Where you belong[L.S]

By tomhaz

16.2K 3.3K 6.5K

They won't hurt you anymore As long as you can let them go. Mpreg Toxic relationships Written by @tomhaz More

Introduction
Cast
Prologue
1
2
4
5
6
7
8
9
10
11
*
12
13
14
15
16
17
18
About Characters
19
20
21
22
23
24
25
Cast 2
26
27
28
29
30

3

458 120 57
By tomhaz

زمان گذشته-دبیرستان لیبریتی

لویی خودکارشو روی میز انداخت و از روی عصبانیت پوفی کشید،امروز اولین روز سال تحصیلی جدید بود و‌لویی از وارد شدن به سال نهم مدرسه واقعا هیجان زد بود ولی چیزی که الان به شدت روی اعصابش بود معلم جدید ریاضی اقای جونز بود.لویی مطمعنه اون مرد حتی درحد کلاس سوم هم اطلاعات نداره فقط نمیدونه اون الان اینجا چیکار میکنه.

نگاهی به اطراف کلاس انداخت،بچه ها یا با حالتی گیج به اون مرد گوش میدادن یا درحال کنترل کردن خنده خودشون بودن.و بعد به نایل نگاه کرد که مثل همیشه زنگ اول رو‌خواب بود،لویی واقعا دلش میخواست مثل نایل بیخیال باشه ولی خودشم نمیدونه چرا انقدر نمراتش براش مهمن،لویی حتی یادشه وقتی یک بار سال پنجم نمره کامل نگرفت گریه کرد،ولی خب الان توانایی اینکه خودشو کنترل کنه بدست اورده پس الان وقتی نمره بدی میاره تنها کاری که میکنه اینه که برگه امتحانی رو مچاله میکنه و توی سطل اشغال میندازه چون لویی الان میدونه که یک نمره بد قرار نیست زندگیشو تغییر بده.(بهش افتخار کنید اون واقعا تلاششو میکنه)

خب لویی الان کاملا از معلم جدید قطع امید کرده و داره گوشه ی کتابش شکل های عجیب میکشه.مابین فکر کردن به اینکه همین الان کیفشو برداره و از کلاس خارج شه و بعدش به دفتر بره و شلوغ بازی دربیاره کسی در کلاسو میزنه و اون معلم رو اعصاب بلاخره دست از حرف زدن میکشه.

وقتی اون فرد وارد میشه توجه لویی اول به قدش جلب میشه،واو اون پسر واقعا قد بلنده،بعد به هیکل عالی و بی نقصش که باعث میشه لویی آب دهانش رو محکم قورت بده و در اخر به صورتش نگاه میکنه،گاد اون چجوری انقد جذابه؟چشمهای سبز،خط فک تیز و لبهایی که بنظر خیلی نرم میان،خب گی بودن لویی داره کم کم خودشو نشون میده،عالی شد.از نوع نگاه و صورت اون پسر میشه فهمید رغبتی به بودن توی این کلاس یا حتی مدرسه رو نداره و خب احتمال دیگه ای که لویی میده اینه که شاید این مدل همیشگی صورتشه.

-اوه تو باید دانش آموز جدید باشی...

-هری استایلز

اون پسر یا همون هری با حالت بی حوصله ای حرف اون معلم رو قطع میکنه و بعد حتی اجازه نمیده که اون معلم چیزی بگه بدون اینکه نگاهی به کسی بندازه سمت یکی از صندلی های نزدیک لویی میره و خب لویی داره زیر لب التماس میکنه که اونجا نشینه چون مطمعنه نمیتونه نگاه کردن بهش رو متوقف کنه و این اصلا خوب نیست.

-خوش اومدی اقای استایلز،امیدوارم از مدرسه جدید خوشت اومده باشه.

هری فقط به تکون دادن سرش اکتفا میکنه،و لویی خندش میگیره اون پسر چرا اینجوریه؟وقتی به اطراف کلاس نگاه میکنه میبینه که تقریبا همه ی کلاس درحال نگاه کردن به هری ان،شرایط از این بهترم میشه؟الان همه دارن توی رویای اقای استایلز سر میکنن و این لویی رو عصبی میکنه و حتی نمیدونه چرا.

