35

1.1K 157 312
                                    


سکوت حاکم توی فضای ماشین تا حدودی عذاب آور بود اما هر سه نفر بهش نیاز داشتن پس تلاشی برای از بین بردنش نمیکردن.

لویی و هری غرق تو نحس ترین خاطرات و روزهای زندگیشون بودن و زین تلاش میکرد از شدت ناراحتی برای اینکه لیام رو توی اون برزخ تنها گذاشته دق نکنه!
حال هری به حدی داغون شده بود که نمیتونست به خودش اجازه بده و در مورد پرونده‌ی لیام چیزی بپرسه. منتظر بود تا وقتی که کمی آروم تر بشه و بعد به این سوال بزرگ جواب بده!

صدای زنگ تلفن زین هرسه نفر رو از جا پروند. گوشیش رو از توی جیبش بیرون آورد و تماس رو وصل کرد.

آدریان: زین خوبی؟ چیشد؟

-خوبم... هیچی فقط پرونده رو گرفتیم

آدریان: لیام چطور بود؟ ندیدیش؟

-دیدمش خوب بود

آدریان: خیلی خب... فقط رایا یکم حالش بهم خورده من دارم میبرمش خونه کلیدا رو کنار مجسمه سفیده گذاشتم...ریموت در و دارین یا برگردم؟

-آره تو جیبمه...رایا چش شده؟

آدریان: نمیدونم هی تهوع داره

-ببرمش بیمارستان

آدریان: آره یه سر میبرمش..‌ خیلی خب اگه کاری داشتی حتما باهام تماس بگیر!

-ممنون ازت برو مراقبش باش..فعلا

آدریان: خداحافظ

گوشی رو دوباره توی جیبش برگردوند و روبه لویی گفت:

-رایا حالش بد شده آدریان بردش خونه خودشون

لویی: چرا چش شده؟

-نمیدونم فقظ گفت حالش بهم خورده... میای پیشم؟

لویی: نمیدونم!

گفت و نیم نگاهی به هری که غرق تو افکارش بود انداخت. زین کمی چرخید و برای جلب توجه هری آروم صداش زد

-هری؟

هری سرش رو چرخوند و پرسشی به زین نگاه کرد

هری: بله؟

-میای خونه‌ی من؟

هری: نه ممنون من خونه‌ی خودم بهتر میتونم رو پرونده تمرکز کنم!

-پس خبراشو بهم میدی؟

هری: میخوای تو بیای پیشم؟ فکر میکنم اگه باشی هم بهتره!

-نمیخوام مزاحمت بشم!

هری: نه اصلا نیستی! من... خودم ترجیح میدم پیشم بمونی!

-خیلی خب پس لویی لطف میکنی برسونیمون؟

لویی: حتما!

لویی واقها خوشحال بود که نه زین و نه هری قرار نیست تنها باشن حتی اگه این به قیمت تک موندن خودش بود! ولی نمیتونست بین اون دو نفر انتخاب کنه کدومشون شب تا صبح رو با خیالات و افکار بد بگذرونه!
نزدیک خونه‌ی هری کنار یه فروشگاه نگه داشت و قبل از سوال پیچ شدنش پیاده شد اما زین شیشیه رو پایین کشید و گفت:

Yellow&red {Z.M}{completed} Where stories live. Discover now