با سر انگشتاش تار موی شکلاتی رنگی که روی پیشونی لیام بود رو کنار زد و خط فرضی از اونجا تا فکش کشید. انگشت اشارهاش رو روی لبای خشک اما نرمش گذاشت وتازه حس کرد چقدر عطش چشیدن طعمشون رو داره.به چشمای بستهاش نگاهی انداخت و آروم سرش رو جلو برد. خیلی آهسته لبهاشو به لبهای اون چسبوند و نرم بوسید. فاصلهای در حد میلی متر گرفت. نمیخواست به این زودی لیامو بیدار کنه اما طعمی که به خاطر داشت زیادی وسوسه کننده به نظر میرسید. لبش رو گاز گرفت و آروم نوک زبونش رو روی لب پایینی لیام کشید.
بی قراری قلبش ازش میخواست قید همه چیز رو بزنه و محکم پسرش رو ببوسه اما نفس های آروم لیام مانعش میشدن!دوبار پشت سر هم لبهاشو بوسید و عقب رفت. لیام براش درست مثل یه مخدر قوی میموند هر قدر بیشتر حس خوبش رو لمس میکرد بیشتر ازش میخواست.
لبخندی به چهرهی خستهی اون پسر زد و گونه و بعد پیشونیش رو هم به آرومی بوسید.
دستش رو از روی پهلوی اون پسر برداشت و با کمترین صدا و حرکت ممکن از روی تخت بلند شد. نگاهی به لیام انداخت و وقتی از خواب بودن و آروم بودنش مطمئن بود بعد از چک کردن سرم به سمت در رفت. بازش کرد و کامل کنارش زد تا بتونه از بیرون اتاق هم لیام رو چک کنه.به محض خروجش از اون اتاق به چهارتا پسری که به لشکرای شکست خورده بی شباهت نبودن برخورد. بهشون حق میداد. علاوه بر مشکلات طاقت فرسایی که داشتن حالا درگیر لیام هم شده بودن.
رایا تو بغل آدریان بود و هر چند ثانیه بوسهای رو از اون در کنار نوازش هاش دریافت میکرد. لویی به اپن تکیه زده و نشسته بود، هری هم روی مبل نشسته اما به سمت اتاق چرخیده و دستاش روی پشتی مبل تکیه گاه سرش کرده بود.
زین جلو رفت و کنار لویی روی زمین نشست و توجه همه رو جلب کرد. لویی دستش رو روی موهای زین گذاشت وکمی نوازشش کرد بعد آروم پرسیدلویی: بهتر نشد؟
زین همونطور که از همون فاصله به موجود مچاله شده روی تخت نگاه میکرد جواب داد
-نمیدونم! نمیدونم چشه!
هری: اممم یه چیزی بگم؟
زین سر تکون داد اما لویی با استرس ابرو بالا انداخت منتهی خیلی وقت بود که هری دائم بهش زل نمیزد که تمام واکنشای لویی رو بفهمه!
هری: وقتی رفتم دنبالش توی درمانگاه زندان بود!
زین پوست لبش رو جوید و با ترس گفت:
-نگفتن چشه؟ یعنی مشکل خاصی داره؟ کجا باید ببرمش؟
هری: اتفاقا پرسیدم منتهی گفتن فقط بی حاله.
-امیدوارم همین باشه!
رایا با درد کمی از آدریان فاصله گرفت و گفت:
YOU ARE READING
Yellow&red {Z.M}{completed}
FanfictionZiam Good story 🙂💛❤ زود قضاوت نکنید داستانو چون ماجرا داره! یه زندگی آروم از زیام که خب مشکلاتی هم سد راهشون میشه و اونجاست که باید برای موندن و جنگیدن یا جا زدن تصمیم بگیرن!