خون،قطره قطره رو زمین میچکید و خاک زمین ادغام میشد.صدای برخورد پایه های فلزی صندلی با زمین توی سکوت اون اتاق کوچیک،تضاد وحشتناکی داشت.
دنیل با عاح غلیظی سرش رو پایین انداخت تا چشمای اشکیش از درد دیده نشه.نصف صورتش زیر خون پنهان شده بود و قابل دیدن نبود.اگر اشتباه نمیکرد سمت چپ جمجمه اش قسمت گیجگاهیش ترک برداشته بود.هری گوشه اتاق وایستاده بود و تا الان کاری انجام نداده بود و تمام شکنجه ها تحت اختیار مورگان بود.مورگان دستکش خونیش رو تو موهای دنیل فرو برد و بالا کشیدش تا به صورتش خیره بشه.با عصبانیت دوباره پرسید:
بنجامین از ازمایشگاه خبر داره؟!؟
هری که گوشه وایستاده بودتا به حال دو بار از مورگان درمورد«ازمایشگاه»شنیده بود و نمیدونست دقیقا از چه چیزی صحبت میکنه.
دنیل با خنده نگاه گیجش رو بالا اورد و با چشمای تارش به صورت مورگان خیره شد:
نمیدونم درمورد چی حرف میزنی،حتی اگر خبرهم نداشتم حالا خبر دارم که ازمایشگاه مخفی داری،خودت رو لو دادی مورگان بزرگ...
مورگان با عصبانیت سر دنیل رو به عقب هل داد و کنار رفت.سه تا از ناخن های دنیل کشیده شده بود.
با سر به هری اشاره کرد که بیاد جلو و هری هم اطاعت کرد.نفس عمیقی کشید و به سمت ابزارهای شکنجه رفت.نوبت اون بود تا شنکجه بکنه و ازش اطلاعات بگیره.انبردست رو توی دستش گرفت و به سمت دنیل چرخید.نگاه دنیل به وضوح ترسیده بود اما مقاومت میکرد.درکسری از ثانیه نگاه دنیل از ترس به شجاعت تبدیل شد.هری مطمعن بود دنیل مرد شجاعی هست اما مطمعن نبود که در این حد بتونه مقاوم باشه.
وقتی به یاد لیام و زین بیچاره میوفتاد خشمش بیشتر میشد.رحم رو کنار گذاشت و به سمت دنیل اومد.قصد داشت دونه دونه دندون های دنیل رو از ریشه دربیاره تا باقی عمرش رو نتونه غذا بخوره و یک نکته مهم این بود« اگر بتونه زنده بمونه.»
با پوزخند تو صورت دنیل خم شد و زمزمه کرد:
برای تک تک دردهایی که به بیگناه ها دادی،دندوناتو میکشم!
مورگان فک دنیل رو با دستاش گرفت و هری با خنثی ترین حالت چهره،انبردست رو دور دندون اسیاب فک زیرین دنیل گذاشت.دنیل با چشم های از حدقه بیرون زده با دهانی باز فریاد و غر میزد.در مدت کم،خون تو صورت هری پاشید و دندون سالم و بزرگ آسیاب دنیل تو انبردست هری بود.خون از دهن دنیل سرازیر شده بود و به شدت نفس نفس میزد.سرتاسر دهانش از خون پر شده بود نتونست تحمل کنه و هق کوچکی زد و صورتش رو پایین انداخت.خون و اب دهان باهم مخلوط شده بودن و قطره قطره از دهن دنیل به بیرون میچکید.
هری با انزجار و بی رحمی دندون رو پایین انداخت و یک قدم عقب رفت.
مورگان دستاش رو جلوی سینش گره زد و گفت:
شارلوت رو کجا قایم کردین؟زود باش حرف بزن چون نوبت بعدی زبونته که از دهنت میکشیم بیرون!
گوش های هری تیز شد.تازه به یاد شارلوت افتاد.شارلوت گم شده بود و مطمعن نبود چه کسی اون رو دزدیده و حالا مطمعن شد که باز هم زیر سر افراد مردی به نام بنجامین کروزه.
