40

1.5K 172 297
                                    


بوسه‌ی طولانی روی موهای نرمش که بلندتر شده بودن کاشت و‌ دستاشو محکمتر دور بدن ضعیفش پیچید. سرش رو روی شونه‌ی استخونیش گذاشت و اجازه داد اشکاش لباس گشادش رو خیس کنن. دستای لاغرش رو‌ روی کمرش حس میکرد و‌ دلش میخواست سر دنیا داد بکشه که همچین بلایی سر خودشو عشقش آورده!

باورش سخت بود که بعد اینهمه دوری حالا اونو بین بازوهاش محصور کرده بود دلش میخواست به این فکر کنه که بالاخره همه چیز تموم شده و میتونه برای بار دیگه به خوشبختیش با لیام ادامه بده اما شرایط چیز دیگه‌ای رو در نظر گرفته بود!

روز قبل که از دفتر ویلسون برگشته و ماجرا رو برای بقیه توضیح داده بود تا چند دقیقه همگی توی شوک فرو‌رفته بودن درستش این بود که حرف اون آدم رو باور نمیکردن اما با پیگیری کوتاهی که هری انجام داد فهمیدن تصمیمشون حقیقی بوده و شکایتشون رو‌پس گرفتن!
شکی در این نبود که ویلسون به همین راحتی ها عقب نمیکشه و‌ همه استرس آینده رو داشتن. از همه بیشتر این لویی بود که از شدت نگرانی دلش میخواست گریه کنه! میترسید دوباره به خاطر خودش اطرافیانش آسیب ببینن فارق از اینکه دشمنی ویلسون دیگه فقط به لویی ختم نمیشد!

صبح روز بعد هری با وجود پافشاری زین تنها به دادگاه رفت تا حکم آزادی لیام رو بگیره و چون مشخص نبود موفق به دریافتش میشه یا نه ترجیح داد زین نگران و دلواپسی که میتونه به روی مخ ترین موجود دنیا تبدیل بشه رو همراه خودش نبره. خوشبختانه لویی هم باهاش همراه شده بود و با بدبختی زین رو‌توی خونه نگه داشته بودن.

هری تونست به سرعت کاراش رو رو به راه کنه و قبل از تموم شدن وقت اداری به زندان برسه و لیام رو‌تحویل بگیره!
یا فردی شبیه به لیام!

اون پسر با کسی که آخرین بار دیده بود زمین تا آسمون تفاوت داشت و هری همون لحظه‌ی اول دیدار به این فکر کرد که زین با دیدن همسرش تو این وضعیت چه واکنشی نشون میده؟
در هر صورت اون لیام و به خونه‌اش آورد و حالا چند دقیقه میشد که بی حرف تو‌بغل زین فرو رفته و‌چشماشو بسته بود.

زینی که با وجود برگشت لیام‌ ذره‌ای خوشحالی رو‌ تو‌ی قلبش حس نمیکرد و فقط به خاطر حال بدش اشک میریخت!

وقتی لیام‌ وارد خونه شده بود باور نمیکرد این همون پسری باشه که همیشه قطر بازوش رو به رخ زین میکشید!
لباسی که روز دستگیریش تنش بود رو بهش داده بودن و حالا انگار دو سایز ازش بزرگتر بود اونقدر لاغر شده بود که زین میترسید با گرفتن مچ دستش استخونش بشکنه. چشماش گود افتاده و‌ دورشون انگار با قلم سیاه رنگ شده بود.

اون فرق داشت! اون موجود نحیف و نزار با تدی بر نرم زین خیلی تفاوت داشت و زین میتونست تا آخر عمر برای این حال لیامش عزاداری کنه!
دلش نمیخواست ثانیه‌ای حتی ازش جدا بشه انگار قصد داشت تمام اون ساعتهایی که حسرت به آغوش گرفتن لیام‌رو داشت جبران کنه.

Yellow&red {Z.M}{completed} Where stories live. Discover now