Where you belong[L.S]

By tomhaz

16.2K 3.3K 6.5K

They won't hurt you anymore As long as you can let them go. Mpreg Toxic relationships Written by @tomhaz More

Introduction
Cast
Prologue
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
*
12
13
14
16
17
18
About Characters
19
20
21
22
23
24
25
Cast 2
26
27
28
29
30

15

404 87 204
By tomhaz



*زمان گذشته

گوشه زمین چهارزانو نشسته بود و از دور پرت شدن توپ از سمتی به سمت دیگه رو تماشا میکرد،انگار که این جزو روتین هرروزش شده بود،اومدن به زمین فوتبال و نگاه کردن تمرین های لویی،دیدن خنده های لویی،حرف زدن با لویی،فکر کردن به لویی،لویی براش یه عادت شده بود و هری این عادتو با تمام وجودش دنبال میکرد،

انقدر توی افکارش غرق شده بود که صدای قدمهای لویی که بهش نزدیک میشدن رو نشنید ولی با حس کردن وزنی که ناگهان روی سینه اش افتاد به زمان حال برگشت،با چشمهای گرد شده از تعجب به کسی که روی سینه اش افتاده بود نگاه کرد و با چشمهای پر از شیطنت و لبخند بزرگ پسر چشم آبیش مواجه شد،

-به چی فکر میکردیی؟میای اینجا تمرین منو ببینی یا فکر کنی؟واقعا که بهم برخورد فرفری،

هری میخواست بهش بگه،میخواست بگه که به تو فکر میکردم،تمام روزها،ساعت ها و لحظه هامو به تو فکر میکنم،ولی میدونست که هیچکدوم این حرفها برای لویی معنیی نداشتن حتی هنوز برای خودش هم معنی درستی نمیدادن،

-ببخشید،یه لحظه حواسم پرت شد،

-اشکالی نداره باهات شوخی کردم،نیازی نیست گریه کنی،

لویی با خنده گفت بعد از روی هری بلند شد و شروع به تکوندن کثیفی های روی لباسش‌ کرد،اخمهای هری توهم رفتن و صدای معترضش بلند شد،

-هیییی،من گریه نمیکردم

-ولی الان فاصله ای باهاش نداری

لویی با بیرون اوردن زبونش گفت و هری هوفی کشید،بحث کردن با اون پسربچه شیطون هیچ نتیجه ای نداشت،

-بعد از تمرینم باهم بریم تا بستنی بخوریم؟

لویی پرسید و با چشمهای امیدوارش به هری نگاه کرد،چطور میتونست بهش نه بگه؟

-بریم،

با شنیدن همین یک کلمه لویی صدایی مثل هورا از خودش دراورد بعد با خنده سمت هری خم شد و دستهاش رو داخل موهاش برد و چندبار اونهارو تکون داد،هری مطمعن بود که موهاش الان افتضاح بنظر میرسن ولی قرار نبود اعتراضی کنه،هیچوقت قرار نبود به کارهای لویی اعتراض کنه،

-ممنون فرفری،

لویی گفت و با نشون دادن یکی دیگه از لبخندهای واقعی و درخشانس از هری دور شد و به سمت هم تیمی هاش دویید،هربار با دیدن این لبخندها چیزی توی درون هری روشن تر میشد،از همون روز اولی که دیده بودش تا به الان،اون پسر خورشید زندگی هری شده بود و هری هرروز بیشتر توی مدارش گم میشد،لویی نور بود،رنگ زرد توی روز و رنگ سیاه توی شب،

روح هری انعکاسی از لویی شده بود،وقتی لویی خوشحال بود هری هم خوب بود،اگه لویی ناراحت بود هری با تمام وجودش اینو حس میکرد و حاضر بود هر چیزی رو که داره بده تا اون دیگه همچین حسی نداشته باشه.هری حاضر بود برای لویی هرکاری بکنه.


