سست میکردن،دستشو آروم بالا برد و روی گونه نرمش کشید و با لمس پوست ظریفش حس کرد که نفس کشیدن دوباره راحت شده،نگاهش از صورت ملتمسش به سمت موهای فندقی رنگش رفت و با یاد چتری هاش که همیشه روی صورت لویی پونزده سالش میریختن لبخندی روی لبهاش نشست که درلحظه با دیدن سفیدی روی موهاش از بین رفت،
مگه چندسال گذشته بود که لوییش انقدر شکسته شده بود؟دوری از هری ارزش اینهمه درد و رنجو داشت که هردوشونو به این روز انداخته بود؟
-فکر میکنی میتونی جلوی من وایسی؟
-خفه شو...خفه شو نمیزارم بچمو ازم بگیری،نمیتونی ازم جدا کنیش
حالا فریاد های لویی بودن که به گوش میرسیدن ومشتهاش که روی سینه هری فرود میومدن،
هری درمقابل چشمهاشو روی هم گذاشت و بعد دستهای مشت شده لویی رومحکم توی دستهاش گرفت،
-چطور تو تونستی لویی؟
لویی با کشیدن دستهاش چندبار سرشو به اطراف تکون داد و هری مطمعن بود که هیچوقت تا به این اندازه لویی رو بهم ریخته ندیده،چشمهای اون پسر الان جوری بودن که انگار متوجه اتفاقات اطرافش نمیشد،جوری که انگار فاصله ای با فرو ریختن نداشت،
-نمیزارم هری نمیزارم،یا هردومون باهم میمونیم یا من میمیرم
لویی با نگاه کردن به چشمهای هری از اخرین سلاحی که داشت استفاده کرد،مطمعن بود هری هنوز اونقدر هم بی رحم نشده که به این مسعله واکنشی نشون نده،
-تو یه بار برای من مردی لویی،پنج سال پیش،یادت رفته؟
با گفتن این جمله هری دستهای لویی رو رها کرد و به پشت میزش رفت و لویی مثل مرده ای بی تحرک به جای خالی اون مرد نگاه میکرد،جمله ی هری بارها و بارها توی سرش تکرار میشد و انگار هردفعه بیشتر از قبل داغونش میکرد،بیشتر از قبل ناامیدش میکرد،
-وسایل اقای تاملینسون روجمع کنید،تا یک ساعت دیگه از این عمارت میرن،
با شنیدن صدای هری که با فرد دیگه ای صحبت میکرد نگاه لویی از زمین به سمت چشمهای اون مرد حرکت کرد و هری با دیدن اشک و بیچارگیی که توی اونها موج میزد فشرده شدن قلب خودش روهم حس کرد،هیچی سخت تر از این نبود که دست از تنها کسی که با تمام وجود دوستش داشت بکشه،هیچی از این سختتر نبود که با دستهای خودش لوییشو از این عمارت بیرونکنه،اما نمیتونست که اون پسرو ببخشه،نمیتونست با خیانتی که بهش کرده بود کنار بیاد،
-هری خواهش میکنم،
با شنیدن صدای شکسته لویی پلکهاشو روی هم گذاشت و به سمت پنجره برگشت تا دیگه مجبور نباشه به اون پسر نگاه کنه،مطمعن بود که یک نگاه دیگه کافیه تا دست از تمام اینها بکشه،لویی رومحکم توی اغوشش بگیره و دیگه هیچوقت بهش اجازه دور شدن نده،
-بخاطر تمام لحظه هایی که باهم داشتیم،بخاطر عشقی که یه زمانی نسبت به من داشتی،خواهش میکنم هری،منو از لوی جدا نکن،
اشک توی چشمهای هری جمع شد و به سختی نفس حبث شدشو بیرون داد،عشقی که یک زمانی به لویی داشت؟اگه هنوز هم اون عشقو حس نمیکرد که انقدر عذاب نمیکشید،اگه واقعا لویی براش مرده بود که همچیز خیلی راحتتر از اینا بود،
با دیدن سکوت هری صدای هق هق های بلند لویی توی اتاق پیچید و بلاخره زانوهاش قدرت خودشونو از دست دادن و با بی حالی روی زمین افتاد،مطمعن که فاصله ای با بیهوش شدن نداره ولی نمیتونست تسلیم بشه،باید برای لوی میجنگید،برای آینده پسرش،