وقتی دوباره به هری نگاه میکنه متوجه میشه که نگاه هری هم روی خودش بوده.لویی به اون چشمها نگاه میکنه و یچیزی درمورد اونها خیلی اشنا بنظر میرسن انگار که قبلا اون هارو دیده.و بعد هری بهش نیشخندی میزنه،این باعث میشه لویی معذب روی صندلیش تکونی بخوره،اون پسر الان به‌ لویی نیشخند زد؟این یعنی چی؟

بعد از اون بیست دقیقه دیگه با حرف های اقای جونزمیگذره و لویی دیگه نمیتونه تحمل کنه،همچیز الان براش زیادیه،وجود هری،فکر کردن به اینکه هری رو قبلا کجا دیده،پچ پچ های بچه ها درمورد هری،حرف های نافهموم اقای جونز که بنظرش نوعی بی احترامی به درس موردعلاقش به حساب میان،پس در حین یک تصمیم ناگهانی وسایلش رو داخل کیفش میریزه و اون رو روی کولش میندازه،و از جاش بلند میشه،الان تمام توجه کلاس به لوییه ولی این باعث‌نمیشه که استرس بگیره،اصلا.بلاخره اقای جونز به حرف میاد و صداش پر از تعجبه،

-لویی بشین سرجات کلاس هنوز تموم نشده.

این باعث میشه لویی تک خنده ای بکنه.خدایا اون مرد رو اعصاب...

-واقعا متاسفم اقای جونز ولی من دیگه نمیتونم این کلاسو تحمل کنم،اینطور که معلومه شما حتی خودتون هم نمیدونید درمورد چی حرف میزنید و بنظرم بهتون کلاس اشتباهی دادن مطمعنید که معلم ریاضی هستین؟

صدای خنده و تعجب بچه های کلاس بالا میره و لویی کمی به‌خودش افتخار میکنه فقط کمی چون الان عذاب وجدان هم داره که چرا معلمشو جلوی کلاس ضایع کرده ولی خب لویی همیشه توی کنترل کردن خشمش مشکل داشته.بعد از این حرف حتی منتظر جواب از سمت اقای جونز نمیمونه و از کلاس خارج میشه ولی قبل از اون حواسش هست که به هری نگاه کنه و میبینه که اون پسر با نیشخندی به لویی زل زده و بعد وقتی لویی داره در کلاس رو میبنده میبینه که اون بهش چشمک میزنه.لویی الان نمیدونه که اون واقعا اینو دیده یا فقط تصورش کرده ولی به هرحال حتی اون نیشخندم باعث شده ضربان قلب لویی بالا بره.

بعد از اون لویی به دفتر رفت و ازشون خواست که درمورد معلم جدید فکری بکنن،و خب لویی یک دانش اموز معلومی نبود که اونها به حرفش توجهی نکنن،پدر لویی همیشه به مدرسه کمک های مالی زیادی میکرد و جدا از اون لویی جزو بهترین دانش اموزها بود و استعداش توی دروس مختلف و فوتبال چیزی بود که هرمدرسه ای بهش نیاز داشت.

•••
لویی تا زنگ ناهار هری رو ندید و از این بابت خوشحال بود چون نمیخواست درگیر چیزی بشه که بنظر اصلا خوب نمیاد.وقتی به سالن غذا خوری رسید دوستاش رو روی میز همیشگی پیدا کرد.اونا مثل همیشه درحال خندیدن و مسخره بازی بودن،لویی لبخندی زد و به سمتشون راه افتاد.بعد از اینکه تقریبا تمام سالن پر شد،لویی نگاهی به اطراف کرد و هری رو دید که کنار دونفر دیگه نشسته که لویی تاحالا ندیده،حتما اونا هم توی این مدرسه جدیدن،و مثل هری بشدت جذاب.قضیه دانش اموز های جدید و جذابیت بیش از حدشون چیه؟

لویی رو به دوستاش کرد و تصمیم گرفت سوال پرسش رو درمورد بچه های جدید شروع کنه،

-هی بچه ها امروز دانش اموزای جدیدو دیدین؟اون پسره هری بنظر من خیلی اشنا میاد

-اوه منظورت هری،زین و لیامه؟

لویی از اینکه لوک‌ اسم همه ی اونارو میدونست تعجب کرد حتی بقیه هم جوری بنظر میرسیدن که انگار اونا هم اسمشون رو میدونستن،و اصلا موضوع جدیدی پیش نیومده