•••

با شنیدن صدای زنگ ساعت اخمهاش رو‌توی هم برد و سرش رو بیشتر به بالشت فشرد،یعنی میشد روزی برسه که لویی دیگه مجبور نباشه روزشو با این صدای نفرت انگیز شروع کنه؟مطمعن نبود.
با قطع نشدن صدا با حرص دستشو به سمت ساعتش دراز کرد و ضربه نسبتی محکمی بهش زد و سکوت دوباره به اتاقش برگشت،کمی توی تخت جابه جا شد و سرش رو به سمت میز کنار تخت برگردوند،نگاهش به تقویم رو میز افتاد و...واو

امروز بیست و سوم دسامبر دقیقا یک روز مونده به تولدش بود،باورش نمیشد که وقتی عقربه های ساعت امشب عدد دوازد رو نشون بدن لویی شونزده سالش میشه،با خوشحالی خنده ای کرد و سریع از جاش بلند شد،توی حموم برای خودش با میکروفون خیالیش آواز خوند،تو آیینه به خودش نگاه کرد و شکلک دراورد،دور خودش رقصید و حتی چندبار نزدیک بود که روی زمین بیوفته ولی هیچ چیز از خوشحالیش کم نمیکرد،

با وسواس زیادی لباس هاش رو انتخاب کرد،جامپر قرمز ساده و شلوار مشکی تنگی که به خوبی دور باسنش چسبیده بود،روبه ایینه برگشت و به باسنش چشمکی زد،مطمعن بود که هری امروز دیوونه میشه،با فکر کردن به هری یاد این افتاد که امسال اولین تولدیه که هری رو کنار خودش داره،هری میدونست که امشب تولدشه و لویی نمیتونست صبر کنه تا واکنشش رو ببینه،بعد از شنیدن بوقی فهمید که اون رسیده پس با خوشحالی ژاکتش رو برداشت و با دو از پله ها پایین رفت،

ولی خوشحالیش زیاد ادامه پیدا نکرد وقتی که سوار ماشین و هری مثل هرروز با یه بوسه بهش صبح بخیر گفت،هیچ حرفی،هیچ نشونه ای از اینکه هری میدونست که امشب چه شبیه وجود نداشت،اون با ارامش درحال رانندگیش بود و لویی از درون خودش رو میخورد تا همینجا با صدا زیر گریه نزنه و شروع به کتک زدن هری نکنه،

وقتی به مدرسه رسیدن لویی با اخمهای رو پیشونیش از ماشین پیاده شد و در رو محکم پشت سرش بست،صدای متعجب هری که صداش میکرد بعد از چندلحظه به گوشش رسید ولی توجهی نکرد،با کشیده شدن دستش هوفی کشید و با صورت توهم رفتش به سمت هری برگشت،

-چیشده دال؟چرا انقدر بداخلاقی؟

-هیچی نشده دستمو ول کن.

لویی با صدای تقریبا بلندی گفت و هری با دهن باز مونده و چشمهای گرد شدش بهش نگاه کرد،

-ازت پرسیدم چیشده لویی،

-منم گفتم چیزی نشده،حالاهم ولم کن

هری نگاهی به نیم رخ لویی انداخت،پسرش سرش رو ازش برگردونده بود و داشت به زمین نگاه میکرد و هری نمیدونست بیشتر بخاطر طوری که لویی باهاش حرف میزد کلافه بود یا جوری که به چشمهاش نگاه نمیکرد،

-باشه بیبی،هروقت بهتر شدی درموردش حرف میزنیم

لویی فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بعد با پشت کردن به هری به سمت کلاسش دویید،وقتی به کلاسش رسید نایل رو دید که که روی صندلی همیشگیشون نشسته،نایل با دیدنش سریع از جاش بلند شد و به سمت لویی اومد،بعد از اون لویی دستهایی رو حس کرد که محکم بغلش کردن،

-کی میدونه امشب تولد کیه؟هوم؟بنظرت کی میتونه باشه لویی؟

لویی خنده ای کرد و دستهاشو دور نایل حلقه کرد،

-نمیدونم نایل،کمکم کن تا یادم بیاد،

-خیلی احمقی،امشب تولد بیبی لو منههه

با شنیدن لحن خوشحال و هیجان زده نایل لویی بلند خندید که باعث خنده نایل هم شد،بعد لویی خودش رو از نایل جدا کرد و با کشیدن دستش اونو به سمت صندلیشون برد،

-برنامت برای امشب چیه لو؟

-خب نمیدونم،احتمالا هیچی چون امروز تا عصر تمرین دارم،شاید بعدش باهم رفتیم بیرون،هان؟

