17_دست؛/

372 66 33
                                    

این داستان : دست پنبه ای دل منو برده .

یک شب در اتاق اساطیری والدین جمع گشته بودیم.

پشمام چه جمله ای گفتم:/

خوب کجا بودم ؟

آها اتاق اساطیر والدین

من اونجا یه حقیقتی رو فهمیدم...

من دستای بزرگی دارم...

منظورم نسبت به دستای دختراست منحرف عزیز:/

خوب من داشتم با داداشم کشتی میگرفتم چون اذیتم کرد و من دستشو گرفتم...

دستاش سفید ترم بود..

دستاش از منی که دخترم نرم ترههههههههه...

در حقیقت پشمام ریخت.

وا د فاک اخه چرا :/

چجوری اخه لعنتییییی://///

واقعا اون لحظه دوست داشتم اینو بخونم :

دست پنبه ای دل منو بردی...

بعد یه چیز دیگه هم کشف کردم

دست من مثل بابامه و دستامون هم اندازه است و انگشت های تپلمون  البته من ناخونام کشیده است ولی برای بابام ناخوناش مربعیه ^^

این موضوع خیلی کیوت بود^^

فک کنم خدا موقع خلق منو و داداشم اشتب زده:/

والا

نه اون عین پسراست

نه من مثل دخترا:/

گاهی اوقات به جنسیتم شک میکنم...







my fucking world Where stories live. Discover now