شارلوت تنها وارث باندمافیای پدرش بود و قطعا بنجامین به همین هدف شارلوت رو دزدیده بودتا با چند کاغذ بازی ،تمام باندهای مافیا تحت حکومت بریتانیا رو به نام خودش کنه.
چشمای هری گشادشد.پس هدف بنجامین دسترسی به حکومت زیر زمینی مافیا ها بود تا بر خیابان ها و مکان های خاصی فرمانروایی کنه.این بستگی به حکومت داشت که چقدر به مافیا ها بها میداد اگر بنجامین بتونه به مافیا ها دسترسی پیدا کنه خیلی راحت به حکومت هم میتونست دسترسی داشته باشه.
بازی با قدرت به شیوه مرگبار کار عام این مرد بود.
دنیل خندید و با دهانی پر از خون نچ نچ کرد:
بهتره من رو بکشی،چون من هیچی بهت نمیگم!
هری با اخم به دنیل خیره شده بود. این مرد به قدری مقاوم بود که هری فکر کرد هیچ نقطه ضعفی نداره.مرگ نقطه ضعفش نبود پس چه چیزی نقطه ضعفش میتونست باشه؟
با حرفی که مورگان به دنیل زد، رنگ از صورت دنیل پرید:
تو فرزندخونده داری مگه نه دنیل؟
دنیل سکوت کرد و چیزی نگفت و صدای نفس های محکمش به گوش هری رسید.تهدید کردن فرزند شخص کار غیر اخلاقی بود.این جالب نبود و هری اخم رو میون ابروهاش نشوند.مورگان تو صورت دنیل خم شد و دندون هاش رو بهم سابید:
حرف بزن وگرنه امینت روبینا به خطر میوفته!
دنیل تکون ریزی خورد و سرش رو با تنفر بالا اورد و محکم فکش رو روی هم فشرد و با عصبانیت زمزمه کرد:
چی میخوای بدونی!..
اینبار هری بجای مورگان حرف زد و گفت:
همه چی! همه چیز رو بگو...
دنیل نگاهی به مورگان،سپس نگاهی به هری کرد و با آرامش گفت:
چیز زیادی نمیدونم من فقط سگ دست اموزش بودم هرجا که اون میخواست باید میرفتم...
مورگان با دستکش خونیش فک دنیل رو گرفت و گفت:
این چیزی نیست که ما میخواستیم بدونیم!
و محکم سرش رو به سمت طرفین هول داد.دنیل با نگاه عمیقش به هری خیره شد و باعث شد کمی هری دلش به حالش بسوزه.دنیل بلاخره مقاومت رو کنار گذاشت و زمزمه کرد:
دخترم در اختیار بنجامینه...من نمیتونم چیزی بهتون بگم..
مورگان به هری نگاهی کرد و آهی کشید.شاید واقعا دنیل حق داشت و باید کمی درک میشد.مورگان به دنیل خیره شد و دستکشش رو از دستش خارج کرد و به گوشه ای انداخت:
با اینکه حرف نمیزنی اما من کارم هنوز تموم نشده!
و با انزجار از اتاق خارج شد.هری هنوز گوشه ای از اتاق ایستاده بود و به دنیل نگاه میکرد که تنفسش مختل شده بود و هر آن احتمال داشت از هوش بره.هری به دیوار تکیه داد و دستش رو جلوی سینش گره زد و با لحنی سرد پرسید:
چرا اینکارو میکنی؟
دنیل بی صدا خندید و سرش رو تکون داد و با بیحالی زمزمه کرد:
نمیبینی؟،چون مجبورم..
حالا صداش غمگین شده بود.انگار غم عمیقی تو سینش دفن کرده بود و حالا با خون ریزی بدنش ذره ذره از وجودش خارج میشد.دنیل نگاهش رو بالا اورد و گفت:
فقط با یک شرط باهاتون همکاری میکنم..
دنیل انگار با خروج مورگان انگیزه بیشتری پیدا کرده بود.انگار هری رو مومن میدید و فکر میکرد هری مردی صادقه که هیچ وقت پشت حرفاش قایم نمیشه.هری با کنجکاوی به دنیل خیره شد و بعد از سکوت کوتاه گفت:
شرطت برای همکاری چیه؟
دنیل با نگاهی ترسیده اطرافش رو گشت میترسید که هنوز، بنجامین زیر نظرش داره و هر لحظه امکان داشت صدای بنجامین بخاطر نفوذش تو اتاق به بپیچه.