-اره عالیه،

لویی هومی گفت و شروع به دراوردن وسایلش کرد،نایل با کنجکاوی نگاهی به صورت لویی انداخت،چرا حس میکرد که حال لویی اونقدراهم خوب نیست؟

-چیشده بیبی لو؟چرا مثل همیشه روز تولدت خوشحال نیستی؟

لویی کمی با گوشه کتابش ور رفت و بعد نفس عمیقی کشید،

-هری تولدم یادش نبود،میدونم که هنوز تولدم نشده ولی اون هیچی نگفت،من بهش گفته بودم که چه روزی بدنیا اومدم،

-لو،اون احتمالا یادش رفته،خیلی از ماها هرروز به تقویم نگاه نمیکنیم،شاید هری هم نمیدونه که امروز چه روزیه،

لویی آهی کشید و سرش رو تکون داد،حق با نایل بود،احتمالا هری حتی نمیدونست که امروز چه روزی از ماهه.

-شاید.

•••

بعد از چندساعت کلاس و درس لویی با شنیدن زنگ پایان مدرسه نفس راحتی کشید و جاش بلند شد،فقط چندساعت تمرین و بعدش میتونست با دوستاش بیرون بره و‌تولدش رو جشن بگیره،با این فکر لبخندی زد،فقط کاش هری هم میدونست که امشب تولدشه،

وقتی تمام وسایلشو جمع کرد خواست به سمت در برگرده که دوتا دست رو احساس کرد که محکم باسنشو فشار دادن،از روی شوک جیغی کشید ولی بعد با دیدن فرهای هری از گوشه چشمش نفس راحتی کشید،اون پسر احمق،

-چیکار میکنی هری؟دستتو بردار،

لویی هیس کشید ولی جوابش فقط بوسه خیسی بود که روی گردنش گذاشته شد و دستهایی که محکمتر از قبل پشتشو فشار دادن،

-تو‌منو دیوونه میکنی بیبی،با این شلوار تنگ قشنگت از صبح توی مدرسه راه رفتی و بهم بی توجهی کردی،حتی نگاهمم نکردی،این انصاف نیست لو

لویی هوفی کشید و با گرفتن دستهای هری و بالا اوردنشون به سمتش برگشت،به چشم هری نگاه کرد و با کج کردن گردنش شروع به حرف زدن کرد،

-یعنی دوری از من انقدر سخته؟

-خودت جوابشو میدونی.

هری با چهره توهم رفته گفت و لبخند ریزی روی لبهای لویی نشست،

-امروز یکم بی حوصله بودم،چیزی نیست که بخاطرش نگران بشی،

هری با انداختن نگاه دیگه ای به صورت لویی سرش رو‌تکون داد و بعد به سمتش خم شد و لبهاش رو به لبهای اون رسوند و بعد با فاصله گرفتن از لویی لبهاش رو جایی نزدیک لبهاش نگه داشت،

-امشب جایی کار دارم نمیتونم که برای تمرینت بمونم،ببخشید لاو،

ناراحتی مثل بغضی توی گلوی لویی پیچیده شد،میدونست که اگه حرف بزنه هری متوجهش میشه پس فقط سرش رو تکون داد و هری با گذاشتن بوسه دیگه ای رو لبهاش ازش فاصله گرفت و بعد از خدافظی با لویی اونجارو ترک کرد،

بعد از رفتن هری لویی سریع به سمت رختکن دویید و سعی کرد که به امشب فکر نکنه،اشکالی نداشت اگه هری تولدش رو یادش رفته بود اون هنوز نایل و بقیه دوستاش رو داشت.

•••

با خستگی کوله اشو روی دوشش صاف کرد و به سمت خونه قدم برداشت ولی با باز کردن در ابروهاش با تعجب بالا رفتن،هیچ‌ نوری نبود و تمام خونه توی تاریکی فرو رفته بود،با ترس چنتا قدم رو به جلو برداشت ولی وقتی وارد نشیمن شد ناگهان تمام چراغهای خونه روشن شدن و صدای جیغ و آهنگ بلند شد،با دهانی باز مونده به اطرافش نگاه کرد،اونجا پر از ادمهایی بود که همه باهم آهنگ تولد رو براش میخوندن و لویی حاضر بود قسم بخوره که حتی اسم خیلیاشون رو‌نمیدونه و بعد نگاهش به جایی دقیقا وسط سالن افتاد،

