24

1.8K 196 364
                                    

Dusk till dawn ‡ Zayn malik

*یه نکته که شاید ندونید بیماری دیابت از اونی که فکر میکنید خیلی خیلی خطرناک تره به مرور زمان که واقعا شبیه سم عمل میکنه و با مراقبت نکردن به راحتی باعث مرگ میشه تازه این برای دیابت ساده‌ای که نیاز به انسولین نداره هستش! برای کسایی که نیاز به انسولین دارن خیلی خطرناک تره مخصوصاً بالا رفتن ناگهانیش! که اکثرا باعث  کمای دیابتی میشه. این کما با اونی که فکر میکنید تفاوت داره و به محض تنظیم و ثبات قند فرد به هوش میاد پس اون خستگی و دردی که معمولا تو فیلما و داستانها میبینید رو نداره! فقط عوارض خود قند بالا یا پایین رو دارن.

یه چیز دیگه اینکه نتیجه این بیماری یا کمای دیابتی خیلی بده و آسیبای شدیدی میزنه که منجر به قطع عضو یا از دست دادن اعضا یا تضعیفشون میشه! پس این چیز ساده‌ای نیست!
خب خیلی حرف زدم ولی باید میدونستید
شیرینی جات نخورین زیاد):
مراقب خودتون باشین♥

******

سرمای سوزناکی رو‌ روی پوست سرش احساس میکرد و احتمالا به خاطر دیوار سرامیکی پشتش بود. کم کم باعث تشدید سردردش میشد اما انرژیی برای تکون خوردن نداشت. صدای اطرافش گنگ به نظر میرسید
صدای قدم برداشتن...گاهی آروم و‌گاهی با عجله...صدای گریه! صدای تسلیت...صدای تخت های چرخ دار...صدای زجه!
از همه‌ی اینا متنفر بود!
از خودش متنفر بود که باعث شده بود پاش به همچین جایی باز بشه! عجیب بود که چند روز مونده به کریسمس غمگین ترین آدم دنیا باشه؟!
یا عجیب بود که توی اون سرما بدنش عرق کرده باشه؟! درحالی که انگشتاش از یخ زدگی سر شده بودن!

چشماشو باز کرد تا یه وقت خوابش نبره و بیهوش نشه، سقف سفید رنگ به یکی از نفرت انگیز ترین صحنه‌های زندگیش تبدیل شده بود.
میخواست با تمام قوا از اونجا فرار کنه...اما همه‌ی وجودش گوشه‌ای از این ساختمون خوابیده بود! یه خواب عمیق و آروم!

دیگه هیچ احترامی برای علم و کادر پزشکی قائل نبود! وقتی نمیتونستن اونو بیدار کنن...وقتی نمیتونستن چشمای قشنگشو باز کنن پس به چه دردی میخوردن؟!

+زین؟

با شنیدن اسمش شاخکای مغزش تکون خوردن و اونو به هوشیاری کامل دعوت کردن. لویی با چهره‌ی داغون بالای سرش ایستاده بود و دیدن نگاه زین تلاش کرد لبخند بزنه

+خوبی؟!

سری تکون داد و سعی کرد با باز و بسته کردن چشماش تاری دیدش رو از بین ببره!

لویی کنارش روی نیمکت های سرد فلزی نشست و با خودش فکر کرد یه همچین جایی نباید انقدر سرد باشه! به زین نگاه کرد. از صبح همین بود! با چهره‌ی رنگ پریده و چشمای قرمز بدون حرف به یه گوشه زل زده بود! لویی نمیخواست بهش فشار بیاره ولی حالا واقعا نگرانش شده بود پس باید اونو وادار به حرف زدن میکرد.

Yellow&red {Z.M}{completed} Where stories live. Discover now