این داستان : دست پنبه ای دل منو برده .
یک شب در اتاق اساطیری والدین جمع گشته بودیم.
پشمام چه جمله ای گفتم:/
خوب کجا بودم ؟
آها اتاق اساطیر والدین
من اونجا یه حقیقتی رو فهمیدم...
من دستای بزرگی دارم...
منظورم نسبت به دستای دختراست منحرف عزیز:/
خوب من داشتم با داداشم کشتی میگرفتم چون اذیتم کرد و من دستشو گرفتم...
دستاش سفید ترم بود..
دستاش از منی که دخترم نرم ترههههههههه...
در حقیقت پشمام ریخت.
وا د فاک اخه چرا :/
چجوری اخه لعنتییییی://///
واقعا اون لحظه دوست داشتم اینو بخونم :
دست پنبه ای دل منو بردی...
بعد یه چیز دیگه هم کشف کردم
دست من مثل بابامه و دستامون هم اندازه است و انگشت های تپلمون البته من ناخونام کشیده است ولی برای بابام ناخوناش مربعیه ^^
این موضوع خیلی کیوت بود^^
فک کنم خدا موقع خلق منو و داداشم اشتب زده:/
والا
نه اون عین پسراست
نه من مثل دخترا:/
گاهی اوقات به جنسیتم شک میکنم...
YOU ARE READING
my fucking world
Humorاین دنیای منه اگه دوست دارید میتونید بیشتر باهاش آشنا شید دست خودتونه>~< توجه:وقتی وارد دنیا ی فاکی شید همراه با من هم حرص می خورید هم از زندگی منصرف میشدی:'|