هری اونجا وایساده بود و با دستهاش که توی جیب شلوارش بودن با لبخند به لویی نگاه میکرد،حالا همچیز معنی میداد،هری هیچوقت تولدش رو یادش نرفته بود و حتی امشب برای اولین بار تو زندگیش یکی براش همچین تولدی گرفته بود،نفهمید کی پاهاش شروع به دوییدن کردن ولی وقتی دوباره چشمهاش رو باز کرد توی بغل هری بود و هری محکم دستهاش رو دور بدنش پیچیده بود و اروم توی بغلش تکونش میداد،

دستهاشو روی شونه هری گذاشت،کمی ازش فاصله گرفت و به چشمهاش نگاه کرد،با دیدن چشمهای براق و سبز هری لبخندی زد و لبهاش رو محکم به لبهای هری چسبوند،صدای اطرافیانشون بالا رفت و باعث قرمز شدن گونه های لویی و‌دور شدنش از هری شدن،هری با لبخند بهش نگاه کرد و بعد لبهاش رو به جایی نزدیک گوشش رسوند،نفس های داغش به صورت لویی میخوردن و زمزمه ارومش فقط و فقط برای گوش های اون بود،

-تولدت مبارک سوییت کریچر

لویی با خنده سر هری رو بین دوتا دستش گرفت و بعد دوباره لبهاشون رو بهم رسوند،بعد از سیر شدن از لبهای همدیگه هری لویی رو اروم‌ روی زمین گذاشت ولی دستهاش هنوز هم قصد ترک کردن پهلوهای لویی رو نداشتن،

-فکر کردم یادت نیست،

-هیچوقت یادم نمیره،مگه میشه روز بدنیا اومدن تورو یادم بره؟

لویی خنده دندونمایی کرد و خودش رو به سینه هری چسبوند،هیچ چیز نمیتونست با حال الانش رقابت کنه،لویی تو اون لحظه خوشحالترین بود و اینا همش و همش بخاطر اون پسر موفرفری بود که امروز با ظالمانه ترین حالت ممکن تظاهر به بیخیالی کرده بود،

-خیلی از دستت عصبی شدم،باورم نمیشد که یادت رفته باشه،

-کاملا متوجه شدم بیبی،مطمعنم تو ماشین فاصله ای با جدا کردن سرم از تنم نداشتی،

لویی خنده بلندی کرد و مشت ارومی به سینه هری زد،قطعا همینطور بود.

بعد از کمی رقصیدن و شاید حتی کمی مست شدن وقتی عقربه های ساعت چیزی نزدیک به ساعت دوازده شب رو‌نشون میدادن لویی کیک وانیلی رنگیو با نوشته بزرگ "تولدت مبارک لویی"جلوی خودش دید،با روشن شدن شمعها و خاموش شدن چراغ ها همه کسایی که اونجا بودن سکوت کردن،لویی با برداشتن نگاهش از شمعهای بلند روی‌کیکش به سمت اطرافیانش برگشت،نایل رو دید‌که با لبخند بزرگ بهش نگاه میکرد،لوک که لبخند ریزی رو لبهاش بود و دست به سینه به دیوار تکیه داده بود،اشتون و‌مایکل که کنار هم ایستاده بودن و منتظرانه نگاهش میکردن،و در اخر هری،هریی که کمی دورتر رو به روش ایستاده بود که باچشمهای تیز سبزرنگش به لویی نگاه میکرد و نیشخند کوچیکش باعث‌معلوم‌شدن یکی از چالهای دوست داشتنیش شده بود،همونجا بود که لویی فهمید قصد ارزو کردن چه چیزی رو داره،چیزی که مطمعن بود تمام تولدهاش قراره آرزوش کنه،

لویی اونشب هری رو آرزو کرد،آرزو کرد که هیچوقت از دستش نده،آرزو کرد که هری هیچوقت ترکش نکنه،آرزویی که براورده نشدنش بزرگترین ترس لویی بود.