-لویی اونا دانش اموزای جدید نیستن البته تقریبا،اونا از سال اول اینجا بودن ولی چهارسال پیش از این مدرسه رفتن و الان دوباره برگشتن چطور یادت نمیاد؟

لویی الان واقعا تعجب کرده بود،یعنی همه اونارو یادشون بود جز لویی؟چون هیچکس حرفی نزد که خلاف اینو ثابت کنه،الان همچی منطقی تر بنظر میومد،اشنا بودن چشمهای هری،عادی بودن همچیز برای همه،حتی صورت بی احساس هری.اون قبلا اینجا بوده پس چیزی براش جدید نیست.

بعد از اون اشتون شروع به حرف زدن درمورد اونا کرد،که وقتی بچه بودن چقدر بین همه محبوب بودن و وقتی از این مدرسه رفتن همه مخصوصا دخترای مدرسه چقدر ناراحت شدن،و خب لویی الان که بیشتر فکر میکنه،پسر مو فرفری رو بیاد میاره که چشمهای سبزی داره،پسری که همیشه موقع تمرین فوتبال لویی روی نیمکت گوشه زمین میشست،پسری که همیشه از دور لویی رو‌نگاه میکرد و لویی همیشه در جواب براش دست تکون میداد و لبخند میزد،اون پسر هری بود،دوست بچگیش که حتی نمیتونست کاملا دوست حسابش کنه،واو اون چقدر بزرگ شده بود.
و الان لویی یادش میاد که حتی وقتی از یه روزی دیگه اون پسرو کنار زمین رو‌نیمکت ها ندید خیلی نگران شد و وقتی از مدیر مدرسه پرسید فهمید که اون از دانکستر رفته.ولی یادش نمیاد دقیقا چه حسی به نبودن یکهویی اون پسر داشت.

دوباره به میزشون نگاه کرد و الان دختری رو دید که دستشو دور گردن هری حلقه کرده و بلند میخنده،و بنظر میرسه که هری از این توجه زیادم ناراضی نیست،خب پس هری پسربچه دوازده ساله با اون لبخند بامزه که به یاد داشت رفته و الان این پسری که لویی نمیدونه چه لقبی بهش بده اومده.
لویی حس ناخواستنی مثل حسودی رو توی وجودش حس کرد ولی بعد روش رو از اونها برگردوند.و شروع به صحبت با نایل کرد و نایل درمورد اتفاقایی که بعد از رفتنش از کلاس ریاضی پیش اومده بود حرف زد و لویی کمی هم درمورد هری و گروهش اطلاعات گرفت و متوجه شد که حتی نایل هم‌ اون سه نفرو یادشه.

•••
بعد از زنگ ناهار لویی جلوی لاکر خودش بود و دنبال جزوه فیزیکش میگشت که احساس کرد کسی پشت سرش ایستاده و به اون نگاه میکنه،وقتی برگشت با کسی روبه رو شد که اصلا انتظارشو نداشت،هری.

به اون پسر نگاه کرد که با نگاه تیزش لویی رو درنظر گرفته بود،چرا وقتی با بقیه بود میخندید و صورتش حالت بی تفاوتی داشت ولی وقتی به لویی نگاه میکرد نگاهش جوری بودکه انگار داشت تمام جزعیات صورت لویی رو تجزیه تحلیل میکرد؟واقعا این پسر یه مشکلی داشت.لویی وقتی دید هری قصد حرف زدن نداره تصمیم گرفت خودش شروع کنه،

-هی،مشکلی پیش اومده؟

-پس لویی کوچولو بزرگ شده،ولی نه خیلی بزرگ

هری با خنده گفت و سرتاپای لویی رو نگاه کرد جوری که انگار داشت قد کوتاهشو مسخره میکرد ولی لویی نمیدونست تمام وجودش برای هری از همچیز خواستنی تر بود.و قد نسبتا کوتاهش کیوت ترین چیز از نظر هری بود.