-هرکاری که بخوای انجام میدم...قول میدم حتی اگه بخوای یک لحظه هم جلوی چشمت نیام...جوری زندگی میکنم که فکر کنی مردم،فقط...فقط بزار پیش لوی بمونم،
بلاخره دیواری که هری برای خودش درست کرده بود با شنیدن صدای ملتمس و هق هق های لویی فروریخت،به آرومی به سمت اون پسر برگشت و وقتی بهش رسید روبه روش روی زانوهاش نشست،انگشتشو به چونه لویی رسوند و بعد با بالا اوردن سرش نگاهشو به آبی پرتلاطمش داد،اینکه هنوزهم اون دوتا تیله میتونستن تمام خشم و آتیش درونشو خاموش کنن براش غیرقابل درک بود،لویی روحشو جادوکرده بود و هری تا اخر عمرش هیچ راه فراری نداشت،
-اینجا میمونی،پیش پسرمون،حق بیرون رفتن از این عمارتو نداری،حتی به این فکرم نکن که پاتو از اینجا بیرون بزاری و اگه فکر فرار به سرت بزنه میکشمت لویی،فهمیدی؟حتی صبر نمیکنم که برام توضیح بدی این بار قبل اینکه دوباره بشکنیم جونتومیگیرم،
لویی با ناباوری بهش نگاهی انداخت و با امیدی که تازه توی وجودش جوونه زده بود چندبار سرشو تکون داد و زیر لب فهمیدم رو تکرار کرد،
-اینم میدونی که دیگه نباید انتظار عشقو ازم داشته باشی،منو تو الان جز اینکه پدر و مادر بچمون هستیم هیچ رابطه دیگه ای باهم نداریم،
-میدونم.
لویی با چهره ای بی تفاوت گفت اما حتی خودش هم میدونست که این یعنی مرگ تدریجیش،زندگی با هری بدون اینکه بتونه اونو داشته باشه برای لویی مرگ بود ولی همینکه میتونست کنار پسرش باشه آرومش میکرد،البته فعلا.
-خوبه.
هری گفت و بعد با انداختن نگاه اخری به لویی از سرجاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت،با شنیدن بسته شدن در لویی دوباره از هم فروریخت و حالا اشکهاش بدون هیچ اراده ای با سرعت از گونه هاش پایین میومدن وتنها چیزی کهتوی ذهنش میگذشت این بود که اگر میتونست زمانو به عقب برگردونه هیچوقت این اشتباهونمیکرد،هیچوقت اعتماد هری رونمیشکست.هیچوقت هری رو نمیشکست.
•••
هی گایززز،امیدوارم خوب باشین
اول از همه یه معذرت خواهی دارم برای دیر آپ کردن
واقعا متاسفم
ولی انقدر تویاین مدت کار سرم ریخته بود و از لحاظ روحی داغون بودم که حتی شبم نمیتونستم براتون بنویسم
میدونم اینم پارت کوتاهیه ولی خب دیگه بیشتر از این ادامه نداشت
یعنی تمام پارتای این فیک یه قسمت داستانو تویخودشون دارن و بخاطر همینه که پارتا کوتاه و بلندن
دیدید هریم بخاطر عشقی که به لویی داشت کوتاه اومد؟)):
هنوزم فکر میکنید هری لویی رو دوست نداره؟
واقعیتش خیلیا این تصورو دارن ولی از نظر من نویسنده عشق هری به لویی همیشه واقعی تر و ملموس تر بود
به هرحال این پارت خیلی گریه لویی رو دیدین ولی بهش حق بدین اونم کم سختی نکشیده،مطمعن باشین اگه هری از لوی جداش میکرد دیگه چیزی از لویی نمیموند
که صدالبته من میخواستم اینکارو بکنم ولی واقعا حتی نوشتنش حالمو بدمیکرد.
و مهمتر اینکه فیک قراره هپی اند باشه(:
سوالی نظری چیزی دارید بگید دوستان
دوستتون دارم
فعلا بای.
-Tomhaz-