•••
با باز شدن در هری پسر کوچولوی توی دستهاش رو به سمت میز گوشه اتاق برد،صدای آهنگ و بقیه افراد حاضر در خونه ازطبقه پایین به گوش‌ هردوشون میرسید ولی هیچکدوم اهمیتی نمیدادن،لبهاشون حتی یک لحظه هم از هم جدا نمیشد و جایی از بدن لویی نبود که دستهای هری لمس نکرده باشن،

هری با خشونت لبهای لویی رو میبوسید و گاهی اون هارو بین دندونهاش میگرفت و لویی دیگه هیچ کنترلی روی ناله هاش نداشت،هری با شنیدن ناله بلند لویی دستهاش رو به سمت پهلوهای لویی برد و اونهارو محکم بین انگشتهاش گرفت و‌مطمعن شد که رد انگشتهاش فردا روی تن بی نقص لویی بمونن،لویی بی نفس از هری جدا شد و دستهاش رو به سمت دکمه های پیرهنش برد و با سرعت شروع به باز کردنشون کرد،هری سرش رو داخل گردن لویی برد بود و بوسه های اروم و خیسی روی تک تک قسمتهای پوست ظریف گردنش میزاشت،

لویی بعد از باز کردن همه دکمه های هری دستشو روی سینه لخت هری کشید واونیکی دستش رو به سمت صورت هری برد و اروم شروع به نوازش خط فک تیزش کرد،خودش هم نمیدوسنت چی باعث شد که اون دو کلمه از زبونش بیرون بیان ولی چیزی که اون لحظه به گوش‌هردوشون رسید انگار که باعث ‌متوقف شدن همچیز شده بود،

-دوست دارم.

لویی بی نفس گقت و هری با دستهایی که دور بدنش نگه داشته بود سرجاش ایستاد،لبهاش و حتی کل بدنش دیگه حرکتی نمیکردن،لویی مطمعن نبود که حتی نفس هایی که از لبهاش بیرون میان برای هری باشن،

-چی؟

صدای مبهوت هری به گوشش رسید و لویی با بستن چشمهاش اون دو کلمه رو دوباره تکرار کرد،اینبار جوری تکرار کرد که جای شک و برگشتن برای هیچکدومشون نمونه،

-دوست دارم هری...خیلی دوست دارم،

هری بلاخره دستهاش رو از دور کمر لویی برداشت و به‌ سمت گونه هاش برد و با گذاشتن دستش دو طرف صورت لویی با چشمهای تیره اش بهش نگاه کرد،

-گاد،

با شنیدن این لویی حس کرد که از روی میز بلند شده و بعد کمرش با تشک تختش برخورد کرد و حتی فرصت نفس کشیدن پیدا نکرد قبل از اینکه هری مثل تشنه ای که به آب رسیده به لبهاش حمله کنه،هری انگار که از لبهاش سیر نمیشد،بی وقفه میبوسید و دستهاش رو از بالا تا پایین بدن لویی میکشید،انگار که میخواست باور کنه لویی واقعییه،باور کنه که لویی الان بهش گفته که دوستش داره،

-تو‌حتی نمیتونی حدس بزنی چقدر دوست دارم لویی،نمیتونی باورش کنی،نمیدونی چقدر دوست دارم.

لویی نمیدونست ولی مطمعن بود میتونه احساسش کنه،هرلحظه از وقتی هری برگشته بود و پاش رو به زندگیش گذاشته بود حسش میکرد،با تمام وجودش حسش میکرد.

پس دستهاش رو دور گردن هری حلقه کرد و بینی هاشون رو بهم کشید،کاری که همیشه میکردن،چیزی که فقط بین خودشون دوتا بود،انگار که میخواستن بهم ثابت کنن اینجان و اینجا میمونن.

-پس چرا امشب بهم نشون نمیدی که چقدر دوسم داری،

هری میدونست که لویی دقیقا چه چیزی میخواد،میدونست که تک تک اجزای بدن هردوشون خواستار چه چیزی بود.