دنیل خون توی دهنش رو با بزاق قورت داد و گفت:
بهم قول بده که بچم سالم میمونه،قول بده که نجاتش میدی..
هری با گیجی به دنیل خیره شد.دنیل چنان ترسیده بود که انگار حیوانی وحشی دنبالشه و چاره ای جز غرق شدن توی رودخونه برای دردناک نمردن، نداشت.
دنیل دوباره اصرار کرد:
من زندگیم رو برای پوچ نفروختم،قول بده که نجاتش میدی...
هری با اخم نفس عمیقی کشید و گفت:
باشه قول میدم که نجاتش بدم!
*************************************
بعد از ترخیص زین،لیام حاضر نبوداز زین جدا بشه.میخواست بهش حس امنیت بده تا احساس ارامش کنه اما نمیدونست که زین،دیگه به امنیتش اهمیت نمیداد.در سکوت،زین و لیام کنار هم توی آسانسور ایستاده بودن.بعد از اون بوسه غمگین،زین به ندرت حرف میزد و حتی هیچ پاسخی به حرفای لیام نمیداد.لیام آهی کشید و از تو آیینه به زین خیره شد.باورش سخت بود اما دیگه نمیتونست به طور عادی به قیافه زین خیره بشه.از شرم لبریز شده بود و حتی دیگه نمیخواست زین رو بیشتر از این ناراحت کنه چون احساس میکرد وجودش کنار زین اضافیه.دیوید و جیمز بابت تیر اندازی داخل حیاط بیمارستان،نیازداشتن چندی از کارهای قانونی رو پیش ببرن که پای لیام به جاهای باریک کشیده نشه.در غیر این صورت باز هم باید زین رو ترک میکرد که فکرش هم براش عذاب اور بود.صدای آسانسور بین سکوت بینشون پیچید و لیام تصمیم گرفت این سکوت رو بشکنه:
نظرت چیه پیاده برگردیم؟اگر حالت خوبه ومیتونی راه بری...
لیام فکر میکرد پیاده روی کمی به روحیه زین تاثیر داشته باشه اما شاید هم فکرش چیزی جز خیال نبود.زین لبخندی زد و گفت:
موافقم،احساس میکنم که باید پیاده روی کنم...
لیام با تعجب به زین خیره شده بود.هر زمان که سکوت میکرد زین به درون پیله خودش فرو میرفت و هر زمانی که حرف میزد با تظاهر،نشون میداد که حالش خوبه ومیتونه لبخند بزنه.
به زین نزدیک شد و دستش رو دور کمرش پیچید تا ستونش باشه.اسانسور بعد از توقف تکون ریزی خورد و لیام مثل نگهبان محافظ،نگهدار زین بود.
زین نگاهی به لیام کرد و با عجله دستش رو از دور کمرش ازاد کرد و جلوتر راه رفت تا به در خروجی برسه:
نگران نباش،خودم میتونم راه برم!
دهن لیام کمی باز موند.از ابتدای رابطشون این اولین باره که زین،روی عصبی و در عین حال خنثی اش رو نشونش میداد.با عجله پشتش دوید تا بهش برسه و در سرمای زمستون،تنها قدم نزنه.
حدود ده دقیقه ای میشد که در سکوت کنار هم و با شونه های چسبیده،قدم به قدم با نفس هایی که به شکل بخار از دهانشون خارج میشد کنارهم راه میرفتن.
لیام اینبار خواست دوباره سر بحث رو باز کنه اما زین ازش فاصله گرفت و با قیافه عبوس چند قدم جلوتر رفت.لیام به جای خالی زین خیره شد وچندبار پلک زد و گفت:
باز هم که قهر کردی!
زین اخم ریزی کرد و پاش رو تندتر کرد:
من قهر نکردم! تو زیاد حرف میزنی!
