با کلافگی و چشمای بسته فشار و گرمایی که روی لباش بود رو تحمل میکرد و از تمام مقدسات میخواست که هر چه زودتر این عذاب تموم شه. دو بوسهی کوتاه به لباش خورد و بعد اون گرمای عذاب آور دور شد و زین پلکهاشو از هم باز کرد. چشمای آبی رنگ مقابلش شوق و علاقه رو فریاد میکشیدن اما زین تمام تمرکز رو گذاشت روی واکنشی که قرار بود نشون بده و یه لبخند بزرگ رو روی لبهاش نشوند. به هر حال اون یه ماهی میشد که برای بهم نریختن و به جاش زدن یک لبخند عاشقانه تو این موقعیت تمرین کرده بود!صدای دست و تبریک و انواع جوشش هیجانات از گوشه کنار به گوش میرسید اما زین هنوز خیره به اون دوچشم بود. نه اینکه برای زل زدن بهشون مشتاق باشه..اون فقط دنبال یه راه فرار میگشت تا بتونه افکارش رو نظم بده و ترجیح میداد روی هر چیزی جز شلوغی تمرکز کنه.
دلش میخواست سر تمام اون هیاهو فریاد بکشه و خاموشش کنه. دلش میخواست همه چیز رو بهم بریزه و بره...اون فقط میخواست فرار کنه و خودش رو به منبع حیاتش برسونه و بالاخره یه نفس راحت بکشه!...زین به شدت بچگانه تدی برشو میخواست.
دن هنوز هم با شیفتگی خیره به زین بود و طعم شیرین بوسهی کوتاهشون باعث لبخند مات روی لبهاش بود. بعد از سالها چشیدن دوباره طعم معشوقش به شدت دلشین بود و دن نمیخواست به این فکر کنه که چشمای غمگین زین نشون دهندهی فکر کردن به همسرشه.
قبل از اینکه زین بخواد دور شه دستشو دور کمرش انداخت و بی توجه به همهی قول و قرارها و برنامههایی که داشتن دوباره وکوتاه لبای زین رو بوسید و بعد بغلش کرد تا عسلی های ناامید و ناراحتش رو نبینه و صدای نالهی آروم زین رو شنید
-دن!...تو قول دادی!
دن نفس لرزونی کشید و زمزمه کرد
دن: معذرت میخوام...من فقط...ببخشید!
زین با دلخوری عقب کشید اما سعی کرد اخم یا ناراحتی توچهرهاش مشخص نباشه. به هر حال تمام چشم ها روشون زوم بود و زین حق نداشت جز لبخند زدن کاری بکنه. کاملا از دن جدا شد اما اون نزدیک تر رفت و آروم گفت
دن: زین؟ ببخشید دیگه! لطفا امشبو خراب نکن
-من اونی نیستم که خرابش میکنه دن تو بهم قول دادی
دن: اصلا غلط کردم خوبه؟
-من نمیخوام جر لیام...میفهمی؟
دن:....آره...میفهمم...اخم نکن دارن میبیننمون
زین پلکهاشو بهم زد و لبخند زورکی روی لبهاش نشوند. دن از توی جیبش یه جعبهی کوچولو درآورد و مقابل زین گرفت وبلند گفت
دن: تولدت مبارک عزیزم
زین طبق برنامه آروم خندید و با گرفتن جعبه گفت
YOU ARE READING
Yellow&red {Z.M}{completed}
FanfictionZiam Good story 🙂💛❤ زود قضاوت نکنید داستانو چون ماجرا داره! یه زندگی آروم از زیام که خب مشکلاتی هم سد راهشون میشه و اونجاست که باید برای موندن و جنگیدن یا جا زدن تصمیم بگیرن!