-قراره امشب و بقیه عمرت بهت نشون بدم که چقدر دوستت دارم،

لویی به چشمهای هری نگاه کرد و با تکون سرش و بستن چشمهاش انگار که به هری اجازه هرکاری که قراربود انجام بده رو داد و هری بیشتر از اون صبر نکرد و دوباره به سمت گردن لویی برگشت و‌شروع به بوسیدن و لاوبایت گذشتن روی اون قسمت کرد،لویی کمی ناله کرد و خودش رو به بدن هری کشید و بعد انگشتهای هریو روی لبهاش حس کرد،لبهاش رو از هم باز کرد و بعد سردی انگشترهای هریو روی زبونش حس کرد و بی اراده ناله بلندی کرد،هری به تکون دادن انگشتهاش ادامه داد و لویی هرلحظه بیشتر از قبل گرمایی رو توی پایین تنش حس میکرد،

بلاخره هری با برداشتن سرش از جایی مابین ترقوه های لویی دستش رو به سمت پایین جامپر قرمز رنگ لویی برد و لویی وقتی متوجه منظور هری شد سریع دستهاش رو بالا ی سرش گرفت،با دیدن سینه و شکم لخت لویی نفس های هری از قبل هم تندتر شدن،سرش رو خم کرد و با گذاشتن لبهاش روی یکی از نیپلهاش اون رو توی دهنش کشید،لویی با ناله اسم هری رو صدا کرد و انگشتهاشو داخل موهای نرمش فرو برد،هری با زبون و دندونهاش با نیپل قرمز شده لویی بازی میکرد و دستش نیپل دیگه اش رو مابین انگشتهاش فشار میداد و لویی مطمعن بود که اگه هری دست از کارش برنداره لویی قطعا دیوونه میشه،

بعد از اینکه هری از نیپل های لویی جدا شد به سمت کمرش رفت و شلوار و باکسرش رو همزمان باهم پایین کشید،و با دیدن پایین تنه لویی که حالا بدون هیچ پوششی جلوی چشمهاش قرار گرفته بود نیشخندی روی لبهاش نشست و چمشهاش حتی از قبل هم تیره تر شدن،

-تو برام سفت شدی بیبی و ما هنوز هیچکاری نکردیم،

لویی انگار که قدرت شکل دادن کلمات رو دست داده بود پس فقط سرش رو تکون داد و دستهاش به سمت شونه های هری رفتن،

-چی میخوای لویی؟

لویی با گیجی به هری نگاه کرد،یعنی اون‌نمیدونست که لوییچی میخواد؟بعد انگشتهای هری رو حس کرد که دور فکش پیچیده شدن و نگاهش رو دوباره به سمت خودش برگردوندن،

-جوابمو بده بیبی،چی میخوای؟

-تو،تورو میخوام.

هری نیشخندی زد و چندبار اروم سر لویی رو تکون داد،

-پس چرا برای چیزی که میخوای تلاش نمیکنی؟

چند ثانیه طول کشید تا لویی متوجه منظور هری بشه،ناله ای کلافه کرد و بعد خودش رو از تخت بالا کشید،دستش رو به سمت شلوار هری برد و اون رو پایین کشید،هری کمی کمکش کرد تا شلوار و باکسرشو دربیاره و بعد لویی با چشمهای تیره اش به دیک سفت شده هری نگاه کرد،دستش رو اروم به سمتش برد و با اولین لمس متوجه هیسی که هری کشید شد،کمی دستش رو تکون داد و بعد با نگاه کرد به چشمهای هری دیکشو روی لبهاش گذاشت و شروع به تکون دادن زبونش کرد،

کمی طول کشید ولی لویی بلاخره لبهاش رو دور دیک هری حلقه کرد و سرش رو بالا پایین برد،هری ناله بلندی کرد و سر لویی رو بیشتر به دیکش فشار داد و بعد ناگهان دیکش رو از دهن لویی بیرون کشید،لویی سرفه ای کرد و با پشت دست دور لبهاش رو پاک کرد،

هری کمی دستهاش رو روی موهای لویی کشید و بعد از بوسیدن دوباره لبهاش اونو روی شکمش روی تخت خوابوند،الان دید بهتری به باسن لویی داشت و با دیدن جای انگشتهاش که روی باسنش کبود شده بودن لعنتی فرستاد،این سکسی ترین لحظه ای بود که تا به حال دیده بود،

-بیبی میخوام امادت کنم،اشکالی نداره اگه اینکارو بکنم؟

لویی ناله ای کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد،هری به سمت کشوی تخت خم شد و لوب و کاندوم رو بیرون کشید،بعد از زدن کمی از مایع سفید رنگ به انگشتهاش اونهارو به سمت باسن لویی برد،لویی با حس کردن سرمای انگشتهای هری کمی سرجاش تکون خورد ولی هری با گذاشتن دستی روی پهلوش از دور شدن لویی جلوگیری کرد،