-ببخشید؟؟تو الان قد منو مسخره کردی؟فکر کردی کی هستی؟

-اوه لویی تو‌مثل اینکه واقعا مشکل کنترل خشم پیدا کردی اون از رفتارت سرکلاس ریاضی اینم از این،لاو من مسخرت نکردم فقط بنظرم خیلی کیوته که تو هنوز هم مثل قبل کوچولویی،

پس هری لویی رو شناخته بود؟ جدا از اون،لاو؟کیوت؟اون پسر قصد داره لویی رو بکشه؟

-ولی تو دیگه مثل قبل یه پسربچه دوست داشتنی و بامزه نیستی

لویی با حرص گفت وهری به جوابش بلند خندید ولی از ابروهای توهم رفتش معلوم بود که زیاد از جواب لویی خوشحال نشده

-پس هنوز منو یادته؟

-تا حدودی

لویی با صدای ارومی گفت،نمیدونست چرا نگاه و لحن هری باعث میشد که نتونه اونجوری که باید جوابشو بده.

-ولی من همشو یادمه،یادمه چطور فوتبال بازی میکردی،یادمه وقتی که لبخند میزدی و دندونای بامزت معلوم میشد، یادمه وقتی سرکلاس ریاضی هروقت تمرکز میکردی ابروهات توی هم میرفت ،خیلی چیزا یادمه لویی.

جوری که هری موقع زدن این حرف ها لویی رو نگاه میکرد باعث میشد لویی چیزیو احساس کنه که نباید،چطور هری همه اینارو یادش بود؟چرا الان نگاهش پر از احساس بود؟
و بعد هری یک قدم جلو اومد ‌ولویی احساس کرد نمیتونه درست نفس بکشه،هری بوی خوبی میداد و الان تنها چیزی که لویی تنفس میکرد بوی هری بود.احساس سرگیجه داشت،حرفای هری و‌حضورش واقعا زیادی بودن.

لویی حس کرد که هری اروم به سمتش خم شد و بعد تنها چیزی که فهمید این بود که لب های هری روی گونه اش بوسه میزاشتن و لویی احساس کرد که همه چیز همین الان متوقف شده.بعد از چند ثانیه دستاشو روی شونه هری گذاشت و سعی کرد اونو‌کمی از خودش‌دور کنه ولی فایده ای نداشت،هری بعد از بوسه های ارومی که روی گونه لویی گذاشت لبهاشو کمی از گونه لویی جدا کرد و لویی نفس داغشو روی پوست صورتش حس میکرد و این حالشو بیشتر از قبل اشفته تر میکرد.

-لویی بیب نمیدونی چقدر دلتنگت بودم،ولی اشکالی نداره ما قراره به اندازه تمام این چهارسال که از هم دور بودیم روزهای خوبیو‌باهم‌ بگذرونیم.

ذهن لویی توان درک شرایطو نداشت،هری الان گونش رو بوسیده بود،بیب صداش زده بود،بهش گفته بود دلتنگش بوده و‌حتی یجورایی قول روزایی داده بود که قراره توشون حضور داشته باشه.وات د هل؟

-چی؟هری چیکار میکنی؟دیوونه شدی؟

لویی با ناله و صدای ارومی گفت و بعد دوباره سعی کرد اروم هری ‌رو‌هول بده،ولی اون حتی یک ذره هم تکون نخورد،

هری بدون اینکه جوابشو بده یک بار دیگه گونش رو بوسید و بعد از اون انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده با یک لبخند لویی رو کنار لاکرش تنها گذاشت.لویی تقریبا چند دقیقه اونجا ایستاده بود و به چیزی که الان اتفاق افتاد فکر میکرد،هری داشت مسخرش میکرد؟این دیگه چه فاکی بود؟بعد با صدای زنگ به خودش اومد کتاباشو به دست گرفت و سریع به سمت کلاس دویید.

•••
وقتی وارد کلاس شد سریع پیش نایل نشست،تند نفس میکشید مثل اینکه تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده،بدنش بی حس شده بود و ذهنش پر از افکار مختلف بود،حرف های هری چه معنایی میدادن؟اون از لویی چی‌میخواست؟

-هی لویی لویی،چته پسر میدونی چندبار صدات زدم؟انگار روح دیدی

-نایل من من..

