زین با شنیدن صدای زنگ در از روی تخت بلند شد و بعد از کشیدن لحاف روی بدن لیام از اتاق خارج شد. سریع دکمهی آیفون رو زد و نگاهی به خودش توی آینهی راهرو انداخت. وقتی از خوب بودنش مطمئن شد در وودی و باز کرد و از همونجا با لبخند به خانوادهی خودش و لیام لبخند زد. بعد از سلام و احوال پرسی های متعارف همه داخل شدن و توی سالن نشستن زین سریع به آشپزخونه رفت و لیوانای چیده شده رو از آبمیوهای که دو ساعت میشد آماده بود پر کرد و کنارشون برگشت.
-خیلی خوش اومدین!...فکر میکنم با هم آشنا شدید
جف: آره یه چند دقیقهای رو بیرون از خونه گذروندیم
-خب پس عالیه!
کارن: پسر من کجاست؟ نکنه فرار کرده؟
همه خندیدن و زین گفت:
-نه دیشب باز تهوع داشت تا نزدیکای صبح بیدار بودیم بعدشم بدخواب شده بود کابوس میدید تازه یه خورده آروم گرفت خوابید دلم نیومد بیدارش کنم شرمنده!
کارن: ای بابا فکر میکردم بهتر شده
تریشا: مشکلی پیش اومده؟ چرا حالش بد شده؟
زین با لبخند به مادرش و نگرانی که نسبت به لیام داشت نگاه کرد
-مشکل خاصی نیست به خاطر استرسه
تریشا: چرا استرس؟
-برای مراسم! دو هفته ای هست این شکلیه!
جف: جالب اینه که معمولا لیام اونی بود که همه رو تو شرایط بحرانی آروم میکرد ببین چقدر فشار روشه که این شکلیه!
-آره دقیقا همین هم متعجبم کرده لیام اینجوری نمیشد! بعدم چیزی برای نگرانی نیست
کارن: به هر حال فردا دیگه تموم میشه!
یاسر: بهتره بگیم شروع میشه!
لبخند زین پر رنگ تر شد و سر تکون داد.
-چرا روث ونیکولا نیومدن؟!
کارن: پروازشون تاخیر داشت متاسفانه شب میرسن
-حیف شد! دل منو لیام برای اشتون یه ذره شده!
کارن: آره جالبه که اون بچه هم با اینهمه دوری بازم شما رو میشناسه!
زین لبخندی زد و چیزی نگفت. خانوادههاشو زودتر از اون چیزی که فکر میکرد باهم جوش خوردن و حالا حرفاشون لحظه ای هم قطع نمیشد. خوشبختانه نگرانی زین از بابت مواجه مادرش با این شرایط الکی بود و همه چیز رویایی تر از تصورش پیش میرفت. نگاهش رو افراد نشسته تو سالن میچرخید و از ته دل واسه این جمع صمیمی خوشحال بود.
با صدای ترسیدهی لیام که زین رو صدا میکرد سر و صدا ها به ضرب خوابید و زین با تعجب از جا بلند شد هنوز چند قدم نرفته بود که در اتاق به شدت باز شد و لحظهای بعد زین تو اغوش لیام فشرده میشد.
YOU ARE READING
Yellow&red {Z.M}{completed}
FanfictionZiam Good story 🙂💛❤ زود قضاوت نکنید داستانو چون ماجرا داره! یه زندگی آروم از زیام که خب مشکلاتی هم سد راهشون میشه و اونجاست که باید برای موندن و جنگیدن یا جا زدن تصمیم بگیرن!