کمی بعد سه تا از انگشتهای هری داخل لویی بودن و با هرضربه به پروستاتش میخوردن و لویی شک نداشت که تا به الان هیچوقت انقدر بلند ناله نکرده،

-هری بسه،من امادم،

هری با شنیدن این انگار که تمام این لحظات رو منتظر این کلمات از زبون لویی بوده انگشتهاش رو سریع از لویی بیرون کشید و با برگردوندن لویی روی بدنش خیمه زد و بعد بوسیدن شقیقش به صورت لویی نگاه کرد،

-میخوام نگاهت کنم،چشمات رو نمیبندی،باشه لاو؟

لویی فقط سرش رو تکون داد و بعد هری دستهاش رو زیر رون های لویی برد و هردوتا پاشو روی شونه هاش انداخت،سرش رو کمی خم کرد و داخل رونهایی لویی بوسه گذاشت ولی با دیدن بی قراری لویی بیشتر از این صبر نکرد و دیکش رو به باسنش رسوند و با نگه داشتن هردوتا پای لویی خودش رو به ارومی واردش کرد،

درد داشت ولی بوسه ها و لمس های هری حالش رو بهتر میکردن،وقتی هری کاملا واردش شد لویی جیغ ارومی کشید و ناخونهاش رو داخل پوست کمر هری فرو برد،هری بلاخره پاهای لویی رو رها کرد و با گذاشتن دستهاش دو طرف صورت لویی توجه اون رو به خودش برگردوند،چشمهای لویی با اشکهایی از پر از درد بهش نگاه میکردن و هری رو از قبل هم اشفته تر میکردن،لبهاش رو به لبهای لویی رسوند و همزمان با بوسیدنش دیکش رو تقریبا کامل از لویی بیرون اورد قبل از اینکه با ضربه محکم دوباره خودش رو به لویی برسونه،

لویی روبه روی لبهای هری ناله بلندی کرد و جیغی کشید،با ضربه های بعدی دقیقا روی نقطه حساسش دید لویی تقریبا محو شده بود و تمام وجودش الان مثل گودالی از لذت و آتیش شده بود ولی هنوز هم چشمهاش رو‌نمیبست،نمیتونست از نگاه کردن به صورت هری دست برداره،

-دوستش داری بیبی؟...گاد لویی...تو برای دیک من ساخته شدی،

هری با صدای بمش گفت و ضربه هاش رو محمکمتر کرد و لویی میخواست که بلند داد بزنه و بهش بگه که لویی برای اون ساخته شده و برای اون میمونه،

-فاک...اره بیبی تو برای من ساخته شدی...همه تو برای من ساخته شده...مال من.

هری مابین هر ضربه گفت و لویی بجز تکون دادن سرش جواب دیگه ای نداشت،نمیتونست حرف بزنه نمیتونست کلماتو شکل بده،لذتی که الان حس میکرد از هرچیزی بالاتر بود،با حس کردن یکی از دستهای هری که دور گردنش حلقه شد چشمهاشو روی هم فشار داد،دستی که‌ دور گردنش بود اجازه درست نفس کشیدن رو بهش نمیداد و این حتی لذتش رو از قبل هم بیشتر کرده بود،

با سفت شدن دست هری دور گردنش و محکمتر شدن و سریعتر شدن هر ضربه اش لویی هرلحظه بیشتر به ارگاسمش نزدیک میشد،و دقیقا لحظه ای که دست دیگه هری روی شکمش قرار گرفت و به اونجا فشار کمی وارد کرد لویی لرزش بدنش رو حس کرد و پاهاش دور پهلوهای هری محکمتر شدن،بعد از اون طولی نکشید تا هری هم به اوج برسه و‌ لویی گرمایی رو داخل خودش حس کنه،

هری با بیرون کشیدن خودش از لویی بدنشو روی اون انداخت و سرش رو داخل گردنش فرو برد،نفسهایی بلندی که میکشید هم ریتم با لویی بودن و نشون از حال‌هردوشون‌میدادن،بعد از اینکه نفس های هردوشون کمی اروم شد صدای اروم هری به گوشش رسید و لویی مطمعن نبود لذت کدوم بیشتره،حس کردن هری توی وجودش یا حس کردن هری توی قلبش،

-دوست دارم بیبی.

