33

1.2K 165 401
                                    


کمی از قهوه‌ی توی ماگش رو نوشید و با اطمینان از داغ نبودنش مقدار بیشتری رو توی دهنش خالی کرد. با کف دست کمی گردنش رو ماساژ داد و این پا و اون پا کرد. ایستادن طولانی مدتش همیشه باعث این خستگی و گاهی گرفتگی ماهیچه‌هاش میشد! اما اون کسی نبود که اهمیت بده!

دیدن لندن توی هرج و مرجش و هوای آفتابی و صاف لذت بخش بود اما لذت بخش تر برای اون مرور خاطرات و متمرکز شدن افکارش بود! عجیب بود که با دیدن شلوغی مغزش آروم میگرفت!

شونه‌اش رو به دیوار شیشه ای اتاق چسبوند و با نگاهش هواپیمایی که تو آسمون در حرکت بود رو دنبال کرد! گاهی دلش میخواست یه هواپیما بخره و دائم تو آسمون باشه! اون خیلی وقت بود که دیگه زمین رو دوست نداشت!
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. دستش رو توی چتری هاش فرو کرد و با بالا زدنشون اونا رو از پیشونیش جمع کرد. چرخید تا به سمت میز کارش بره اما با دیدن گلدون جدیدی که دوباره تو اتاقش جایگزین شده بود راهش رو کج کرد.

با دقت به برگ های سبز خوش رنگش نگاه کرد و لباش رو برای زیبایی اون گیاه کج کرد. لیوانش رو روی میز چوبیش کوبید اما قبل از اینکه روی صندلی بشینه سر و صدایی که از بیرون میومد توجهش رو جلب کرد. صدای بلندی که میومد آشنا بود برای همین قدم تند کرد تا از اتاق خارج بشه اما قبل از اون در به شدت باز شد و پسر موشکی با ظاهر آشفته وارد شد.

با چشمای گرد شده به زین که با لباسهای خونگی شامل یه گرمکن طوسی و تیشرت سفید و دمپایی مقابلش بود نگاه کرد. چشماش سرخ، چهرش رنگ پریده و موهاش به هر سمتی پخش بود. قطعا اتفاق بدی افتاده بود!

-لو...لویی!

لویی با صدای لرزون زین به خودش اومد و به طرفش رفت.

لویی: هی تو خوبی؟ چیشده؟ این چه سر و وضعیه؟!

-لیام..

لویی:لیام چی؟ بیا بشین.

دست زین رو کشید و اونو روی مبل نشوند. خودش هم پایین پاش نشست و دست سردش رو گرفت.

لویی: آروم باش حالا یواش بهم بگو چی شده؟

-ما خونه بودیم.. یعنی لیام میخواست بیاد پیشت اما یهو دیدیم دو تا پلیس دم در خونه‌ان...اونا لیام و بردن!

لویی: برای چی؟ چرا آخه؟

-گفتن مرتکب جرم شده و ازش شکایت کردن! لیام اصلا بلد نیست جرم چیه!!!!!

لویی: چه جرمی؟! شکایت کی؟

-نمیدونم هیچی بهم نگفتن فقط بردنش!

زین نالید و سرش رو با دستاش گرفت. حس میکرد مغزش در حال انفجاره هیچ کاری نتونسته بود بکنه جز اینکه پیش لویی بیاد.

لویی: کجا بردنش؟! کدوم‌بخش؟ کدوم اداره؟!

-نمیدونم اصلا حواسم نبود که اینا رو باید بپرسم!...اونا بهش دستبند زدن... به لیام! خدای من!

Yellow&red {Z.M}{completed} Where stories live. Discover now