لیام با دهن باز به خودش اشاره کرد:
م،من زیاد حرف میزنم؟! تو قهر کردی و من دارم نازت رو میکشم بعد میگی پر حرفی میکنم؟!
زین با اخم دوباره سکوت کرد و با قدم هاش سریع از لیام فاصله گرفت.لیام به ناچار با اخم و دست به سینه وسط خیابون ایستاد و به دور شدن زین نگاه کرد.زین هنوزم داشت با اخم با قدم های گنده و لبی غنچه شده فاصله میگرفت.حدود چند ثانیه بعد که متوجه سکوت بیش از حد لیام شده بود با ترس اطرافش رو گشت اما اثری از لیام پیدا نکرد.با وحشت اب دهنش رو قورت داد:
ل،لیوم؟لیوم؟!؟
صدای قدم های ترسناکی به گوشش رسید و با ترس به سمت صدا چرخید اما کسی رو ندید:
لی،با من شوخی نکن یکهو غش میکنم میوفتم رو دستت بی زین میشیا!
در اوجی از سرما،که نفس هاش سرد میشد.دونه های کوچیک برف روی موهای سیاهش نشست.با تعجب به اسمون خیره شد و دستش رو زیر اسمون گرفت و لبخندی زد:
داره برف میاد!
هنوز ذوقی برای دیدن برف نکرده بود که کسی با قدرت بهش چسبید و اون رو مثل رقص تانگو،بین هوا و زمین معلق نگه داشت.هنوز فرصتی برای جیغ و فریاد نداشت که قیافه لیام رو در نزدیکی صورتش دید.لیام بخاطر شدت سرما،گونه هاش گلگون شده بود و با نیشخند به قیافه مات و مبهوت زین نگاه میکرد.
زین هنوز هم با تعجب و قیافه مات به لیام خیره شده بود و هیچ ریکشنی نشون نمیداد.اگر کسی از دور اون هارو میدید فکر میکرد دو دیوانه عاشق،در سرما و برف زمستونی،از شدت عشق رقص تانگو میرن و در رویای خودشون میرقصن.اما واقعیت این بود که لیام قصد داشت دل زین رو دوباره به دست بیاره.با حرکت سریع ، فرصت رواز دست نداد و لبش رو به لب زین کوبید و بوسه ای جدید اغاز کرد.اینبار میخواست عشق و خوشحالی رو به زین تزریق کنه.بدنش رو در سرما گرم کنه،و دل سردش رو از شدت گرمای عشقش ذوب کنه.زین با عجله دستش رو به دور گردن لیام پیچید تا از زمین خوردنش پیشگیری کنه.حالا لیام اون رو از حالت معلق، به خودش چسبوند و دستش رو به دور کمرش پیچید و زین هم محکم دستش روبه دور گردنش پیچیده بود.چنان نزدیک که قلب هاشون روی هم سر میخوردن.
لیام کمی عقب کشید و به لب سرخ شده زین خیره شد.لپ های زین از شدت گرمای بینشون سرخ شده بود و نگاهش رو به پایین بود و چشماش رو به لیام نشون نمیداد.لیام سر زین رو بالا اورد و باهاش چشم تو چشم شد وبوسه ریزی روی گونه زین گذاشت.نور ماه روی صورتشون میتابید و فضا رو نورانی میکرد.لیام لبخندی زد و گفت:
ماه حتی اگر کامل نباشه،اما بازهم میدرخشه...
نور دوباره به چشم و نگاه زین برگشته بود.لیام با عشقش دوباره زین رو شکوفا کرده بود.زین لبخندی زد و فکر کرد،حتی اگر کامل هم نباشه،اما باز هم برای لیام میدرخشه.
«««««««««««««««««««««»»»»»»»»»»»»»»»
سلام به همگی
خوبید؟سلامت هستید؟
امیدوارم از این پارت لذت برده باشین
درمورد آزمایشگاه سکانس اول،باید بگم همون ازمایشگاهی نیست که به نایل گفته
بعدا متوجه میشیم دوستان
خیلی دوستون دارم
کامنت و ووت بدید جان آنتونی
مراقب خودتون باشید
فعلا❤️❤️❤️❤️✨