-منم دوست دارم هز.

هری با لبخند خسته ای نگاهی به صورت قرمز لویی انداخت و خودش رو از روی لویی کنار کشید و بغلش روی تخت خوابید و لویی دستهاش رو حس کرد‌ که دور بدنش پیچیده میشن و بعد بدنش به سینه هری چسبید و هری شروع به بوسیدن تک تک اجزای صورتش کرد تا زمانی که لویی یکی از نیپل هاش رو بین انگشتهاش چرخوند تا اون رو متوقف کنه،اونقدری خسته بود که نتونه با بوسه های هری هرچقدر هم شیرین کنار بیاد،بعد از چند لحظه سکوت لویی دوباره انگشتهاش رو‌حس کرد که به سمت باسنش میرن و روی سوراخ قرمز شده و حساسش کشیده میشن،آهی کشید و خودش رو بیشتر به سینه هری فشرد و اخرین چیزی که شنید صدای خنده اروم هری بود قبل از اینکه به خواب عمیقی فرو بره.

•••

هری اون شب لوییرو وقتی خواب بود نگاه کرد درحالی که انگشتهاشو روی پوست نرم کمرش میکشید،اون پسر باعث میشد بخنده،عصبی بشه،حسادت کنه،اون پسر باعث میشد حس کنه و این تنها چیزی بود که هری رو زنده نگه میداشت.

-هیچوقت نمیزارم بری.

اروم توی تاریکی زمزمه کرد و میدونست که کسی قرار نیست صداش رو بشنوه،

لویی خورشید بود،لویی نور بود،رنگ زرد توی روز و رنگ سیاه توی شب وهری هنوزهم توی مدارش میچرخید و هرروز بیشتر از قبل درگیرش میشد‌.





•••
سلام سلامم،حالتون چطوره؟عید بهتون خوش گذشت؟

یچیز میگم همینجا فراموشش کنید،از اسمات نوشتن متنفرم،واقعا سختترین کارههه،اگه بنظرم مسخره نبود تمام اسمتای فیکو سانسور میکردم😂به هرحال امیدوارم اسمات خوبی بوده باشه(بگین که خوب بود😂)

بچه ها این لویی خورشیده و نوره و فلانو از قصد دوبار تکرار کردم نیاید بگید نویسنده کسخله ها،این برای این بود که ببینید تفکر هری درمورد لویی از بچگیش تغییری نکرده و هنوز هم لویی براش مثل روشنیه،

و اینم بگم یک بار برای همیشه دوستان سن هری و لویی:
توی بچگیشون 10-12
زمان گذشته 15-17
زمان حال 17-19
و خب مصلما اونکه دوسال کوچیکتره لوییه و اینکه این چپتر تازه شونزده سالش شد ولی اکثر قسمتهای گذشته پونزده بود.

و تقریبا یه پارت تا قسمتهای مورد علاقتون فاصله داریم،خوشحال باشین(:😂

دیگه حرفی ندارم،ووت و کامنت یادتون نره.

All the love
-tomhaz-

Continue Reading

You'll Also Like

12.1K 2.9K 30
از بدو تولد متعلق به او و اژدها هایش بود. شهرش سوخت و ویران شد و خودش اسیر شد و به هرزگی گرفته شد. به چشمانش نگاه کرد و دلباخت، نگاهش از پا می انداخت...
76.7K 12.3K 32
[Completed] +یعنی در ازای کونم بهم پول میدی؟ _من اینجوری نگفتم بچه! +ببین بابابزرگ! من سکسی ترین و خوشگل ترین پسریم که تو این شهر وجود داره! یا قیمت...
14.6K 3.6K 67
[completed] [unedited] به هری گفتن که ازش چه توقعی میره. اون حتی قبل از تولدش با وارث پک تاملینسون نامزد شده بود. اون تو احاطه و دست پرورده‌ی امگاه...
230 65 9
هری تو دنیایی زندگی میکنه که همه چی به ظاهر خوبه و همه خوشحالن ولی وقتی با "بخشنده" وقت میگذرونه متوجه راز های دنیاشون میشه