-توچی لویی؟دوباره تو دستشویی دیک کسیو دیدی رفتی تو کما؟

-نه نایل خفه شو،تو هری رو میشناسی دیگه؟

-اره،لویی اون الان چه ربطی به ما داره چی میگی؟

-نایل اگه دهنتو ببندی همچیو میفهمی فقط ساکت باش

بعد از اون لویی همچیزو درمورد هری و خودش تعریف کرد حتی بچگیشون و قیافه نایل الان جوری بود که انگار عجیب ترین داستان زندگیشو شنیده و این حال لویی رو بدتر میکرد اون الان فقط یکیو میخواست که بهش بگه این رفتار هری کاملا عادی بوده.

-لویی این پسره دیوانس یعنی چی که تورو بوسیده،تو دیگه نباید سمتش بری

-نایل واقعا ممنونم از راهنماییت مثل اینکه یادت رفته من سمتش نرفتم

بعد وقتی نایل خواست جوابشو بده معلم فیزیک وارد کلاس شد و بحثشون با زمزمه اروم لویی درمورد اینکه بعدا حرف میزنن تموم شد.تمام طول کلاس لویی به هری فکر میکرد و سعی میکرد چیزهای بیشتری از بچگیشون بیاد بیاره ولی تقریبا ناموفق بود،به این فکر کرد که شاید اون زمان اونقدری از هری خوشش نیومده بوده که فراموشش نکنه و وقتی اون رفته مثل کسی که از اول هم نبوده لویی اصلا بهش فکر نکرده.

•••
بعد ازاینکه وارد اتاقش شد خودشو رو محکم روی تخت پرت کرد،امروز واقعا روز خسته کننده و پرتنشی بود،و ناگهان فکری به ذهنش رسید،اونا هرسال از طرف مدرسه البوم سالانه میگرفتن و حتما عکسهای هری هم داخل اون البوم بود و لویی میتونست با نگاه کردنشون چیزای بیشتری به یاد بیاره.

به تک تک عکسا نگاه کرد،هری توی تمام عکس ها صورت بی احساسی به خودش گرفته بود و واقعا مسخره بنظر میرسید،چرا یک بچه باید انقدر عبوس باشه؟به هرحال لویی نمیتونست به این فکر نکنه که هری چقدر صورت خوشگل و بامزه ای داشته و هرچی بزرگتر میشده جذابیت جای اون بامزگی چهرشو میگرفته،به عکسی که برای سال پنجم بود رسید و این اخرین سالی بود که هری توی مدرسشون بود،توی یکی از عکسا هری داشت میخندید و دوتا پسر کنارش بودن که بنظر همون زین و لیامی بودن که امروز پیشش نشسته بودن،نگاه لویی به چالهای روی گونش افتاد و دستی روشون کشید،الان این چال هارو یادش میمود.هروقت که به اون پسر مو فرفری لبخند میزد اون هم متقابلا لبخند میزد و چالهاشو به لویی نشون میداد.لبخندی به اون عکس زد و البوم هارو جمع کرد.

بعد از اون تقریبا تمام روزو صرف فکر کردن به هری کرد و شب بعد از فحش دادن به خودش و ذهن اشفته اش و البته هری به خواب رفت.

•••
خب اینم پارت جدید
نکته دوتا زمانی که توش داستان رو‌مینویسم اینه که
توی زمان گذشته شخصیتا شادترو بی تجربه ترن
توی زمان حال شخصیتا دارکترن و معلومه که بزرگتر شدن بخصوص لویی
که مطمعنم خودتون اینارو متوجه شدین.

لاو یو آل
-tomhaz-

Continue Reading

You'll Also Like

76.2K 9.5K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
431 172 14
داستان دو پسر عاشق، در جزیره‌ای که خود صاحب عشق است. و آیا نوشتن سرنوشت، در دستان جزیره‌است، یا آن دو؟ هیچکس نمیداند...!
22.5K 4.1K 21
داستانی که در اون لویی و هری همدیگر رو تو اتاق انتظار یه بیمارستان ملاقات میکنن :) Completed Shortstory All right reserve to @mysecretjournal
19.3K 2.8K 18
«ایمان (۱): عشق یا برادری؟» . -«یادمون بندازه که شرایط هر چه قدر هم بد شد ناامید نشیم. فقط باید بدونیم که بالاخره می‌تونیم همه چیز رو عوض کنیم...» ...